دیشب خونه مادر همسرم بودیم
11تا خانواده قرار بود هرکسی هر چیزی داره بیاره
ما میوه و پفک و چیپس و آجیل و شکلات و دسر و پفیلا و دمنوش بردیم
بعد دیدیم فقط ما و دو خانواده دیگه برده بودیم و به جز دمنوش هیچی به خودم نرسید 😂😐
خیلی شلوغ بود و صحبت میکردن
من برای اینکه مغزم آروم بشه رفتم تو آشپزخونه که فقط دونفر بودن و بعد رفتن
من اونجا نشستم دمنوش خوردم یه نیم ساعت تو آشپزخونه بودم بدون اینکه کاری بکنم
مادر شوهرم بهم گفت دستت درد نکنه همه زحمتارو تو کشیدی همش تو آشپزخونه بودی
منم گفتم من کاری نکردم نشسته بودم😐
ولی اون فک کرد تواضع میکنم 😂
فهمیدم تو آشپزخونه بودن=زحمت زیادی کشیدن