پدرشوهرم چندروزه فهمیده سرطان داره یه هفتس خونمون اومده همش دنبال دوادکترشیم،سرطان پانکراس بدخیم داره
حالااین وسط ازروزی که پدرشوهرم مریض شده مادرشوهرم ازاولش فقط نشست زیرپای شوهرم گریه کرد که اگه بابات بمیره باید شمابامن زندگی کنین من مثل بقیه نیستم من تنهامیترسم زندگی کنم... حالا الان ماتواتاق درازکشیدیم یهواومدتواتاق نشست گریه کردکه اگه بابات بمیره من تنهانمیتونم باید شمابامن زندگی کنین،
منم ازاول باشوهرم قیدکرده بودم که من هیچوقت باکسی قاطی زندگی نمیکنم
بعدمنم الان باشوهرم صحبت کردم گفتم مامانت ازروزاول ذره ای بفکربابات نبوده فقط بفکرخودشه درصورتی که خیلی سرحاله ومیتونه تنهازندگی کنه ولی همش میخادخودشوبه ماچسب کنه،من ازاول بهت گفتم نمیتونم قاطی زندگی کنم چرا ازالام توجیهش نمیکنی بعدیهوبرداشت گفت فکرکردی من اونومیندازم دنبال تومیام گفت هرجادوسداری برو من بامامانم زندگی میکنم
یعنی دلم میخا فقط همین الان بزارم برم ازین خونه
میخام برم خونه مامانم دیگ نیام