۱۳ سال باهام دوست بودیم !
یه جورایی باهم بزرگ شدیم
آشناییمون با یه تلفن اشتباه شروع شد ! اونموقع اصلا شبکه های اجتماعی جز فیسبوک نبود که اونم من نداشتم !
ایمیل حتی نداشتم ! فقط با یه پیامک
اون تهران بود ! من یکی از شهرستان ها ! سال ۸۷ بود اولین جرقه اون موقع با عشقم فقط دوست اجتماعی بودیم ،از کلاس های تابستونی میگفتیم از اتفاق های روزمره ! حتی هنوز ندیده بودمش فقط پیامک بود حتی تلفنی باهم هم صحبت نمیکردیم ! سال ۸۸ دوران بعد انتخابات و درگیری ۸۸ بود که پیامک ها یه هفته قطع بود عشقم بهم زنگ زد گفت نمیخوای چیزی بگی چون با هیچ پسری حرف نزده بودم خجالت میکشیدمحتی بگم الو برای همین سریع گفتم ببخشید همیشه که وضعیت اینجوری نیست من راحت نیستم که بتونم حرف بزنم استرس داشتم و تپش قلب ! بعد مجدد صحبتامون پیامک بود و ادامه دوستی اجتماعی ! حتی هنوز هم عکسشو ندیده بود اونم منو ندیده بود ! به من گفت عکسمو برات ایمیل میکنم ولی چون ما شهرستانمون خیلی کوچیک بود و برای ایمیل باید کافی نت میرفتیم اینجوری همشهریام متوجه میشدند و با بابام و خونواده ام اطلاع میدادند که برای دختر فلانی ، عکس پسر فرستادن ! واسه همین هیچی نگفتم گفتم فعلا عکس نفرستین منم عکس نمیفرستم
سال ۸۹ خواهر بزرگم جشن عقدش بود اونجا یکی از آشناهای زنداییم گفت برای من خواستگار سراغ داره همه راضی خودم هم راضی چون شنیده ها حاکی ازین بود که پسره مهندس خونه زندگی ماشین همه چیز تکمیل ! منم قضیه رو به عشقم گفتم عشقم گفت برات آرزوی خوشبختی میکنم ! و بعد سیم کارتو شیکوندم و این نکته که همون روز عشقم رفته بود سیمکارت جدید گرفته بود و شماره جدید اسو اصلا حفظ نکرده بود و شماره ثابتش به علت بدهی قطع کرده بود و رفته بود یه سیم جدید گرفته بود منم که سیمم رو شیکوندم ! سیم کارتی همکه داشتم اون موقع واسه یکی از دوستای پدرم بود که دیگه نتونستم بعدا تهیه کنم! وقتی خواستگارم اومد پسر اومد چایی بردم با این وجود از قیافه اش خوشم نیومد کلا ازش خوشم نیومد ولی گفتم مهم اینده ام که تامینه !
اما پدرم مخالف بود خونواده ام هم مخالف بودند چون پسر قد کوتاه وقیافه نداشت انگار دیو و دلبر چون من قیافه ام بدک نبود خوب بود قیافه ام ! واین شد که جواب خواستگار منفی شد من کنکور دادم اون سال و یکی از کلان شهرای کشور قبول شدم تو دانشگاه پسرا خیلی دنبالم بودند ولی چون عشقی که قبلا داشتم خیلی با ادب بود و پسرایی که میدیدم با اون مقایسه میکردم ! به دوستای خوابگام شبا می شستم تا صبح که کاش عشقم اون پسره تهرانی یه چیز دیگه بود یه جورایی برگرده کاش پیداش کنم نه سیم کارتی دارم نه شماره ای ازش بلدم ! یکی از بچه ها بهم گفت بیا یه چیزی گره بزن بگو بختمو بستم به دختر شاه پریون تا پیدا نشه این گره رو باز نمیکنم !
منم یه دستمال کاغذی گره زدم و این جمله روگفتم ! باور کنید همون شب خواهر بزرگم که مثل سگ ازش میترسم گفت یکی از تهران پیام داده که فلانی ام فامیلی اشو گفته بود با خواهرتونکار دارم !
عشقم رفته بود تمام تماسهایی که گرفته بودم رو صورتحساب گرفته بود من یه بار با تلفن خواهرم که ثابت بود بهش زنگ زده بودم بعد هم گفت آبجی این کیه گفتم نمیشناسم از دروغ گفتم که خواهر بزرگم فکر نکنه آبجی کوچیکش رفته درس بخونه یکی بهش از تهران بهش پیام داده !
همون شب خواهر کوچیکمو فرستادم که آبجی جون همین الان برو خونه آبجی بزرگه یه پیام هست با این موضوع شماره اشو بردار بهم بدت
و این شد که بعد یک سال عشقمو پیدا کردم ! صحبت کردم خیلی هیجان داشتم و عکسشو برام ایمیل کرد اون موقع لبتاب دوستم بود به من گفت عکستونو بفرست ببینم ولی من گفتم عکسمو نمیفرستم ۶ ماه طول کشید که خواهش کرد گفتم باید بیای منو از نزدیک ببینی ! عکسی نمیفرستم گفت عکس پرسنلی گفتم نه ! دیگه راضی شد و با دوستش اومد شهرستان محل دانشگاه همون موقع خونواده ام اومده بودن برای خرید عید به شهر محل دانشگام نزدیک عید بود و این شد که خونواده ام گفتن نزدیکه عیده دخترم چند روز زودتر بیای خونه به اجبار قبول کردم جرات نه نگفتن و بهانه نداشتم نمیتونستم بگم عشقم میخواد بیاد امروز و سوار ماشین شدیم و رفتیم شهرستان خودمون و عشقم و دوستم که اومده بودن شهر دانشگاه موفق نشد منو باز ببینت ! ۶ ماه بعد گذشت و ما رفتیم با خونواده شمال، عشقم که دانشجو شمال بود واسه همین اومد اونجا منو بلاخره از نزدیک دید ! وای چه روزی بود قلبم داشت از دهنم در میومد! حرفامونو زدیم !
من به شدت درس خوندم که دانشگاه تهران قبول شم و همینطور هم شد و دانشگاه تهران با رتبه ی خیلی خوب قبول شدم !
دیگه راحت بودیم هر وقت میخواست میتونست بیاد بببنه دانشگاه درب خوابگاه تو پارک ! مثل گذشته نیاز نبود ۱۰۰۰ کیلومتر سوار اتوبوس بشه که بیاد منو ببینه ! درسم تموم شد ! استخدام شدم و بلاخره بعد ۱۳ سال عقد کردیم البته تو این دوران خیلی هم بحث بود دعوا بود جدایی بود ! چون رو پای خودمون واستادیم هزینه عقد و عروسی و خرید خونه و ماشینو خودمون از صفر صفر بدون کمک خونواده البته خونواده یه حقوق بازنشستگی پولی نبود که برای ما بمونه ! واسه همین نمیخواستیم زود عقد کنیم چون با مشکل مالی نمیخواستیم بریم سر خونه و زندگی و عشقمون خراب بشه ! وقتی عقد کردیم همپول داشتیم هم ماشین خریدیم تمام پس انداز و طلا و سکه هامونو خونه خریدیم و این شد که انشالله عید میزیم سر خونه زندگیمون ! و این آشنایی ۱۶ ساله مونه بود .