من هر وق مهمونی میکنم جاریم فقط پشت من ب مادرشوهرم بدگویی میکنه
ک چرا دختر عمش رفته خونش شام
مارو چرا دعوت نکردن
مادرشوهرمم میگ راس میگ جاریت دوتا برنج اضافی میزاشتی دعتشون میکردی چی میشد
ب خدا من خندم گرف برگشتم گفتم مادرشوهر جان مگ قرار من هروقت مهمون اومد خونم اونارو هم دعوت کنم
امروز مامان جاریم براش یلدایی اورده مارو دعوت نکرده فقط مادرشوهرمو دعوت کرده ک بیا برام یلدایی میارن مثلا خواسته حرص بده ب من
منم تا این موقع هر حرفی ک زده پشتم هیچ واکنشی نشون ندادم ولی امروز تصمیم گرفتم منم مثل خودش باشم
منم ظهر زنگ زدم ب مادرشوهرم اون بهم گف ک قرار بره شب اونجا
منم ناراحت شدم کلی گریه و عصاب ک چرا مارو دعوت نکرده خودش واس هر کار من عیب جویی میکنه زنگ زدم ب شوهرم گفتم ببین برادرت اینا مارو ادم حساب نکردن من تو هر مراسم جشن و تولد دعوتشون کردم اصلا هم کم نزاشتم براشون اینم از اینا از عصر فقط دارم بکوب گریه میکنم
ب قران مهم نیستا دعوتشون
گریم فقط ب خاطر زورگویی های شوهرمه ک هر غلطی میخوام بکنیم تو خونه میگ باید برادرم رو هم دعوت کنیم
خودشم از تو ناراحت بودا ولی تعصب میکشید ک چرا باید دعوت میکردن