2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 16128 بازدید | 1431 پست


پارت_824#  




- پدر سوخته، پدر خوشگلی داشته.

نجمه اینو گفت و از تخت فاصله گرفت.

داشته؟؟ یعنی الان نداره؟


بلقیس بلند شد و از موهام بوسه‌ای گرفت‌.

قیافه‌ام دیدن داشت.

بدنی پر از کبودی، زخم و درد و خونریزی و کوفتگی. موهای کوتاه و پریشون.

اگه آینه بود و به خودم نگاه میکردم، با دیدن صورتم، شوکه میشدم.


- برم برات سوپ‌ بیارم، شیرِت رو زیاد میکنه... خیلی خون ازت رفته، باید تقویت بشی.


به صورت بلقیس چشم دوختم. این‌ زن هم مثلِ نجمه یکی از معجزاتی بود که خدا تو زندگیم‌ و سر راهم قرار داد.


نجمه تو دنیایِ دیگه‌ای سیر میکرد. با دیدنِ بچه یادِ دخترش افتاده. برای اینکه حال و هواش عوض بشه، صداش کردم:

- اسمِش رو چی بذاریم مامان بزرگ؟


زیباترین لبخندش را نثار من و پسرم کرد.

پایِ بچه رو که از پارچه بیرون‌ مونده بود‌ بوسید:

- خودت انتخاب کن، هنوز تصمیم نگرفتی؟


یادِ روزایِ آخری که با سعید بودم افتادم:  

اگه بچه‌مون پسر باشه اسمش رو مهدیار میذاریم.


سیر شده بود و آروم گرفته. انگشتای ریزش مثل چوب کبریت بود. از بس لاغر بود که مویرگاش، تو کل بدنش مشخصه.

نجمه اونو و ازم گرفت تا دراز بکشم.

دلم نمیخواد ازم دور باشه ولی درد بخیه و‌ جای کتک‌های اون وحشی، جونی برای مقاومت نذاشت.


بچه رو کنارم‌ روی تخت گذاشت و پتو روش کشید. تو خوابی عمیق بود، نتونستم چشماش رو‌ ببینم.

- میخوام‌ با اجازه‌ی تو، اسمش رو مهدیار بذارم.


نجمه بازم‌ بوسیدِش:

- اسمِ خیلی زیباییه، خدا حفظش کنه... برا ما که قدمش خیر بود.


خیر؟ چه خیری؟؟

از حرفایِ نجمه سر در نیاوردم.

بلقیس با سینیِ غذا واردِ اتاق شد. هر بار درِ اتاق باز میشه، می‌ترسم کشمیری باشه، بیاد و بچه رو ازم بگیره و من‌و با خودش ببره.


نجمه با قاشق آروم‌آروم بهم‌ سوپ‌ میده.

خیلی گرسنه‌ام. قاشق‌های اول طعم سوپ‌رو نفهمیدم فقط مایع داغی رو قورت دادم. کم‌کم مزه‌ی سوپ رو‌ حس کردم و زنده شدم.


مادر... مادر... الان کجایی؟

چرا همه، از هم جدا شدیم و آواره؟ اگه بدونی با چه مصیبتی زایمان کردم؟ کاش اینجا بود.

مادرم نخستین کشور من بود، نخستین مکانی که در آن‌ نفس زدم و قد کشیدم... قلب پیدا کردم و چشم در این دنیای عجیب باز کردم.

حال من هم اینگونه‌ام برای فرزندم!!


پسرم مهمان این جهان شده بود. از میوه تقویم سال، امروز از آن پسرم بود. باورم نمیشد، تونسته بودم تو معدن، بچه به دنیا بیارم...

آدمی در موقعیت‌ها، قدرت واقعی خودش رو نشون میده.


پارت_825#  




- دستت درد نکنه بلقیس، عالی بود.


برای خودشون لقمه‌ی سیب زمینی آورده بود. همون بشقاب سوپِ گرم و خوشمزه حالم‌ رو جا آورد.

نجمه همانطور که داشت لقمه‌شو میخورد شروع کرد به تعریف کردنِ ماجرا.

___________________


نجمه


کارای آشپزخونه و معدن با نبود ما، لنگ بود. رئیس بیخیال تنبیه شد و ما رو فراخواند دفترش‌.


با بدنی یخ‌زده، کشان کشان به سمت ساختمون رفتیم. آخرین نگاه رو‌ به‌ درب آهنی‌ کوچیک‌ زندان لیلا انداختم.

شد، نباید آنچه که میشد.

نمی‌دونم چرا کشمیری دست از سر این دختر برنمیداره؟ چه رازی بین این دو نفر بود؟ شکارچی بالاخره تونست بوی‌ شکار رو‌ بفهمه، پیداش کرد و....


ترسی که با ورود لیلا به اتاق و دیدن ما تو اون وضعیت، تو چشمای زیباش نشست رو تا عمر دارم از یادم نمیره.


- از امروز میتونید برگردید سر کار تا دو‌ نفر رو مهین تایید کنه بذارم جای شما دو تا نمک‌نشناسای نمک به‌حروم.


من و بلقیس، مثل بید می‌لرزیم. اتاق کشمیری گرمه، آنقدر که با یه بلوز میگرده.

ولی ما اون دو روز یخ‌‌زده و جونی برامون نمونده بود.


مهین، پیروزمندانه کنارش‌ ایستاده و با لبخند فاتحانه روی لب، ما رو دید می‌زد.

کشمیری با ابرو به صندلی اشاره کرد، میدونستم باید بشینم وگرنه فریادهای بلند می‌زنه... عصبانیت اون حدی نداشت.

دندونای یخچالیش رو نشونمون داد. روی صندلی نشستم... صدای ترق استخونام بلند شد. دردی که تو بدنم پیچید رو ندید گرفتم.


- آقا خواهش میکنم... بهش رحم کنید، به جوونیش، به اون بچه.

دست رئیس بالا رفت. بلقیس مثل من، اونو نمی‌شناخت. زیاد دَم‌پر هم نشده بودن.

- اونجا یخ‌ میزنه، گناه داره.


- خفه‌‌شو عوضیه هرجایی.


توهین‌های کشمیری، دهن‌ بلقیس رو‌ چفت کرد. دکمه خاموشش رو زدند، زبون چرب و نرم بلقیس از کار افتاد. نگاهش کردم و با سر حالیش کردم دیگه ادامه نده.

باورش نمیشد اون القاب زشت رو به زن پاکی مثل خودش نسبت بدن.


منتظر و خیره چشم به اون دو تا دوختیم تا ببینیم چه برنامه‌ای برای ما و لیلا و مریم‌ دارن.


- مهین، بهت گفتم آنقدر اونجا بمونه تا به غلط کردن بیفته، تا با پای خودش بیاد اینجا و جلوم زانو‌ بزنه.


- چشم قربانت گردم، اون با من... آنقدر بهش گرسنگی بدم تا بفهمه دنیا دست کیه؟

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.


