دیگه میگفتی مادر من، شما که بیدار شدی و مشتاقانه رفتی، دیگه فحش و بدو بیراهت چیه، شل کن تموم شه بره!
از دست این پدر مادرا!
ولی خداوکیلی من هم هرگز از والدینم چیزی ندیدم، دریغ از یه بوس و بغل! هرچی فهمیدم از مدرسه بود، اونم چرت و پرت و بی خود و دروغ و ترس. تا دانشگاه و خوابگاه نرفته بودم و با بچه های علوم پزشکی و مامایی هم خوابگاهی نشده بودم، حقیقتا نمیدونستم ازدواج دقیقا یعنی چی. اونجا یکی از دخترای دانشجوی مامایی، برام در یک جلسه با رسم شکل و بیان واضح اسامی، و نشان دادن پوزیشن های مختلف، بی شرمندگی و خجالت کلاس گذاشت، و من بودم که شُر و شُر از شرمندگی چیزایی که شنیده بودم آب میشدم.
ولی همون شد و همه چیز رو با علم و کتاب و از یه متخصص یاد گرفتم. منم بد بزرگ شدم، قبول دارم. یه دهه شصتی چشم و کوش بسته!