۱۰ ساله ازدواج کردم
از همون اول شوهرم به دلم ننشست
همه راضی بودن چون از یه خانواده اسم و رسم دار و پولدار بودن
اما نه ظاهرش خیلی خوب بود و نه من دوسش داشتم
ماهای اول که میومد دیدنم من از خونه میرفتم
ولی بعده ۶ ماه کم کم ازش خوشم اومدو بهش علاقه مند شدم
خونوادش یه شهر دیگه بودنو خودش تهران میخواست ساخت و ساز شروع کنه اولین خونه رو ساخت و برای دومی به مشکل خورد
برای همین با وجود اینکه بهش گفته بودم من هیچوقت شهرشما نمیام برا زندگی گفت من کلاهمم بیفته اونجا برنمیگردم ازم خواست که فصلی اونجا باشیم تا به پدرش کمک کنه
اوایل فقط تابستونا میرفتیم و من با خانوادش تو یه خونه زندگی میکردم اما بعد ها هرسال یه ماه به موندنمون اضافه شد و در نهایت فقط ۵ ماه خونه خودمون میبودیم
برا خانوادش خونه جدا ساخت بعده ۸ سال جدا شدیم از خانوادش
از همون اول بد اخلاق بود مدام باهام دعوا میکرد اخلاقش تنده.دست بزن داره و من تمام این سالا تحمل کردم.خانوادمو تحویل نمیگرفت و وقتی برمیگشتیم خونه خودمون حسابی اخلاقش بدتر میشد بینهایت به پوشش حساسه و به کوچکترین چیزا گیر میده