پارت_826#  




دلم آتیش گرفت، لیلا از سرما متنفر بود، طاقت گرسنگی رو نداشت. صدای فین‌فین بلقیس به راه بود. مظلومانه گریه میکرد.


کشمیری عصبانی بود، از من... منی که بهش اطمینان داشت.

- نجمه از تو انتظار چنین خیانتی رو نداشتم... تو که میدونستی‌ دربه‌در دنبالشم.


با حسرت به‌ بیرون‌ چشم‌ دوخت؛ برف بی‌امان درحال بارش هست. مثل گناهان بی‌امان رئیس و مهین که تمومی نداشت و بر سر زنای بیچاره‌ی کمپ می‌بارید.


انگشتاش تو هم غلاف شده و به هم فشار میاوردن.

- اگه، اگه زودتر بهم رسونده بودیش، نمیذاشتم کار به اینجا برسه،‌ این وسط بچه از کجا پیداش شد؟


لبش کمی جمع‌ شد، خودش رو کنترل کرد:

- این هشت ماه، کاری کردی که قابل گذشت نیست... این بیچاره رو هم تو آتیش دروغات سوزوندی.


بلقیس، انگار اشکاش تمومی نداشت.

چشم از بیرون گرفت و تو صورت ترسان و خیس بلقیس و نگاه پر از نفرت من انداخت.

قدمی جلو گذاشت.

- مهین سرآشپز رو ببر بیرون، صداش رو مُخه.


بلقیس وایی از ته دل کشید و دست گرفت به پارچه‌ی شلوار رئیس.

- خواهش میکنم؛ لااقل بهش غذا بدین، یا بیارینش اینجا... اون بدنش ضعیفه، زندون رو نمیتونه تحمل کنه.


کشمیری با خشم، پاشو از بین انگشتای یخ زده‌ی بلقیس بیرون کشید:

- تو نگران خودت باش، نه اون... کسی که با این وضعیت جسمی بتونه کار تو معدن رو‌ تحمل کنه، از پس اون سرما هم برمیاد.


مهین چنگ انداخت رو شونه‌ی بلقیس و محکم پالتوی نخ‌نمای اون رو کشید. آخرین التماس‌های زن درمانده فایده نداشت.

حالا تنها شدیم.

نفهمیدم کی فاصله رو کم کرد. در آنی دست مشت شده‌اش رو‌ زیر چونه‌ام برد و اون رو بالا گرفت. یاد چند سال پیش افتادم؛ بعد اون روزا، دیگه کاری به کارم نداشت، حتی انگشتش بهم نخورده بود.


اون مرد سوزان دوباره شعله کشید.

- چرا؟ چرا با من... با رئیست این کار رو کردی نجمه؟ چرا؟


چشمان به خون نشسته‌ام رو بستم تا نبینمش.

- اون کیه؟ چرا دست از سرش برنمیدارید؟


چند ثانیه بهم خیره شد...

گویی خاطرات گذشته ردیف شدن جلو چشماش.

نیشخند خفه‌ای زد و سرش رو تکون داد.

- اگه بدونی این مدت به کی پناه دادی نجمه، اگه بدونی؟
پارت_827#



- خوب، بگین تا بدونم، نمی‌دونم اون کیه؟ چیکاره است؟ چرا تو همون دقایق اول اومدنش به اینجا، خودش رو از شما پنهون کرد؟

از رو صندلی کنده شدم و رفتم سمتش.
- چرا باید اینجا باشه؟ کی اونا فرستاده اینجا؟ اون از ما نیست، پاکه... پاک مثل آب زلال.

کشمیری کلافه دستی به سر تاسش کشید.
- داری ازم حرف میکشی نجمه خانوم؟ تو باید جواب پس بدی نه من.

با بدنی کتک خورده و خورد شده، رو صندلی ویران‌ شدم. نم پس نمیدن؛ نه لیلا نه رئیس.
- اون... اون خیلی ترسیده، وضعیتش‌ رو‌ دیدین که، بهش رحم کن، اونجا یخ میزنن.

نفسش رو با حرص فوت کرد.
اون داشت منو توبیخ میکرد و انتظار ندامت و بخشش رو داشت و من التماس‌کنان تو فکر لیلا و بچه‌ی تو‌راهیش و مریم بودم.

- بچه‌اش...
باز آتشفشان وجود کشمیری فوران کرد، مثل یه انبار باروت شعله کشید.
- خفه‌شو نجمه... خفه‌شو.

نفس‌نفس میزنه، صدای دندون قروچه‌هاش تمومی نداره.
- اون بچه رنگ این دنیا رو نمیبینه، تو‌ نطفه خفه‌اش میکنم.

سرخوش خندید،حال به حال شدنش، دست خودش نیست.
- جهنم رو میارم جلوی چشماش.

از فکری که در مورد بچه‌ی لیلا داشت، تنم لرزید. لیلای بیچاره... بی‌گدار به آب زدیم و حالا آخر و عاقبت اون و لیلا مشخص نبود.
نمی‌دونستم از مریم رَکب می‌خوریم. مریمی که مثل لیلا دوستش داشتم، هر دو رو دخترای خودم می‌دونم. لیلا فرزندی خلف و مریم ناخلف.

با صدای در، تنم لرزید، مهین برگشته بود.
- آقا... با اجازه‌تون بردمش حموم، موهاش رو از ته تراشیدم.

وای خدای من، بلقیس عاشق موهاش بود، مثل همه‌ی زنای دنیا و مهین این رو میدونست.
با تمسخر نگاهی به سمت من انداخت:
- اجازه بدین اینم ببرم، موهاش زیاد شده... مثل کاه و یونجه‌شون.

- سر خود شدی مهین، ولی کار خوبی کردی... همون‌طور با سر لخت هر دو رو تو حیاط بچرخون، باید همه ببینن، ببینن که خیانت به کشمیری چه بلایی سرشون میاره.

پیپ رو به لباش نزدیک کرد.
- از اون چموش... لیلا چه خبر؟

- هیچی، سگ لرز میزنه... حالش خیلی بده، نا به جونش نیست، اون یکی هم...

رئیس دست بالا برد:
- اون یکی مهم نیست، بره بمیره... حواست به لیلا باشه، دلم میخواد تا شب، رو پاهام بیفته و التماس کنه، بگه غلط کردم


پارت_828#  




مهین رو کرد سمت من:

- باشه... پاشو... پاشو بریم تو رو هم کچل کنم.


با بی‌رغبتی مطلق، بلند شدم و آخرین نگاهم رو به کشمیری دوختم. انتظار ترحم از این کفتار زخم‌خورده، مثل میوه چیدن از درخت سپیدار بود.

صدای منفور مهین، مخم رو‌ تیلیت کرد.

ریشه‌های کینه، همچون پیچکی تمامی وجود اونا رو گرفته بود. کینه‌ی اون دو تا به من قابل توجیه هست ولی درمورد لیلا...


زیر دست کارگر نشستم. با ترس نگاهی به مهین و من انداخت.

