هربارحرف ازاینده میزنم میگم میگذره یادته اوایل همین چیزایی که الان داریم نداشتیم کم کم درست میشه هربارپوزخنده سردی میزنه میگه دلت خوشه تااینده ازگشنگی نمیریم خوبه
ازش بدم میاد هیچ تقصیری نداشتم توی تصمیماتش اما بیشترین فشارمن تحمل میکنم تکلیفش باخودش مشخص نیست
هشت ساله ازدواج کردیم پنج سال اول میگفت سنمون کمه بزاربگردیم منم موافق بودم امابعدا هربارب هربهانه نخواسته یک بارمیگ هنوزوقت هس بزاربیشتروقت بگذرونیم دوتایی
یک بارمیگ اصلا نمیخوام دلیلش یامیگه ازاینده نگرانم یامیگ نمیتونم مسئولیشتش سخته هشت ساله منومسخره خودش کرده