یه دعانویس خیلی معروف که سید هم بود تو روستای مامانم بود.
عاشق دخترخاله مامانم شد ولی خب چون لولش خیلی پایین تر از خانواده اینا بود، دختره رو ندادن بهش.
رفت روی ناخن جادو نوشت برا دختره که نذاره ازدواج کنه.
دختره با پسرداییش نامزد کرد.
روز عروسیشون، دختره نمیتونست بره خونه پسره.
همش زانوهاش خم میشدن و جیغ میزد.
خلاصه پسره میاد کولش میکنه و میبره تو اتاق. دختره جیغای بلند میکشه و بیهوش میشه و یه سال مریض میشه و حرف نمیتونسته بزنه.
کم کم که حالش بهتر میشه، به مامانم اینا میگه که اون روز که نمیتونست بره خونه پسره و زانوهاش خم میشده، دو تا مار بزرگ رو میدیده که به پاهاش میپیچیدن
بعدش که میره تو اتاق پسره، پسره رو شکل یه گرگ وحشتناک میبینه و از ترس بیهوش میشه