- خانوم کوتاهش کنم؟


- نه مثل بلقیس از ته بزن...


چشمام رو بستم و دل دادم به صدای خشک و خشن موزَن برقی‌. تنها چیزی که اون موقع برام اهمیتی نداشت، موهام بودن.

دلم رفت پیش لیلا و مریم. اونا تا شب، تو اون انفرادی... منجمد میشن. خدایا تا حالا آنقدر ناتوان نبودم. کشمیری به هیچ‌ صراطی مستقیم نیست.


مهین با سر تراشیده‌ی من و بلقیس معرکه گرفته بود. سربازا و دخترای حرمسرا با هُوو کردنمون و زنای خوابگاه و کارگرای آشپزخونه با گریه بدرقه‌مون کردن.


بعد چند روز برگشتم خوابگاه... همه ساکت بودن. نگاه ازم می‌دزدیدن.

- شنیدم موقع بردن مهدخت، تو‌ صورتش‌ تف انداختین، درسته؟


نازنین قدمی جلو گذاشت. با تته پته جواب داد.

- خب...‌خب نجمه خانوم بهمون حق بده، اون همه‌ی ما رو‌ فریب داد، نمی‌دونیم از کی‌ بار گرفته... اون یه هرزه...


با داد من، نازنین خاموش شد.

- خفه‌شو نازنین... لیلا پاک‌تر از همه‌ی ما هست، اون بچه، یه حلال‌زاده است که پدر داره، از همون روز اول که اومد اینجا، باردار بود... کشمیری دربه‌در دنبالش گشت، خودتون شاهد بودید. نبودید؟؟


همه سربه‌زیر تو خودشون مچاله شدن. ازم دور و روی تخت نشستن به تماشا و منتظر توضیح... انگار جز لیلا زن دیگری اونجا زندگی نمی‌کرد که انقدر مشتاق فهمیدن داستان بودن...


- هر کی جای اون بود، می‌رفت زیر بیرق رئیس و غرق میشد تو خوشی... لیلا اون کاره نبود و نیست، صورتش رو پوشوند و هشت ماه نذاشت کسی اونو ببینه، کار تو معدن رو‌ به همخوابی با اون کثافتا ترجیح داد، اونوقت شما بهش گلوله برف پرت میکنید و فحشش میدین؟


شرمندگی اگه صورت داشت، شبیه چهره‌ی تک‌تک اونا میشد. ادامه ندادم.‌ دستیارام، این مدت هوای معدن رو داشتن.

- توران، شیفت رو‌ بفرست پایین... یالا دیگه،‌ باز بدبختی شروع شد.
پارت_829#



خودم با کارگرا رفتم پایین.
روی پله‌ها به دور از چشم بقیه نشستم. بعد چند وقت دستام برای دعا و کمک به درگاه خدا بالا رفت. از ته دل زار زده و ازش کمک خواستم.
لیلا... لیلا... چه سرنوشت غریبی داری دختر! چرا کسی لو نمیده چی‌ به‌ چیه؟
چه صنمی بین کشمیری و لیلا بود؟

شیفت عوض شد. بی‌اراده رفتم سمت زندان. از نگهبان خواهش کردم تا خبری از مهدخت بهم بده که گفت:
- فکر نکنم تا فردا دووم بیاره، هر دو تقریبا یخ‌زدن.

بی‌ هیچ تعللی، دویدم سمت ساختمون اداری، باید رئیس رو ببینم. منشی پر فیس و افاده... ابرویی بالا داد.
- ایشون شمارو نمی‌پذیرن
و کلافه به سرباز دستور داد، منو بندازن بیرون. نمی‌دونم تا کی زار زدم، جیغ کشیدم و کشمیری رو فحش‌ دادم. کارگران آشپزخانه بلندم کردن و من‌و به آشپزخانه پیش بلقیس بردن.

- بلقیس، اونا تا صبح یخ‌ میزنن.
- می‌دونم...
- باید یه کاری بکنیم.
- چیکار؟ چی‌ از دست من و تو برمیاد؟

راست می‌گفت... هیچی، هیچ مطلق.
فقط دعا، دلم رو آروم میکرد. تا صبح تو تخت نشسته و دعا کردم. صبح‌ زدم به دل معدن... نمی‌خوام با جنازه‌ی یخ‌زده‌ی اونا روبه‌رو بشم. حتمی مهین باز میخواد با بدن بی‌جون اونا معرکه بگیره.

- خانوم... خانوم،‌ بردنش، بردنش بالا تو حرمسرا، سیاه و کبود شده بود.

- چی میگی تو؟
- لیلا رو میگم... بردنش.

نمی‌دونم خوشحال بودم یا ناراحت.
- زنده بود؟
مردد نگاهم کرد و برگشت سمت در:
- نجمه خاتون، از زنای حرمسرا شنیدم که زنده است، دکتر رو بردن بالا سرش.

چیزی به اسم نفس‌کشیدن یادم اومد.
بالاخره کشمیری به آزادی لیلا رضایت داد... انگار اونم میدونه لیلا بمیره هم رو‌ پای اون نمیافته‌. خوشحال از نجاتش و غمگین از سرنوشتی که انتظارش رو می‌کشه، برگشتیم سرِ کار.

صبح با تکونای دست بلقیس چشمای به خون نشسته‌‌ام رو‌ باز‌ کردم.
- نجمه بلندشو، برات خبر آوردم.

نیم‌خیز شدم، گیج و منگ که ادامه داد:
- پریسا کارگر آشپزخونه، صبح رفته بوده تا میز صبحونه‌ی رئیس رو بچینه.

با یادآوری دیشب و لیلا... مثل برق‌گرفته‌ها تو تخت سیخ شدم. بلقیس دست رو زانوش کوبید و اشک‌ چشماش رو گرفت.
- می‌گفت... می‌گفت لیلا کنار کشمیری بوده که اینا بی‌هوا وارد اتاق شدن.


پارت_830#  




لبام رو‌ به دندون گرفتم و دستامو به گوشام. نمی‌خوام بشنوم؛ نمی‌خوام بدونم اون شب لعنتی، چه اتفاق شومی بین‌ اون دو تا افتاده‌؟ تن ظریف و تمیز لیلای من، زیر دستای ناپاک اون عوضی...

بلقیس دیگه حرفی نزد و کنار تخت وا رفت.


لیلا نباید به این خفت تن بده... ولی میشناسمش، به خاطر بچه راضی شده تا با اون عوضی یکی بشه. تب دارم، دلم‌ مرگ میخواد. بلقیس مجبور شد برگرده آشپزخونه‌.. تو همون حالت موندم... مغموم و سرشکسته، درانتظار سرنوشتی تلخ.


با صدای سربازا، از تخت پایین رفتم.

چیزی رو لای پتو پیچیده و از زندان، بیرون کشیدن. نکنه اون مریم باشه؟ مگه به غیر مریم... کس دیگه‌ای هم اونجا زندونی بود؟

کشمیری بالای سرش ایستاده بود به تماشا.


