عقد بودم ،یه روز صبح با شوهرم بیرون بودیم تو راه برگشت بهش گفتم بیا بریم خونمون ناهار بمون استراحت کن عصر برو قبول کرد
رفتیم خونمون مادرم نبود بابامم خودشو تو هال زده بود به خواب یه پتو کشیده بود روش یه ربع نشستیم حرف زدیم سرشو بیرون نیاورد
نزدیک ناهار بود به شوهرم گفتم من میرم اشپزخونه غذا درست کنم اونم گفت اینجا تنهام میام پیشت میشینم تو آشپز خونه تو به کارت برس
آشپزخونه در میخورد ، رفتیم غذا رو درست کردم برگشتیم تو هال دیدم بابام عین شمر نشسته وسط خونه به من و شوهرم چپ و راست نگاه میکنه
واقعا من تو اون آشپزخونه چیکار میخواستم بکنم وسط روز روشن ،نه خودش شوهرمو ادم بحسابش میاورد دلش میخواست منم ندیدش بگیرم ،گرچه از خودمم خوشش نمیومد عاشق بچه پسر بود من دختر شدم لکه ننگش بودم
بخاطر همین میگم خونمون پادگان بود ،از خاطره های اینجوری کم ندارم