مادرشوهرم حالش خیلی بده نرفتم دیدنش

من بعد ۶ سال هنوز که ی عروسی میبینم دلم میشکنه حتی لباس عروس میبینم گریم میگیره 

برا جاری بعد از من تمام رسومات رو انجام داد همونطور که برا قبلیا انجام داده بود روزای اول جاریا با من خوب بودن انقد از من بد گفت که الان هیچکی از خونوادشون با من رفت و امد ندارن حتی تو مجلسا سلام علیک نمیکنن 

فقط وقتی کار دارن به شوهرم زنگ میزنن 

برا همه نوه هاش طلا کادو میداد به دختر من ۵۰۰ تومن پول داد 

دیدن بچه دومم نیومد گفت مریضم بعد هی به شوهرم میگفتن بچه رو بیار تا ببینیم 

دو بار رفتن شهرستان عروسی اما دیدن منو بچه نیومدن میگفتن مریضیم که منم لج کردم ۸ ماه نرفتم خونشون توی همین ۸ ماه عروسی جاریم بود که اونم نرفتم حالا جاریم حاملس پیش پیش رفته براش کادو خریده 

خیلی بدیای دیگه خیلی فرق گذاشتناشون اذیتم میکنه 

مادرشوهر من زیاد مریض شده که من بی تفاوت بودم فقط بخاطر تیکه هاش و اینکه برام مجلس نگرفت و رسومات رو بجا نیاورد چرا ؟ چون من انتخاب پسرش بودم 

سرطان گرفت عمل کرد من نرفتم دیدنش یعنی رفتم مث همیشه بعنوان ی سر زدن حتی ابمیوه براش نبردم موقع خدافظی بازم تیکه انداخت گفت تو یخچال ابمیوه زیاده ببرین برا خودتون گفتم اگه بخایم از مغازه میخریم ممنون 

ددباره سکته کرد نرفتم انگار خبر نداشتم 

قلبشو عمل کرد نرفتم 

الانم نمیدونم دقیقا چیش شده شوهرم میگه حالش اصلا خوب نی میگه این دفعه خیلی وضعش خرابه براهمین موندم برم یا نه که بعد پشیمون نشم 

ببین مادرشوهر من ی خوبیایی هم در حقم کرده که اونم انقد خودم رفتم و خوبی کردم و  خودمو کوچیک کردم مجبور شده خوبی کنه 

در حالت عادی کاری برام نکرده 

چرا نمیری بخاطر کدوم اشتباهش ?? منظورم اینه با این چیزایی که گفتم تو بیشتر از کدوم کارش بدت اومد

نه عزیزم من برادرشهرم الان ۴۰ سالشه اون زمان مادرشوهرم پولدار نبودن مثل الان اما همه مراسمات و لوازم و همه چی به عهده مادرشوهرم بوده براهمه بچه هاشون که از همسر من بزرگترن هم همه خرجا با خودشون بوده فقط برا شوهر من تو بگو هزار تومن نکردن 

همون حرف خودت عزیزم که گفتی مشکل اینه اینا حق بجانب هستن و فکر میکنن ما بد هستیم کارای خودشونو نمیبینن توجیه میکنن 

تو ببین مادرشوهرم به همه بچه هاش لوازم داد بما نداد بعد اومد خونم دید حالم لخته فرش نداره گفت فردا میرم براتون میخرم بعنوان کادو 

بعد دیگه اگه تو فرش دیدی منم دیدم فهمیدم دور و بریاش سیخ میزنن 

یبارم همینجوری بحثش بود گفتم من خیلی اول زندگی سختی کشیدم خواهرشوم گفت خودت این شرایط رو خاستی مادرشم تایید کرد یعنی قبول نمیکنن که اگه به پسرشون خونه میدادن لوازم میدادن مث بقیه بچه هاشون ماهم سختی نمیکشیدیم