2777
2789
عنوان

چادرپوشیدن بخاطرمادرشوهر

| مشاهده متن کامل بحث + 516 بازدید | 66 پست
اینام همه چادری هستن

قراره یه عمر زندگی کنی نمیتونی همیشه نقش بازی کنی چون در نهایت خودت نابود میشی ....هر طور که دلت میگه باش نه خیلی بازم که شئونات اون مجلس هم زیر سوال بره انگشت نما شی ولی خود باش تا از خودت لدت ببری ...

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

خب بپوشبه خاطر ارامش خودت نه بخاطر اونا

اره دیگه فعلا انتخابم همینه اگر دوسش نداشتم میگفتم نه ولی حاضرم کنار بیام 

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ  🤍 ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
تو مهمونیام میپوشید؟

اره تازه چادررنگی میبرن اونجاعوض میکنن مادرشوهرم بااحترام چادررنگی داددستم اولین دفعه رفتم خونشون 

دیگه منم به احترامش پوشیدم وازدفعه بعدمثل بقیه شون واسه خودم چادربردم 

اره تازه چادررنگی میبرن اونجاعوض میکنن مادرشوهرم بااحترام چادررنگی داددستم اولین دفعه رفتم خونشون دی ...

مام همینیم

البته من مجردم

چندبار تو مهمونیا از روی لجبازی نپوشیدم دیدم اتفاق خاصی نیفتاد حالا دوباره خودم میپوشم

باز باران با ترانه   با گوهر های فراوان.  می خورد بر بام خانه  یادم آرد روز باران  گردش یک روز دیرین   خوب و شیرین   توی جنگل های گیلان   کودکی ده ساله بودم   نرم و نازک   چست و چابک   با دو پای کودکانه   می دویدم همچو آهو   می پریدم از سر جو   دور میگشتم ز خانه   می شنیدم از پرنده   از لب باد وزنده   داستان های نهانی   راز های زندگانی   برق چون شمشیر بران   پاره میکرد ابر ها را   تندر دیوانه غران   مشت میزد ابر ها را   جنگل از باد گریزان   چرخ ها میزد چو دریا   دانه های گرد باران   پهن میگشتند هرجا   بس گوارا بود باران   به چه زیبا بود باران   می شنیدم اندر این گوهر فشانی   رازهای جاودانی   بشنو از من کودک من   پیش چشم مرد فردا   زندگانی خواه تیره خواه روشن   هست زیبا   هست زیبا   هست زیبا
زوریه دیگه😢

اجبار واقعا خوب نیست

ما الان دور و بریامون بعضیاشون انقدر از بچگی چادر پوشوندن به بچه هاشون الان بچه هاشون بزرگ شدن دارن یکی یکی چادراشونو کنار میذارن

باز باران با ترانه   با گوهر های فراوان.  می خورد بر بام خانه  یادم آرد روز باران  گردش یک روز دیرین   خوب و شیرین   توی جنگل های گیلان   کودکی ده ساله بودم   نرم و نازک   چست و چابک   با دو پای کودکانه   می دویدم همچو آهو   می پریدم از سر جو   دور میگشتم ز خانه   می شنیدم از پرنده   از لب باد وزنده   داستان های نهانی   راز های زندگانی   برق چون شمشیر بران   پاره میکرد ابر ها را   تندر دیوانه غران   مشت میزد ابر ها را   جنگل از باد گریزان   چرخ ها میزد چو دریا   دانه های گرد باران   پهن میگشتند هرجا   بس گوارا بود باران   به چه زیبا بود باران   می شنیدم اندر این گوهر فشانی   رازهای جاودانی   بشنو از من کودک من   پیش چشم مرد فردا   زندگانی خواه تیره خواه روشن   هست زیبا   هست زیبا   هست زیبا
اره تازه چادررنگی میبرن اونجاعوض میکنن مادرشوهرم بااحترام چادررنگی داددستم اولین دفعه رفتم خونشون دی ...