صدای آواز خوندن یکی‌ میاد...‌ صداش هی بلند و بلند‌تر میشه. صدای مریم بود، داشت تو معدن آواز معروف الهه‌ی ناز رو میخوند و صداش تو معدن پخش شده. گوشام سوت کشید و صدای مریم خاموش شد... خودمو کنار جنازه دیدم، پتو رو کنار زدم و تمام....


آسمون با اون همه بزرگی، رو‌ سرم خراب شد. این روزگار لامروت، هر روز چیزهای بیشتری ازم می‌دزدید. لیلا و پسرش... مریم و جوونیش... آنقدر زار زدم و کشمیری رو فحش‌ دادم که نفهمیدم کی بیهوش شدم.


با صدای گلوله از خواب پریدم. سربازا همه رو تو خوابگاه‌ها زندانی کرده بودن.

دخترا از لای‌ درز دیوار، بیرون رو دیددمیزدن. یکی تو تاریکی سوله کنارم نشسته بود. دستش رو گرفتم:

- چی‌ شده؟


- ما هم نمیدونیم، بگیر و ببنده... همه رو زندونی کردن... اونا اونور، ما اینور.


صدای گلوله قطع نمیشد. همه جا تاریک...

چه جهنم سوزانی تو این جهنم سرد درحال وقوع بود؟ شب شده بود و کسی خبر از بیرون نداشت. یکی در آهنی سوله رو باز کرد. همه هاج و واج به هم نگاه کردیم.


پا به حیاط گذاشتم. به توران سپردم کسی بیرون نیاد. بلقیس با چند نفر تو حیاط بود.

- نجمه باید بریم کمک لیلا.


- چرا؟ چی‌ شده؟ اینجا چه خبره؟


بلقیس دستم رو گرفت و کشید. صدای گلوله‌ها قطع شده و کسی تو محوطه نبود.

- بیا بعدا بهت میگم... برام خبر آوردن رئیس لیلا رو زده و برده انداخته یه جایی تا بمیره.


پاهام سست شد، دست رو‌ دهنم کوبیدم و هین کشیدم.

- بیا دیگه نجمه، همه جا رو گشتم... فقط معدن مونده.


تا پیداش کنیم، هزار بار مُردم و زنده شدم‌. با دیدن خون و زخم‌های زیادش... دلم اَلو گرفت و سوخت. درد داشت به اندازه‌ی کوهی عظیم.

اگه بلقیس نبود، نمی‌دونم چیکار باید میکردم؟ مردمک‌های بلقیس آشکارا می‌لرزید. بچه رو به دنیا آورد... صدای گریه‌ی با تاخیرش، زیباترین صدایی بود که اون مدت شنیدیم.
پارت_831#



حالا هر سه، تو درمانگاه کمپ نشستیم.
پسر لیلا کنارش روی تخت خوابیده و چشم ازش برنمیداره. خوشحال و غمگین، مثل همیشه دوست داشتنی و زیبا و غرق در فکر.
با وحشت نگاهش‌ بین در و بچه درحال گردشه. از داستان خوشی‌ که‌ میخوام‌ بگم خبر نداره.

- مادر برات بمیره مریم، آخرش جونت رو فدایِ نَدونَم کاریات کردی... دختر بیچاره نتونست با خودش و خطایی که کرد، کنار بیاد.

اشکامون برای جای خالی مریم جاری شد. ساندویچ‌ رو محکم لای دستام فشار دادم.

- همون جور که بالا سرش ضجه میزدم،
یکی از زنایِ حرمسرا اومد و به کشمیری گفت که تو حالت بد شده... خیلی نگرانت شدم، کشمیری سریع اومد پیشت. از همون خدمه پرسیدم تو چِت شده، گفت: از بالا این صحنه رو دیدی و حالت بد شده..

کمی آب خوردم و به مهدیار که مثلِ فرشته‌ها خوابیده بود نگاهی کردم:
- بقیه‌اش رو بلقیس میدونه، منم حالم خراب شد و بیهوش شدم...

بلقیس با دست اطراف دهنش‌ رو پاک کرد.
- صدای ضجه‌های لیلا میومد ولی نذاشتن وارد اتاق بشم... یه نیم‌ساعت بعدش، سربازا بالا رفتن و کشمیری هم با سربازا سراسیمه بیرون زدن... مهین به سربازا دستور داد همه رو تو خوابگاه‌ها زندانی کنن. بعد چند ساعت یکی از سربازا که با کارگرم تو رابطه بودن، اومد و نجاتمون داد... میگفتن تو پایتخت مخالفایِ شاه ریختن و کاخِش رو آتیش زدن.

لیلا ناخودآگاه به نفس نفس زدن افتاد.
شونه‌هاش رو ماساژ دادم. حتماً با شنیدن اسم کشمیری و مهین نگران شده... نگران از آزار دوباره‌ی اون روانی.

- خلاصه شب فهمیدیم که شاه به چند تا از کشورایِ همسایه نامه نوشته و ازشون کمک خواسته، اونام نیرو فرستادن تا مخالفایِ شاه رو دستگیر کنن و خانواده‌ی شاه رو هم آزاد...

نفس‌های لیلا به حالت عادی برگشت و به دهن بلقیس چشم دوخت. بلقیس حرف میزد و هرازگاهی لقمه کوچیکی از ساندویچ برمیداشت.
جای زخمایی که کشمیری با کمربند رو بدن لیلا گذاشته بود، زیر دستام بود. نوازش و لمسشون کردم. درد داشت، ولی لیلا بی‌توجه تمام حواسش به دهن بلقیس بود.

- مجبور شدن بین بد و بدتر، بد رو انتخاب کنن و شاه رو به مخالفاش ترجیح بدن... درسته پایتخت باز دست مخالفان افتاد و شاه و خانواده‌اش باز مجبور شدن تا به جای نامعلومی فرار کنن، ولی هنوز جای امیدی هست.


پارت_832#  




امید؟ بلقیس از چه امیدی حرف میزد‌؟


- صبح زود خروس‌خوان، درِ کمپ باز شد و چند کامیون سرباز تفنگ به دست ریختن تو حیاط، زنا و سربازا میگفتن این کشمیری هم یکی از سردسته‌هایِ کودتا بوده، برای همین دیروز با مهین و چند تا از سربازای وفادارش فِلِنگ رو بست و به کوهها فرار کرد.


نجمه با دهن پُر تو حرفش پرید:

- البته اون بیشرفم جونِ سالم به در نبرد و خودش و سربازاش رو تو کوه گرفتن و تیربارون کردن.


لیلا با شنیدنِ این همه اتفاقِ تلخ و شیرین تو اون چند ساعت که بیهوش بود شاخ در آورده و با چشمای گرد به ما خیره بود.


- یعنی... یعنی کشمیری الان زنده نیست؟ اون رو کشتن؟


با گریه این سوال رو پرسید و بلقیس با خنده اون‌و به آغوش‌ کشید:

- آره به درک واصل شد، هم خودش هم اون مهین موذی و همیشه آویزون.


