مادرشوهرم اینقدر اذیتمون کردو دروغ گفت ک ما از خونه پدرشوهرم بریم
ب دروغ میرفت ب پدرشوهرم میگفت اینا این حرفا رو زدن اینو پشت سرت میگن بعد بین منو شوهرمو باباش دعواراه مینداخت
بعدم میرفت سجادشو پهن میکرد نماز استغفار میخوند
حلالش نمیکنم ک باعث شد مااز شهرمون بریم بچم خیلی تنهاست خودم افسرده شدم
هیچکس رونداریم توی اون برهه ک باهامون دعوامیکرد شوهرم انتقالی گرفت اومدیم هری ک هیچکس روندارم ن من ن شوهرم