سلام دوستان...
من واقعیت فقط قصدم این بود اینجا حاله بَدَمو تایپ کنم، بلکه یه مقدار تسکین پیدا کنم از نظره روحی!!!
من از پدرم متنفرم، يعنی حالم ازش بهم میخوره🤦🏽♀️
صحبت ک میکنه، شوخیایی ک میکنه، غذا ک میخوره، نفس ک میکشه.... همش روو مُخَمَن!!!!
حتی نگاش ک میکنم حرص میخورم، هزارجور سناریو توو ذهنم میچینم ک دارم میکُشَمِش...
آخه خیلی با حرفا و اخلاقش اذیت کرده منو... هم من هم مادرم هم برادرم
پدرم بازنشستهی ارتشه و الان ب شغله آزاد مشغوله
جمعه ها غروب خونست، يعنی من و برادرم عَذا داریم
و میگیم کاش جمعه نبود ک خونه بمونه...
همش با حرفاعو کاراش مادرمو اذیت میکنه، مادرم مظلومه، هیچی نمیگه
من جاش عصبی میشم، خود خوری میکنم، دیوونه میشم
یادمه چن سال قبل دبیرستان بودمو کلاس کنکور میرفتم، قرار شد پدرم منو ببره آموزشگاه
رفت سواره ماشین شد، منم توو خونه داشتم حاضر میشدم
حاضر شدنه من حدوده نیم ساعتی طول کشید، وقتی رفتم سواره ماشین شدم، دادو بیداد میکرد سرم ک آی دخترهی نکبت چ خبره این همه آرایش، همیشه دیر میکنی مگه مسخرهی توعیم؟؟ دخترهی عُقده ایه بدبخت....
تا برسیم ب آموزشگاهم، همینجور دعوام کرد
منم آخر با صدای بلندو داد گفتم آرهههههه من عُقده ای ام!!!!!! دره ماشینو کوبیدم پیاده شدم...
این امر خودش باعث شد یه مدتی قهر باشیم با هم
دو سه بار فقط کیفه وسیله آرایشمو توو اون سالای هفده هژده سالگی انداخت با دعوا...
سالی ک کنکور دادمم، چون یه مقدار دیر از حوزه اومدم بیرون... تا برسیم خونه باهام دعوا کرد توو ماشین ک کدوم گوری بودی؟؟ چرا دیر اومدی؟؟
انقد سرم داد زد... ک منه بدبخت وقتی ساعت ۱۲عو نیمه ظهر رسیدیم خونه، فقط یه پتو برداشتم رفتم توو اتاقم دراز کشیدم، تا یکی دو ساعت فقط گریه کردم تا خوابم ببره
یعنی حتی از ساله کنکورمم خاطرهی خوبی ندارم ازش...
چن سال قبلم اگه یادتون باشه یه خبری پیچید ک یه پدری، سَره دخترشو بُریده!!!!!!!! چون پدرش بوده بخشیده شده😑 این خبرو بابای منم شنیده بود
حضور ذهن ندارم سره چ موضوعی یه بحثی با پدرم داشتم، میونه حرفاش بهم گفت: ببین سَرِتو میبُرَما...!!!!!!!!!
منم گفتم آره خب، فقط همین یِکارِت مونده :)
یا یبار یکی از همکاراش لطف کرده بود از شهرستان واسمون گوشته خروس فرستاده بود، مادرم فسنجون گذاشت
من هر کاری کردم این غذا از گلوم پاعین نرفت ک نرفت...
سره سفره پدرم روشو کرده ب آسمون، خطاب ب من گفت: ایشالااااااااااا ب همین سفره محتاج بشی🙌!!!!!
