هنوزم گهگاهی یادم میوفته ازش خوشم نمیاد کلا تازه بعدچندسال فهمیدم من به خودم چه ظلمی کردم اول اینکه غربت شوهرم کردم درحالیکه شوهرم پیش فامیلا وخانوادشه دوم اینکه قبول کردم بامادرشوهرتویه ساختمون زندگی کنم سوم اینکه به یه ادمی شوهرکردم که تک پسربود من تک عروس حساب میشم وهمه بارها وانتظارها رودوش منه شوهرم هیچ وقت پشتم نبود خیلی اذیت شدم وهمیشه وابسته به خانوادش بود بخاطر اینکه تک پسربود ومن به این موضوع دقت نکرده بودم الان هرجا بخوایم بریم باید خانوادش باشن یه مشهد منو نمیبره میگه بابام سوییت بگیره وچهارم اینکه شهری که شوهرکردم بسیارخشک وسرد ومتعصب هستن وفرهنگشون ضعیفه ومورد اخرکه مهم ترینه اینه که من ازشوهرم خوشم نمیومد اما نمیدونم چیشد که بله دادم وخودمو بدبخت کردم الانم که هرچی وام قسط داره ازباباش کمکی نمیگیره بااینکه پولداره باباش وفقط من دارم عذاب میکشم هیچ پولی نمیده چیزی بخرم یابگردم وجلو چشم خودم مادرش چه خریدایی که نمیکنه...