تاحالا اینجور اتفاقی برای خودتون یا اطرافیانتون افتاده؟
الان ۱۰ماه از اون ماجرا گذشته
بعضی شبا خیلی به یادش گریه میکنم
آشنایی مون سنتی بود،نمیدونم چطور شد،حدودی ۴۰روزی رفت و امد داشتیم توافق کرده بودیم سر مهر و خرید عقدو ...
من هم واقعا پسره رو دوست داشتم
یهو شب بله برون ،یکی از فامیلای ما چک و چونه مهریه زد که بیشتر کنید...
یه جمعیتی هم اون شب خونه ما بودن
یه بحثی شد...ولی آروم شد...عکس گرفتیم انگشتر نشون دست کردم..خوب بود.
فرداش زنگ زد مادرش گفت ما نمیتونیم و برید دخترتون رو عروس کنید😔🥲
بچه ها دلم شکسته،هنوز بعد ۱۰ماه نمیتونم جواب دلمو بدم...خیلی اطمینان داشتم ،چون همچی رو ب جلو بود داشت خوب پیش میرفت،کارای عقد کرده بودیم ،گروه خون ...
خانوادش با خودش زمین تا آسمون فرق شون بود
حتی پسره هم اون شب خونمون گریه کرد
بچه ها دوستش داشتم،این مدت نتونستم کسی رو بجای اون تو قلبم بزارم😔
بعضی وقتا خیلی ناراحت میشم برای خودم و اون که اولین چیزا رو باهم تجربه کردیم و تهش نشد💔