صدای هق‌هق بلند لیلا‌یِ درد کشیده، تو اتاق پیچید. بچه تکونی خورد و همراه ما به گریه افتاد.

_______________


مهدخت


اونی که میخواست خانواده‌ام رو جلوی چشمام تیرباران کنه، خودش به تیرِ غیب گرفتار شد. همیشه شنیده بودم راه‌هایی برای شکست تاریکی هست، ولی اینجا... تو اوج ناامیدی؟ خدایا بزرگیت رو شکر.


بالاخره من و پسرم از چنگ اون حروم‌لقمه آزاد شدیم، واقعاً خوشحال بودم، دلم میخواد سجده کنم و از ته دل از خدا تشکر کنم.


- وقتی خواب بودی، جنازه‌هاشون رو آوردن و ردیف کردن تو حیاطِ کمپ...


خنده‌ای گوشه‌ی لباش نشست:

- کی فکرش رو میکرد یخ‌زده و غرق خون... رئیس، مهین مار خوش خط و خال و ده دوازده تا سرباز.


نجمه نُچ‌نُچی کرد و برای کشمیری لعنت فرستاد:

- بیرحم آخه آدم یه زنِ حامله رو اینجوری میزنه! خدا خیلی بهت رحم کرد.


با نوارش‌های نجمه، تلخی اون چند روز از وجودم پر کشید. مهدیار رو بغل کردم و با بغض صورتش رو بوسیدم. عطر تنش، همه‌ی دلتنگیم رو تسکین داد، تموم غم این هشت ماه.


بلقیس غذاش رو تموم‌ کرد، مهدیار رو بغل کرد و جلویِ پنجره رفت. بهم نگاه نکرد و با مِن‌مِن پرسید:

- مهدخت دیشب.. دیشب با... یعنی کشمیری باهات...


جمله‌اش رو تموم نکرد، میدونم نجمه هم میخواد بدونه... پس از لطف خدا براشون گفتم که کارِ خدا بوده خوابم‌ ببره و کشمیری خسته و فرتوت هم فرصتی پیدا نکرد


پارت_833#  




نجمه پاهاشو رو صندلیِ خالی گذاشت و از درد زانو نالید و کمی جابه‌جا شد.

تکونی به پاهای خشک شده‌اش داد.


بلقیس بچه بغل، گره اخم‌هاش رو‌ کور کرد، زیر لب با خودش حرف زد.

- به مهین التماس کردم، به پاش‌ افتادم جات رو لو نداد... با دخترا کلِ کمپ‌ رو گشتیم، هر سوراخ سُمبه‌ای بود سرک کشیدیم که آخرش توران گفت شاید بیچاره رو انداخته باشن تو معدن.


پوزخند تلخی زد، انگار یاد اون همه جیغ و درد و خون افتاد...

- بعدشم که با نجمه رسیدیم بالای سرت.


نجمه، دستی به بازوهایِ سیاه و کبود و زخمیم کشید. صورتم با احساس درد، جمع شد و لبم رو گاز گرفتم:

- آی... خیلی درد دارم.


- خدا اون دنیاش رو سیاه کنه که می‌کنه، مرتیکه‌ی بی‌رحم... انگار با حیوون طرف بوده که این طور لت و پارت کرده.


لبخندِ کم‌رنگی زدم:

- اشکال نداره... تحمل میکنم.

به شکمم اشاره زدم:

- از این بخیه‌هایی که دکتر زده جاش کمتر درد میکنه.


نجمه وسطِ خنده‌هاش، دست رو پاهاش گذاشت و گفت:

- آره بیچاره رو چرا بازنشست نمی‌کنن، باید بیدار بودی و میدیدی چطور با دقت بهت بخیه میزد.


به بلقیس نگاهی انداخت و چشمکی زد و باز خندید. خداروشکر که بیهوش بودم.

از لحاظ روحی با یک ساعت قبل، زمین تا آسمون فرق کردم. حالا نگاهم پی در نمی‌رفت، پسرم برای خودم بود.


- خوب حالا از شاه و خانواده‌اش چه خبر؟

باید از خانواده‌ام خبری میگرفتم، تنها نگرانیم، حالا اونا بودن. پدرم، کسی که تیشه به ریشه‌ی زندگیم زد.


- والا دو تا از برادرایِ شاه رو که مخالفا کشتن، خودش و خانواده‌اش یه جایِ نامعلومی فرار کردن. تا الان که داشتم میومدم اخبار میگفت تقریباً اوضاع آروم و تحتِ کنترله... شاه میخواد اوضاع آروم بشه بعد برگرده پایتخت... کشور به دو قسمت تقسیم شده، یه بخش مخالف و یه بخشی موافق... البته مخالفا تو پایتخت هستن.


برزخی که ته نداشت... از یه طرف خوشحال بودم که پسرم سالم کنارم خوابیده و از دست کشمیری خلاص شدم و از یه طرف نگرانِ سرنوشتِ نامعلومِ خانواده‌م... عموهام، کوچکتر از پدرم بودن و همیشه گوش به فرمانش. پدر اجازه نداد ازدواج کنن که مبادا برای پدر رقیب بتراشن.


بلقیس با مهدیار اومد و کنارِ تخت جا خوش کرد.

نجمه پماد به دست افتاد به جون زخمای بدنم
پارت_834#



- مهدخت فکر کنم مهدیار دو هفته مونده بود تا ۹ ماهه بشی، درسته؟

به هدیه‌ی کوچیکم نگاهی انداختم، بهترین هدیه‌ی خدا... خیلی کوچیک بود، به قول نجمه، اندازه‌ی نخود.

- باید بیشتر مراقبش باشی، این بچه ریه‌اش به سرما حساسه‌ها.

اینجا تو این سرما، چطوری؟

- پس کی اینجا رو اداره میکنه؟
نجمه از بلقیس پرسید.

بلقیس کلاهش رو از سر کشید، ابروهاشو بالا داد و نفسِ عمیقی کشید و جواب داد:
- والا میگن از پایتخت یکی مثلِ کشمیری رو میفرستن. فردا قراره بیاد، خدا خودش بهمون رحم کنه.

با دیدن سر کچل اون، با چشمایی که دیگه جایی برای بالا رفتن نداشت، بهش زل زدم.
فهمید قضیه از چه قراره،‌ خندید‌ و‌ به نجمه چشمکی زد. با توضیحات نجمه فهمیدم که مهین آخرین‌ زهر خودش‌ رو‌ ریخته و رفته.

همین که سایه‌یِ یه آدمِ پر از نفرت و یه زن عقده‌ای از زندگیم کم شده، باید خدا رو هزاران بار شکر کنم.
این چند روز خیلی با خدا صحبت کردم و ازش معجزه خواستم. این‌ اتفاقاتِ دور از ذهن، بزرگترین معجزاتی بودن که خدا میتونست بهم نشون بده.