یا خدا تو خونه هم میپوشن ....


من از یه خانواده خیلی عادی که پوشش رو در حد لباس پوشیده نه چادور در حد یه بلوزو شلوار یه شال بودیم بودم وارد خانواده ای شدم که به شدتت متعصب بودن اولاش جالب بود مشکلی نداشتم اما کم کم خسته شدم تازه دعواها اختلاف نطرها شروع شد که زورهای که سیاه شد چه دعواهای که نشود اما بالاخره بهشون ثابت کردم که من خودمم هر جور که به خوام میپوشم و الان خس میکنم از درون اروم ترم اون موقع مدام در حال جنگ با خودم بودم که تو چی بودی و چی میخوای باشیت



سعی کن خودت باشی مگه نه اولین نفر خودتی که ارامشتو از دست میشه انگار زندونی تو زندون هستی

اجبار واقعا خوب نیستما الان دور و بریامون بعضیاشون انقدر از بچگی چادر پوشوندن به بچه هاشون الان بچه ...

اره میدونم خانواده پدری منم همین بودن ولی من مادر پدرم هیچ وقت مجبورم نکردن خودمم همیشه معمولی بودم انقدر منو عیب کردن همشون بچه هاشون دارن یکی یکی میزارن کنار والا من مادر خودم محجبس ولی دختر داییاش بی حجابن عروسی مختلط میگیرن ما هم میریم ولی همونطوری که همیشه میپوشیم به هم احترام میزاریم نمیدونم اینا از چی میترسن که انقدر همرو محدود میکنن چی بگم والا

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ  🤍 ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
چون این فکری که افتاده به ذهنت از فضای حضور نیامده. از منیت می آد و در نهایت به درد ختم خواهد شد. در ...

کلماتی که برای توصیف دیگران به کار می بریم در حقیقت ویژگی روحی خودمونو بیان میکنیم. ضمیر ناخود آگاه ما نه دوست میشناسه نه مادر شوهر نه دشمن کلماتی که بیان می کنیم یا عملی که انجام می دهیم ضمیر ناخود آگاه فقط یک چیزو میشناسه و فکر میکنه خودشو توصیف میکنه شما هر دو عمل و انجام بدین چون از خشم و نفرت می آد ضمیر ناخود اگاهتون به خودش میگیره یعنی به خودتون بر می گرده و درد ایجاد میشه. 

ما بیشتر در تخیلاتمان رنج می‌بریم تا در واقعیت.. سنکا

اره میدونم خانواده پدری منم همین بودن ولی من مادر پدرم هیچ وقت مجبورم نکردن خودمم همیشه معمولی بودم ...

منم خانوادم اجبار نکردن

یه مدت برش داشتم دیدم حس خوبی ندارم خودم دوباره با عشق سر کردم

باز باران با ترانه   با گوهر های فراوان.  می خورد بر بام خانه  یادم آرد روز باران  گردش یک روز دیرین   خوب و شیرین   توی جنگل های گیلان   کودکی ده ساله بودم   نرم و نازک   چست و چابک   با دو پای کودکانه   می دویدم همچو آهو   می پریدم از سر جو   دور میگشتم ز خانه   می شنیدم از پرنده   از لب باد وزنده   داستان های نهانی   راز های زندگانی   برق چون شمشیر بران   پاره میکرد ابر ها را   تندر دیوانه غران   مشت میزد ابر ها را   جنگل از باد گریزان   چرخ ها میزد چو دریا   دانه های گرد باران   پهن میگشتند هرجا   بس گوارا بود باران   به چه زیبا بود باران   می شنیدم اندر این گوهر فشانی   رازهای جاودانی   بشنو از من کودک من   پیش چشم مرد فردا   زندگانی خواه تیره خواه روشن   هست زیبا   هست زیبا   هست زیبا
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792