عزیزم بنظرم افسردگی شما و تنش هایی که بین خودتون و همسرتون و خونوادتون ایجاد شد
و باز شدن پای خانواده ی همسرت به این ماجرا باعث شد مدیریت ماجرا ازدستت در بره.
البته دوران دوستی با ازدواج زمین تا آسمون فرق میکنه
اگه ازاول بخوای این پازل رو کنارهم بچینی اولین چیزی که بهت آسیب زد و قدرت لذت بردن از زندگیت رو ازت گرفت همون افسردگی بود که مدام گذشته رو بهت یاداوری میکرد و فکرمیکردی جای لذت بردن باید خودتو با مرور خاطرات بد عذاب بدی و شکنجه کنی
اینا باعث شد پیش تراپیست بری باعث شد دارو مصرف کنی
باعث شد از رابطه با همسرت لذت نبری و زندگی برات شکل اجبار بگیره
اینا رفته رفته شمارو از همسرت دور کرد و باعث اختلافات شد
حالا همه ی گذشته رو دور بریز
چه همسرت باشه چه نباشه بشین و باخودت روشن فکرکن
همه ی درگذشته زندگی سختی داشتیم و بعداز مدتی با ازدواج به یه آرامش نسبی رسیدیم و قراره که این ارامش رو ادامه بدیم
باید سعی کنی هرخاطره ای که ازگذشتت آزارت میده ازذهنت پاک کنی
من این کارو کردم٬ تاجایی که الان حجم زیادی از خاطراتی که به قبل مربوطه به طول کامل ازذهنم پاک شده
الان اصلا بود ونبود همسرت مهم نیست مهم اینه که شما این قدرت رو داشته باشی همه جوره بدون اتکا به شخص خاصی شاد باشی
الان هم با مرور خاطرات مشترکتون خودخوری نکن و خودتو عذاب نده
همینقد سریع که یه زندگی به پایان نمیرسه خودتو حفظ کن اگه همسرت قراره به همین آسونی جابزنه پس بهتر بذار زودتر بره
وگرنه دوروز ممکنه جای مهمتر و حساس تری پشتتو خالی کنه
ازت خواهش میکنم به هرنحوی که میتونی انقدر رو خودت کارکن که از تراپیست و دارو و... دوربشی
حاضرم ازت خواهش کنم یک ماه بیای رشت اگه دوست داری خونه ی خودم اگه نه ویلای مامانم اینا تو روستا اگه نه ویلای خواهرم تو روستا که خالیه بمونی
و من تمام تلاشم رو کنم تواون مدت مدام جاهای قشنگ ببرمت یا تو فضای روستا تنها بمونی و یکم آرامش بگیری
من نمیدونم دقیقا محل زندگیت کجاست وگرنه قطعا میومدم و بزور باخودم میاوردمت تا یکم ازاون فضا فاصله بگیری
این تنها حمایتیه که ازدستم برمیاد برات انجام بدم.