نجمه گفت همه‌‌چی قاطی‌پاتی شده و باید کارگرا رو سروسامون بده. هر دو رفتن و با مهمون کوچولوم تنها شدم‌.

از نگاه کردن به اون موجود زیبا سیر نمیشم، ترکیبی از من و سعید، حاصل عشق پر سوز و گدازمون، موجودی بهشتی که من‌و به سعید وصل میکنه.
بالاخره چشمایِ نازش رو باز کرد، بلقیس راست میگه چشماش به خودم رفته، چشمای درشت و عسلی تو یه صورتِ لاغر و کوچولو.
چطوری میتونم از این بچه‌ی ضعیف مواظبت کنم؟ خدا پسرمو بهم داد تا حس بی‌کسی نکنم. حس نکنم به آخر خط رسیدم.

با احتیاط از تخت پایین اومدم و رفتم‌ دستشویی. باورم نمیشد هنوز زنده‌ام، با اون حجم از کتک و شکنجه و درد و خونریزی... درد تو کل بدنم پیچید و آخ بلندی از بین لبای به دندون گرفته‌ام خارج شد.

وقتی برگشتم دکتر رو دیدم، ازش تشکر کردم. لبخندی زد:
- خداروشکر که از زیر دست اون جلاد، زنده بیرون اومدی.
عینک ته‌استکانی روی بینی‌شو جابه‌جا کرد.
نگاهی به در نیمه‌‌باز اتاق انداخت:
- مواظب ِبچه ات باش، خیلی ضعیفه، باید بهش برسی.


پارت_835#  




برق‌ها رو خاموش کرده و بعد چندین ماه استرس، با خیالی نیمه‌آسوده کنارِ پسرم رو تخت خوابیدم.


اتفاقایی اون چند روز انقدر سریع افتاده که هنوز برام باورکردنی نبود؛ کشمیری، مریم، حرمسرا، کارگر کشته شده، نجمه و بلقیس و مهین، دست آخر مهدیار... با وجودش کنارم، باید حوادث این مدت رو باور کنم.


آروم‌ انگشت رو لباش کشیدم،‌ مثل لبای باباش‌، گرم و دوست داشتنی و‌ بوسه‌خواه.

رو دستام‌ گرفتمش و چند باری از ته دل بوسش کردم. نقی زد و تو خودش جمع شد.


روی تخت خوابوندمش و نگاهش کردم

جای همه خالی بود... جای پدرش،‌ خانواده‌ام، خواهراش، اهالی باغ و ترمه.


هنوز چشمام گرم نشده که در اتاق به آرومی باز شد. با نگرانی تو تاریکی به در چشم دوختم. نجمه به آرامی وارد شد. فکر کرد خوابم، آروم مهدیار رو از بغلم برداشت و گذاشت روی صندلی و پوشکِش که چند تا پارچه روی هم بود رو عوض کرد.


خداروشکر که نجمه رو دارم. بعد تموم شدنِ کارش با مهدیار روی صندلی نشست و آروم‌ برای پسرم لالایی خوند.

منم با شنیدنِ لالایی خوابم‌ برد.


با صدای خنده‌ی اون دو تا به قول خودشون کچل، بیدار شدم.

مهدیار بغل نجمه بود.

- حال نوه‌ی من چطوره؟ بهش رسیدی لیلا؟

- من نه... ما... افتاد؟


خندیدم و خمیازه‌ای کشیدم.

- سلام، بله، جوجه تا صبح ول کن نبود.


برگشت و با خنده به بلقیس سینی به دست چشم دوخت:

- حتماً به باباش کشیده دیگه... اونم ول کن نبوده.


جمله‌اش منظوردار بود و بلقیس خجالت بکشی زیر لب گفت و کناری نشست.

با کمک نجمه دستشویی رفتم و صبحانه رو با هم خوردیم.


- بخور تا جون بگیری، تو شیر میدی خیر سرت.


مثل یه مادر حواسش بهم بود. غر زدناشو دوست داشتم. نون اضافی و پنیر گذاشت تو بشقابم.


- بلقیس، یه کم شیر نداشتی براش بیاری؟


- نه جون خودت، امروز این رئیس جدید میاد... شاید یه چیزایی بیاره، البته شاید.


- زود بخور، الاناس که برسه خیر سرش، خدا کنه قطار چپه بشه، گردنش بشکنه.


بلقیس با خنده و شوخی رو به پنجره کرد:

- بذار برسه، ببینیم چه تحفه‌ای هست بعد فحش بارونش کن
پارت_836#



دکتر وارد اتاق شد و مهدیار رو ازم گرفت و روی تخت گذاشت. بلقیس لباس بلند و گشادی برای پسرم دوخته بود. بعضی روزا میومد سوله و نشونمون میداد و مریم با دیدنشون ریسه میرفت و می‌گفت: قربون بلقیسم بشم من، از هر انگشت مبارک و کج و کوله‌ات، یه هنر می‌ریزه ننه‌جون.

لباسی بلند که تا زیر پاهاش میرسید و یه پتوی کوچیک که از تیکه‌های پتوهای کهنه درستش کرد.
لختش کردم تا دکتر معاینه‌اش کنه.
- خودم قبلاً همه جاشو وارسی کردم.

دکتر نگاه عاقل اندر سفیهی به صورتم انداخت. لباش رو جمع و سری به تاسف تکون داد.
- این که اندازه‌ی عروسکه!

بدون لباس، خیلی لاغرتر به نظر میرسه. با دیدنش ناراحت شدم. دکتر با گوشی به صدایِ قلبش گوش داد... گوشی سرد بود، یه لحظه از خواب پرید و به گریه افتاد.
زیر لب بسم الله گفتم. دکتر همه جاش رو معاینه کرد.

به بهانه‌یِ اینکه میخوام صدای قلب پسرم رو بشنوم گوشی رو ازش گرفتم و به صداش گوش دادم. ریه‌هاش خیلی ضعیف بود و خِس خِس میکرد، انگار آب داشت. با این سرمایِ زمستان این بچه اینجا دووم نمیاره‌.

دکتر فهمید نگرانِشم، گوشی رو ازم گرفت و انداخت دورِ گردنش و رویِ مهدیار رو پوشوند.
- اگه موقعی که باردار بودی میومدی و چند تا قرصِ تقویتی برات میدادم، شاید کمی وضعیتِش بهتر بود، نمیدونم... البته چیز قابلی هم نداشتم.

کمک کرد تا لباس مهدیار رو تنش کنم. گوشه‌ی سینه‌ام مچاله شد. از گرمای بدنم خوشش میاد و آروم میشه.‌

- دخترم، خیلی باید مراقبش باشی؛ اینجا تو خوابگاه‌ها زغال میسوزونن و این برای ریه‌یِ بچه‌یِ تو سَمه. اون باید تو هوایِ گرم و پاک بزرگ‌ بشه تا ریه‌هاش قوی بشن.

