دیروز منم بعد سالها زندگی گفتم خیلی دیر میاد خونه میشینه تو مغازه تا دیر وقت گفت حرف طلاق نزنی ها من پیرم بابات پیره دیگه جوانم نیستی بگم شوهرت میدم
گفتم من کی حرف ِطلاق زدم کی گفتم میخوام دوباره شوهر کنمبریدی و دوختی و تنم کردی
گفت من گفتنی ها بهت گفتم دیگه خونه من جایی نداری
انگار یادمرفت از ۱۵ سالگی با زور و فشار میخواستن شوهرم بدن تا بلاخره ۱۹ ازدواج کردم و جونشون راحت شد