بعد حرمت دیگه آروم آروم هیییی بدتر میشدیم
از هم خسته شدیم بعد یه مدت ، دیگه نه اون میخواست ادامه بده نه من ،، ولی چون ته دلم وابستگی و دوست داشتن بود دلم میخواست زندگی کنم ، بابام امد خونه شوهرم ، شوهرمم همه چیو با بی احترامی گفت خلاصه بابام گفت جمع کن ببرمت ، منم با بابام امدم ، و الانم داریم جدا میشیم
اوایل خوب بودیم دخالتا وحسودیا خانواده شوهرم و نشستن زیر پای شوهرم بد منو و خانواده مو گفتن اینقد تا از هم زده شدیم ، بعد اون موقع دیگه دعواها شروع شد
و منم هیچ وقت حلالشون نمیکنم دادمشون دست امام رضا که جوابشونو بده