سمت در رفت:
- نذار زیاد گریه کنه، نفس‌ کم میاره... اگه دیدی کبود شد زود بهم خبر بده... ریه‌اش هنوز یه کم آب داره.

خوشی‌های مهدخت، چند ثانیه‌ای دوام نداشت. خوشیِ دست و پا شکسته‌ای که در قلبم خونه ساخته بود، جاش رو به نگرانی و درموندگی داد.
تنها جایی که برای مهدیار مناسبه، پیشِ پدرش سعید هست، تو اون جنگل گرمسیری و اون کلبه.
چه جوری میتونم از اینجا برم بیرون؟
تازه خانواده‌ام معلوم نبود کجا هستن؟
اگه کسی بفهمه من کیَ‌م شاید جونِ من و مهدیار به خطر بیفته؟ با حرفای نجمه و بلقیس، میشد فهمید که هنوز نمیدونن کی هستم.

با احتیاط دراز کشیدم و مهدیار و روی سینه‌ام گذاشتم و پتو رو کشیدم‌ روش.
انگشتایِ دستِش کمی از چوب کبریت کلفت‌تر بود. نیم‌ساعتی تو اون وضعیت نگاهش کردم. دلم براش سوخت... اگه میرفت پیشِ سعید بدونِ مادر، بزرگ میشد و اگه اینجا میموند بدون پدر.


پارت_837#  




صداها قطع نمیشد تا بتونم به خیالاتم سروسامان بدم. با صدایِ سرود ملی کشور، مهدیار و رو تخت گذاشته و رفتم کنارِ پنجره. همه تو محوطه جمع بودن. حتی دکتر هم بینِ جمعیت بود.

نجمه و بلقیس جلوتر وایساده بودن و کارگرا هم پشت سرشون مرتب صف کشیدن. پشتِ سر اونا هم زنایِ حرمسرا صف بستن. نگهبانا هم دورتادورِ محوطه، مسلح ایستادن.


در کمپ باز شد و مردی بلند قد با کت و شلواری مرتب و پالتویی تا زانو و عینکی دودی به چشم با چند سرباز تازه وارد و ناآشنا قدم به محوطه گذاشتن.

همه چشم شده بودن، یکی‌ سرک می‌کشید، یکی رو پنجه‌ی پاهاش بلند بود، منم سرمو به شیشه چسبونده، چشامو ریز کردم تا صورتش رو ببینم.


اون مرد، رئیس جدیدِ کمپ بود که بدونِ هیچ تشریفاتی به اینجا اومده. موهاش مرتب و کمی ته ریش داشت.

شال دور گردنش رو بالا داد... انگار نمیدونست کجا اومده؟ تازه از قطار گرم پیاده شده، بعد ساعتی می‌فهمه اینجا کجاست؟ به چه جهنم سردی قدم گذاشته.


با گریه‌یِ مهدیار برگشتم رو تخت و مشغولِ شیر دادن شدم. دکتر گفت نباید زیاد گریه کنه.


با صدایِ مرد تازه‌وارد از فکر بیرون اومدم.

صداش از بلندگو پخش میشد. سلامی داد و خسته نباشید گفت و ادامه داد که اون رئیس موقتِ کمپِ و قراره چند ماهِ بعد تصمیماتی برای اینجا گرفته بشه.


صدایِ آرامی داشت، برعکس کشمیری که وقتی تو مراسما حرف میزد، انگار تو بلندگو جیغ و داد میکرد.


به صلاحدیدِ دکتر چند روزِ دیگه به خاطر مهدیار تو درمانگاه موندم. درمانگاه و حرمسرا و ساختمان ریاست به پکیج و رادیاتور مجهز بودن.

نجمه هرازگاهی به بهانه‌ی عوض کردن پوشاک مهدیار می‌اومد. بلقیس هم سینی‌ به‌ دست بهم سر میزد. گاهی مقداری گوشت یا خوراک برام میآورد.

- بمیرم برات، با سیب‌زمینی و به کف دست نون که نمیشه پا گرفت... با این وضعیت بدن و زحمت و شیر دادنت، موندم چی بهت بدم بخوری؟


- بلقیس... برام کاچی درست میکنی هوس کردم.


اشک چشماش رو گرفت:

- فقط آرد داریم و شکر... زعفرون نداریم آخه. داشتیم ها، تموم کردم... ببینم چیکار میتونم بکنم.


خیلی سرشون شلوغه و رییس جدید کمپ ازشون آمار و اطلاعات میخواد.

شام رو تازه خورده بودم. یه پیاله‌ی کوچیک مثلاً کاچی برام آورده بود، کمی شیرین و زرد. هوس کرده بودم و با ولع خوردم.


سربازی اومد تو درمانگاه و به دکتر خبر داد که رئیس جدید میخواد بیاد از درمانگاه هم دیدن کنه. چه حوصله‌ای داره همین روزای اول میخواد از همه چی سر دربیاره.
پارت_838#



بلقیس علاوه بر آشپزی، خیاطیش هم بد نبود. دو سه دست لباس و شلوار و پوشک برای مهدیار آورد و زود برگشت... همه‌شو از یه مدل پارچه دوخته بود.
دلم برای پسرم سوخت، اینجا و تو این فلاکت... لب پنجره نشستم و به آسمان ِشب نگاه کردم. برفِ لعنتی بی‌وقفه میباره و دلم رو با دونه‌های سفید و تیزی که داره، زخم میزنه. به قولِ نجمه آسمان اینجا سوراخه، سربازا هر روز کارشون پارو کردن این برفا بود.

ساختمانِ درمانگاه یک طبقه بود و دو اتاق داشت، یکیشون رو من و مهدیار اشغال کرده و اون یکی هم اتاق دکتر بود.

سرمو به شیشه تکیه دادم، بخار نفسام روی شیشه جمع شد. قلب بزرگی کشیدم و اسم مهدیار و سعید رو کنار هم نوشتم...
بعداز دقایقی قلب به گریه افتاد و قطرات اشک از لب و لوچه‌ی قلب سرازیر شد، اسم‌ها کم‌کم محو شدن.

فکرم پر کشید و رفت سمتِ خانواده‌ام...
دختر طناز، باید چهار ماهه باشه. یعنی اونا هم مجبور شدن فرار کنن؟
خدایا خودت کمکشون‌ کن، بیگناه بودن.
تنها گناهکارِ اون کاخ، پدرم بود که عقلش رو داد دست یکی مثل کاشف.

رئیس جدید با دو تا نگهبان و نجمه سمت ِدرمانگاه میومدن. نجمه پابه‌پاش حرکت میکرد و چیزی رو با آب و تاب توضیح میداد.
همون جا نشستم و به مهدیار زل زدم.
باید چیکار میکردم؟ تازه پا به فصل زمستان گذاشته و اولین روزهایِ زمستان شروع شده بود و سرمایِ استخوان‌سوز خودش رو کم‌کم نشون میداد.
این خراب شده، یه فصل بیشتر نداشت.
زمستان و زمستان.

