دختره و پسرداییش از هم جدا شدن. دختره ۱۰ سال مجرد موند.
سید با یه دختر دیگه ازدواج کرد. صاحب دو تا بچه شد.
یه روز زن سید که ۲۵ سالش بود، شکمش ورم کرد و تا برسونن بیمارستان، مرد.
بعد دو سال بچه بزرگش با همین درد یهویی مرد. بعد یک سال بچه کوچیکه با همبن درد مرد.
بعدش سید که ۳۰ سالش شد، شکمش ورم کرد و افتاد تو بستر بیماری. به دوستش گفت: من میدونم این بلاها چرا سرم اومد. چون افسانه رو طلسم سیاه کردم روی ناخن و توی قبرستون دفن کردم. بعد مرگم هم این طلسم میشکنه و افسانه ازدواج میکنه.
این وسط فقط دنیا و آخرت خودمو سوزوندم.
شبش میمیره
افسانه هم با یه پسر تحصیلکرده شهری ازدواج میکنه. الانم امریکان و تا جاییکه تو اینستا میبینم خیلی خوشبخته