نوجوون که بودم خیلی علاقه داشتم به مجله
داستانهاشو دنبال میکردم
سرنوشت های بر اساس واقعیت
با خنده هاش میخندیدیم
با گریه هاش گریه میکردم
یه کم بعد یه مجله با اسم فلان خریدم
بعدی اسم بهمان
یه چیز برام روشن شد
داستانا چه شبیه همه ان ،سرنوشتا
چقدر اون تایم دید بدی به جامعه داشتم
تحت تاثیر مجلات فکر میکردم تاکسیها آدمو میدزدن
همه کمین کردن سرمون کلاه بزارن
گرگا لباس میش پوشیدن
توی شهر راه میرن
بعدی که متوجه شدم داستانا زاده ذهن نویسنده است
گذاشتمش کنار
نه جامعه بد بود ،نه تاکسیها ناموس دزد بودن
نه کسی کمین گرفته بود کلاه سرم بزاره
سرتو از نی نی سایت و فضای مجازی در بیار
مشت نمونه خرواره
زن و مردهای دور و برت رو ببین
دور بر هر کدوممون یه جامعه کوچک هست
شما هم بشنو باور نکن