:توی گوشم یه نفر گفت من کنارتم ، نترس ..:
اون زمان فکر کنم ۹ یا ۱۰ سالم بود
ما ساکن یکی از شهرک های شمالی تهران هستیم که قدیم یه*ودی نشین بوده و یا حتی قسمتیش قبرستان ارامنه بود.
ما خودمون یه خانواده ۵ نفره بودیم ، یک خواهر و دو برادر به همراه پدر مادرمون
سال اولی بودی که به این خونه اومده بودیم مرداد ماه بود که برامون از شهرستان مهمون اومد که خیلیم شلوغ پر سر صدا بودن.
شب اول:
تمام داستانا از اون شب شروع شد (البته تو چند روز قبلش مامانم خیلی صدا ها شنیده بود که به هممون گفته بود ، ما هیچ ترسی از موضوع جنو روح اینا نداشتیم و اصلا جدی نمیگرفتیم چون انچنان اعتقادی نداشتیم فقط بعضی وقتا برای خنده و فان راجبش صحیت میکردیم ، اون شبم مامانم این موضوع رو گفت همه به شوخی خنده گرفتن مخصوصا یکی از عمه هام ( اون شب گفت من اصلا این چیزارو قبول ندارم ، این حرفا چیه و اینا ....
ما خونمون دو اتاق خواب داشت، یه پذیرایی هم داشت که جدا از سالن بود.
اون شب دقیقا یادمه ساعت ۳ شب بود
ما تو پذیرایی خوابیده بودیم، خانوما تو یکی از اتاقا خوابیده بودن، داداشمو پسر عمم تو یه اتاق و چند نفرم تو سالن،
تقریبا خواب بودم که با صدای جیغ بلند ،از خواب پریدیم ، مادر پدرم یه نگاه به هم کردن دویدن سمت اتاق که صدا جیغ اومده بود، منم از ترس دنبالشون رفتم یهو دیدم همه خانوما با جیغ گریه از اتاق اومدن تو سالن !! صورت یکی از دختر عمه هام جای چنگ بود! همینجوری با ترس نگاه میکردیم میگفتیم چی شده چی شده اصلا حرف نمیتونستن بزنن خلاصه چند دقیقه گذشت اب قند اوردیم براشون اروم شدن یکم، ازشون پرسیدیم چی شده!
خواهرم گفت: تازه خوابمون برده بود ، صدای خروپف مردونه از پایین پامون شنیدیم، همین که باهم بیدار شدیم ببینیم صدای چیه ! عمم که روی تخت خوابیده بود خم شده بود رو صورت ما با صدای مردونه میخندید! !! واقعا انگار یکی دیگه شده بود!
هممون جیغ کشیدیم از اتاق اومدیم بیرونوقتی نگاه کردیم صورت یکی از دختر عمه هام جای چنگ بود. همه تعجب کردیم خودشم نمیدونست چرا...اینم بگم عمم از اتاق چند ثانیه بعداز دخترا اومد بیرون! وقتی پرسیدیم ازش چی شده چرا اینجوری کردی گفت من هیچی یادم نیست، فقط انگار یه بچه کوچیک روم نشسته بود داشت با دستم بازی میکرد.
این شروع داستان بود...