دقیقا تو فکر جدایی بودم
داشت خودش طلاقم میداد
رفتم مشاوره از طرف دادگاه
شرایطمو که هرکی میفهمید
میگفت زندگی کن فقط
۲۱ سالم بود
بدون خانواده و پشتوانه و پدر و مادر و هیچی
بدون یه قرون پول و پس انداز و حتی یه مثقال طلا
بدون شغل و درامد (دانشجو بودم)
چشم و گوش بسته و ساده و روستایی....
من بودم و یه دنیای نامعلوم و مطلقگی ...
شوهرمم مهریه بده نبود . حتی اگر زندان مینداختمش
یعنی اگر طلاق میگرفتم . من بودم و خیابون و گشنگی و اوارگی
حتی تو دادگاه ها دلشون برام میسوخت
خودم یه دختر ۲۱ ساله دادگاه میرفتم و میومدم
تک و تنها
هزار تومن پول هیچکسی بهم نمیداد.
نه بابام و نه شوهرم
پیاده میرفتم دادگاه و میومدم . کرایه تاکسی نداشتم
شوهرم با ماشین از جلوم رد میشد
میدونست تا خونه باید کلی پیاده برم سوارم نمیکرد
میترسیدمم دادگاه نرم به ضررم رای بدن....
شرایطم اینجوری بود
مشاوره میرفتم
که مشاوره تشویقم کرد به موندن و ساختن
محبت کردن و دل ب دست اوردن
تهشم شد بچه
الانم من موندم و بازم همون شرایط و همون زندگی جهنمی و همون ادم خدانشناس
همون موقع باید کار میکردم و مستقل میشدم
جایه اینکه بهم بگن حق طلاق بگیر بعد برو سر زندگیت و جلو گیری کن و درستو تموم کن و شاغل شو و خونه بگیر و بعدم با حق طلاقت جدا شو
بهم گفتن برو زندگی کن . بچه دار بشو
حالا من موندم و یک بچه و این زندگی
کاش مشاوره نمیرفتم
کاش به عقل خودم جلو میرفتم
اشتباه کردم
الانم حرف مشاوره ها مشخصه
زندگی کن
خوبیای شوهرتو بنویس و هر روز بخون
بعدشم دلبری کن سمتت بیاد
همینجوری به ادم میگن زندگی کن
اینقدر همینجوری با حرفای پوشالی و راه حل های مقطعی جلو میبرنتت اخرش میبینی ۵۰ سالت شده و هزار جور درد و مریضی داری و چند تا بچه
بعدم میگن خوب دیگه بقیه زندگیتم همینجوری جلو برو و بساز چیزی تا مردنت نمونده
یعنی اینی که گفتم حرف تمام مشاوره ها و دوستام و مو سفیدایه فامیل بوده بهم
حالا هم که من موندم و یه زندگی جهنمی
هیچکسی سال ب سال یادش نمیاد من اصلا وجود داشتم
شدم یه ادم اسیب دیده روحی و ذهنی و جسمی
که دیگه خودمم با خودم غریبه ام و نمیشناسم خودمو