اولین ساله که مزدوج شدم اولین یلدا
با همسرم دور از خانواده ها زندگی میکنیم
نه تنها یلدایی نمیدن خانواده ش ( رسم دارن ولی میزنن به اون راه) و گفتن نیاین پیشمون بهتره جاده خطرناکه یه روزه نی ارزه ۶ ساعت راهو بیاین
زیباترین سفره رو چیدم زیباترین لباس رو پوشیدم اما همسرم توجهی نداشت
هندونه قاچ زدیم و خوردیم
اصلا نه دوتایی حرف زدیم نه چیزی
همسرم گفت سیرم و خسته م و رفت روتخت
هیچ مناسبتی براش اهمیتی نداره برعکس من
دیگه خسته شدم از بی ذوقی ش اولین یلدا اولین عید اولین تولد خودم اولین تولدی که براش گرفتم هیچکدوم براش مهم نبود و همراهم نبود
بااینکه بارها صحبت کردم، اما همراهی هم نمیکنه
سفره م در حد ۵ دقیقه پهن نبود، با گریه جمع کردم و لباسم رو عوض کردم بهش گفتم شما شب یلدا میگیرین؟ شب یلدا چیکار میکنین؟ چون دیدم میگه حالا یه شب دیگه چه فرقی داره خب شب یلدا چیه؟
بهم گفت خب که چی؟ بهش گفتم اگه تو خانواده ت جا نیفتاده باشه طبیعیه که برات مهم نباشه میوه ی همون خانواده ای
برای اوولیییین بار بهم بی احترامی کرد و کفت گوه خوری ش به تو نیومده گفتم چی؟ تکرار کن
بازم تکرار کرد
منم روز مادر اصلا نمیخوام به مادرش زنگ بزنم بابت تبریک