آخه این پدره؟؟
اینا ب کنار... حتی ب مادرمم خیانت کرده
یادمه یه تایمی خیلی توو گوشیش بود پدرم، بعد از مغازه ک میومد خونه و شاممونو میخوریم
میرفت روو مُبل دراز میکشیدو گوشی ب دست هعی با اینو اوت چت میکردو یه لبخندی مینشست روو لباش.... من خیلی حسه شیشمه تیزی دارم!!! و همش این رفتاره پدرم تکرار میشدش
در نهایت این موضوع رو ب مادرم گفتم، ولی خب مادرم متاسفانه خیلی ب پدرم اعتماد داشت، البته اعتماده بی جا...
در نهایت یبار ک رفت خوابید، رفتم گوشیشو چک کردم، اس ام اساشو، تلگرامشو، واتساپشو، گالریشو
همه رو...
دیدم با خیلی از خانومای مشتریش چت کرده، گیفتای +۱۸ فرستاده واسشون... توو گالریش کلیپای کوتاهه +۱۸...
از خانوما هعی تعریف کرده بود توو چت!!!
مصلن ب یکی از مشتریاش ک یه دختره ۲۹ ۳۰ اس گفته بود: خوشگل خانوم!!!!!!!!!!
این دختره خوشگل، بینیش عملی بود، دندوناش لمینت، مُژه هاش کاشت و پُر از تزریق(این مشخصات رو از روو پروفایلی ک دختره گذاشته بود دیدم)
اگه این چیزا زیباییه، پس چرا همش ب من گیر میده اینو نپوش اونو نپوش...
ب ما میگه عمل خوب نیست
میگه این چیه دندوناشونو درست میکنن شبیه آدامس میشه...
هزار جور ایراده بنی اسراییلی میگیره ک ما انجام ندیم....
ولی واسه دیگران خوبه و تعریف میکنه ازشون!!!!!
واعیییییییییییییییییییی وقتی گیفای +۱۸ ای ک واسه زنای مختلف فرستاده بود یادم میاد دیوونه میشم...
کاش یکی حاله روحیه منو درک میکرد، منو میفهمید ک چقد از نظره روانی لِه شدم
خلاصه من از چنتا ازین چتایی ک پدرم داشت عکس گرفتم و با گریه ب مادرم نشون دادم!!!!!!!!!!!!
من ک خودم خورد شدم، نمیدونم مادرم چی کشید
فقط ب من گفت آروم باش دخترم، خودم میدونم چیکار کنم...💔 الهی من واسه دله مادرم بمیرم
بعد من 24 سالمه، ارشده حسابداریمو تموم کردم
تا الان واسه هرجایی خواستم رزومه بفرستم، پدرم مانع شده
یا رزومه ام ک فرستادم، کارفرما باهام تماس گرفته و گفته بیا... پدرم گفته ولش کن نرو، ب پولش ک احتیاج نداریم
سعی کن آزمونه بانک قبولشی!!!!!!!! کاره دولتی...
یکی نیست بگه خودت چ گُلی آخه زدی ب سرمون با کاره دولتیت
بعد در عوض میگه من همه کارهی زندگی ام
در صورتی ک غیر از مغازه رفتن، هیچ غلطه دیگه ای نمیکنه!!!! همه بارا روو دوشه مادرمه
همین امروز مادرم یکم شکمش درد میکرد، پدرم بهش گفت پاشو برو بیرون فلان چیو بگیر برام...
من هعی ب مادرم گفتم نرو، تورو قرآن نرو... انقد کارارو خودت گردن گرفتی، بابا تن ب هیچ کاری نمیده
یدونه خرید نمیره!!!!!!
ولی باز مامانم توو این سرما و با دل درد رفت...
یا یباره دیگه روو کرد ب مادرم، گفت کارفرما و همه کارهی این خونه منم... چون من پول میارم!!!!!!!!! (شایدم این حرفو ب شوخی گفت، اَلاهو عَلَم)
بعده این حرف یه لحظه مادرم خشکش زد بقرآن... در ادامه فقط یه لبخند زد ÷)
من خودم تا چندین روز بخاطره این حرفه پدرم ب مادرم فقط گریه میکردم...