با پسرا اصن حرف نمیزد فقط با دخترا
بعید بدونم از خوش مشربی بیاد
چون کلا کم حرف و ساکته با دخترا شیطنتش گل میکرد
میدونی تا وقتی نبینمش مووان ممکن نیس
از ترم بعد میره دیگه راحت میشم
آخه تو که نمیدونی چه تاثیر مثبتی رو من داشت عشقش
من جوری افسرده بودم
که موهامو به سختی و جون کندن شونه میکردم
ساعتها تو تخت مث جنازه ها بودم توان اینکه پاشم و نداشتم
همه مشاورا ب من میگفتن قرص باید بخوری
دقیقا زمانی که تو اوج سیاهی بودم عاشقش شدم
مث باریکه نوری که به یه اتاق تاریک تابید
یه رنگ شادی ک ب بوم سیاه زده شد
شاید فک کنی اغراقه
ولی واقعا مث قرص عمل کرد
انرژی و انگیزمو برد بالا
اونم مث من یه غمی داشت
مخصوصا اولای ترم که مامانش فوت شده بود
دخترای دورش شاد بی دغدغه بودن درکی از غم نداشتن
ولی من میفهمیدم غم چه شکلیه آدم با غم چجوریه
تو خیالاتم بغلش میکردم ازش دلجویی میکردم باهاش مهربون بودم میخواستم غمش کم شه
ولی الان داره میره
و منی ک بغل هیچی حتی حرفم باهاش نزدم
با کسی که عشقش انقد تحول و تغییر ب زندگیم داد
یه چیزی بپرسم صادقانه جواب میدی
من خیلی آدم مفلوکیم مگه نه؟