خیلی نابودم
هرشب با گریه میخوابم
چندبار خواستم خودکشی کنم بخاطر ابرو پدرم و بخاطر دخترم نتونستم
شاید بگید جراتشو نداشتی اما بجان دخترم چه آب بخورم چه خودکشی کنم
مدتهاس شوهرم سرد و بی احساس شده از وقتی خونه خریدیم و قسطهاش زیاد شده همش میگه تحت فشارم ولم کن
خسته شدم منم از بی توجهی و بی مهری
مدام کسل و خواب آلوده
صلح تا شب سر کاره وقتی هم میاد غذا میخوره و میخوابه
انقد به دخترم توجه میکنه و محبت میکنه نه اینکه فکر کنید حسادت میکنم بخدا کیف میکنم اما وقتی من ازش توجه و محبت میخوام میگه تحت فشارم حوصله ندارم زندگیم رو هواست تصمیم دارم جدا شم اما خب خیلی مشکله به حرف راحته اما قدم خیلی سختیه نمیدونم چیکار کنم