داستان راجب مادر بزرگ مادربزرگم هست که بعد از اون اتفاق به مادر مادر بزرگ و خود مادر بزرگ ومادرم و حالا ما بچه ها و نوه هاش این قصه رسیده و حتی همه اهالی اونجا و کل فامیل واقوام میدونن
توی یکی از روستاهای جنوبی کشور سالها پیش زن مهربونی با خانوادش زندگی میکردن اون زن (مادر بزرگ مادرم) قابله بود و هر زنی که میخاس بچه بدنیا بیاره اون خانم مهربون میرفته حتی از روستاهای اطراف هم می اومدن میبردنش برا زایمان خانمهای روستا اخه اون زمان جاده ها خیلی خراب بوده و رفتن به شهر خیلی سخت بوده و درمانگاه نبوده از قضا یه شب که همه خواب بودن یه پیرزنی میاد و مادربزرگ مادرم و صدا میزنه به اسم میگه فلانی دستم به دامنت دخترم حالش بده و درد زایمانش شروع شده بیا دنبالم از اونجایی که خیلی عادی بوده و هر موقع روز و شب فرقی نمیکرده هر کس نیاز به کمک داشت میرفت اینبار هم میگه صبر کن خبر بدم میام به شوهرش میگه میرم یه خانمی اومده ظاهرن دخترش میخاد بچه بدنیا بیاره خلاصه راه می افتن از رودخونه روستا هم رد میشن با خودش میگه بنده خدا از روستای بغلی هس حتما میرن کنار یه کوه اونجا اصلا روستای نبوده انگار میگه بیا پشت این تپه س یکم شک میکنه ولی چیزی نمیگه میرن تا میرسن به چند تا خرابه میبینه درسته یه خانمی از شدت درد روسریشو رو سرش کشیده خلاصه میره و کمک میکنه بچه بدنیا میاد و اونجا میفهمه که بچه آدمیزاد نیس و بچه پری هس پیرزن که میفهمه مادربزرگ فهمیده بهش میگه خاهش میکنم اون جمله رو نگو منظور بسم الله بوده اونم سکوت میکنه و ناف بچه رو میبره و کاراشو میکنه موقع ای که میخاسته برگرده پیرزنه صداش میزنه به اسم انگار میشناخته گفته صبر کن برا تشکر این گندما رو بگیر گوشه روسریشو باز میکنه و چند مشت گندم میده بهش میگه شبا در گنجه و خورجینا باز بزاز و میره تا میرسه به اون رودخونه میگه بزا غسل کنم میرم خونه پیش بچه هام خوبیت نداره گندم هارو هم نمیبره و میندازه تو اب لباساشو میپوشه میاد خونه صبح که بیدار میشه طبق معمول مشغول کاراش میشه و جارو میزنه شوهرش میگه اون چیه روی روسریت برق میزنه میبینه یه اشرفی طلا رو روسریش گیر کرده میفهمه قضیه هر چی هس مربوط به گندماس سریع میره کنار رودخونه و میبینه اثری از گندم یا همون اشرفیا نیس برمیگرده خونه و قضیه رو تعریف میکنه به همسایه ها و خانوادش میگف هر شب در گنجه و کیسه های ارد و گندم و نمی بستم و رور بعد پر بود از گندم وحسابی رزق و روزی اومده خونش و کشاورزیشون رونق گرفته یبار میره کنار همون رودخونه تا لباس و ظرفاشو بشوره میبینه یه صندوقچه کنار اب توی گل گیر افتاده اولش میترسه ولی یاد اون گندما می افته و میره سمت اون صندوق میبینه زنجیر بزرگ دورش داره میچرخه و قفله وحشت میکنه و میخاد برگرده خونه ولی لحظه اخر یه نگاهی بهش میندازه و میبینه دیگه زنجیر نمیچرخه میره و دست میزنه به صندوقچه و میبینه اصن قفل نیس درش و باز میکنه می بینه یه گردنبند طلای قدیمی داخلش هس اون گردنبند کاری ندارم یکی از فامیلامون دزدید و حالا این قصه رو به اسم خودش تموم کرده اون گردنبند من ندیدم یعنی کسی ندیده ولی خیلی از اقوام میگن دست فلانیه و به کسی نمیده پایان