اگه مهدیار تو باغ به دنیا میومد، چه جشنی میگرفتن! هفت شبانه روز کشور رو ولیمه میدادن.
- خدا بهت یه پسرِ کاکُل زری بده...
یادآوریِ حرف آقابزرگ، دلم رو فشرد.
حالا خدا اون پسر کاکُل زری رو داده، اما پدرش نمیدونه که این سرِ دنیا یه زن و بچه چشم انتظارش هستن تا بیاد و نجاتشون بده.

اگه زمستان اینجا بمونم، به چشم خودم شاهدِ مرگ پسرم میشم. زانوهامو بغل کرده و چونه‌مو روش گذاشتم، آروم و با نفسای بلند و عمیق اشک ریختم.
چرا من انقدر باید عذاب ببینم؟
به خاطر یه عشق و عاشقی، تموم‌ دنیای خودم و پسرم سیاه‌ شده.

همزمان با یالله مردی، برق‌ها قطع شد و عجیب اینکه نور مهتابی که پت‌پت میکرد، قطع نبود.
- برو ببین مشکل از کجاست.. شاید اتصالی داره، مواظب باش.

صداش خش‌دار و محکم بود. سرباز بله قربانی گفت و به محوطه برگشت.
تا بخوام بلند بشم،‌ نجمه به همراهِ رئیس جدید، چهارچوبِ در ایستاده بودن و نگاهم میکردن.


پارت_839#  




از خجالت سرمو پایین انداخته و لباسم رو مرتب کردم. زیر نور مهتابی خراب که پت پت میکرد، نگاهی به اتاق انداخت.

نجمه اومد جلو زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد. زیر گوشم لب زد:

- این چه وضعیه؟ واقعاً که... پَر و پاچه رو‌ چرا ریختی بیرون؟


به دیوار تکیه زدم و موهامو دادم پشت گوش، زمزمه کرد:

- خدارو‌شکر برقا رفتن.


سلام آرومی دادم. قدمی جلو اومد. به صورتم نگاه نکرد، سرش پایین بود و به حرفای دکتر گوش میداد.

نجمه که ازم فارغ شد، مهدیار رو بغل کرد.

همزمان مهدیار به گریه افتاد و‌ برق‌ها اومدن:

- ایشون آقایِ بهروز اسماعیلی هستن، رئیس جدیدِ کمپ.


رو کرد به آقایِ اسماعیلی و ادامه داد:

- همون مادر و پسری هستن که قرار چند وقتی اینجا باشن.


اسماعیلی از نجمه فاصله گرفت و از دور به مهدیار چشم دوخت:

- چه چشمایِ زیبا و بزرگی داره این بچه؟


- پسره قربان.

نجمه نه گذاشت و نه برداشت:

- آره شبیه چشمایِ مادرشه، اونم خیلی جذابه.


با حرفِ نجمه، اسماعیلی چند ثانیه‌ای تو صورتم دقیق شد، چشم تو چشم شدیم که سرمو پایین انداختم.

با اومدن دکتر برگشت سمت اون و برگه‌ای رو از دستش گرفت.


- ملاحظه می‌فرمائید قربان، این درمانگاه با کمبود شدید دارو و امکانات و تجهیزات پزشکی مواجهه.... رئیس قبلی اهمیتی به اینجا نداد.


با التماس نگاهی به صورت ما انداخت:

- خواهش میکنم شما این لیست رو در حد امکان برام تهیه کنید... خودتون که در جریان هستید، فصل سرما شروع شده و به طبع بیماری هم زیاد میشه.


دکتر خیلی پُر چونگی میکرد و حوصله‌ی گوش دادن نداشتم. چیزی جز بدبختی و فلاکت نبود. برگشتم سمت پنجره.

مهدیار بغلِ نجمه آروم گرفت و خوابید. تصویرِ اسماعیلی رو شیشه‌ی پنجره افتاده بود. مردی قدبلند و کمی لاغر... با وجود ِ لاغری، کمی شکم داشت و عینکی بود.

کت و شلوار مشکی و مرتبی به تن داشت با موهای پر کلاغی و مرتب.

ریش، قیافه‌یِ جذابی بهش داده.


بویی مطبوع اتاق رو پر کرده بود، بوی عطری دوست داشتنی، خاص و گرون.

باز یه مرفه بی‌درد رو فرستادن تو این دردِستان.


- رئیس جدیدمون زمین تا آسمون با کشمیری فرق داره، یه بار سرشو بلند نکرد که به صورتِ یکی از خانوما نگاه کنه.
پارت_840#



نجمه یه ریز از اسماعیلی حرف میزد و تو اون حین پوشاکِ مهدیار رو عوض کرد. پوشک کثیف رو تو مشما گذاشت تا ببره بشوره.

بلقیس لیوانِ چای رو داد دستم. شیطنت از چشماش مییاره.
- چیه نجمه مثلِ اینکه چشمت رو گرفته ها، مگه نه؟

نجمه خندید و سری تکون داد و دست مشت شده‌اش رو کوبید به‌ شونه‌ی بلقیس.
- خاک تو سر منحرفتون، اون جایِ پسره منه، ته و توش رو درآوردم، چهل سالشه.

دستی به سر کچلش‌ کشید:
- اتاق کشمیری گرم بود، هی می‌گفت راحت باشید خانوم، کلاه‌تون بردارید.

لبای بلقیس جمع شد برای شلیک خنده.
- والا فکر کرد از سر حجب و حیاست که کلاه سر کردم. نمیدونه چه بلایی سرمون اومده.

نجمه، مشغول بود و یه ریز می‌گفت:
- دیدی چه جذابه؟

جوابی ندادم... اینجا جذابیت دیگه به درد نمیخوره. نگاه‌ها رنگ‌ غم گرفت. فکرها پر کشید به چند روز پیش... پر کشید سمت قبرستون... قبر مریم، زیر اون همه خاک و برف.

برای عوض شدن حالمون، رو به نجمه با شِکوه گفتم:
- دیشب خوب داشتی بند رو‌ آب می‌دادی ها، دلم میخواست از خجالت بمیرم.

چایی پرید تو گلوش و چند بار سرفه کرد.
با کف دست کوبید رو‌ سرش و زیر لب خنگی گفت. برای بلقیس ماجرا رو تعریف کرد و هر سه خندیدیم.

بلقیس باز مهدیار رو بغل کرد، آروغ‌شو گرفت و چند بار بوسش کرد. نجمه اخمی به صورتش داد:
- مگه نگفتم کم بوسش کن، صورت بچه پوست پوست شد.

بلقیس باز به اعتراض، صورت مهدیار رو بوسید:
- کجاشو ببوسم آخه، کونشو بوس کنم، راضی میشی؟

با خنده، مهدیار رو داد دست نجمه و برای دکتر چای تازه دم ریخت و برد.

دقایقی بعد بلقیس با خنده وارد شد، به در تکیه زد و باز خندید... نفسی آزاد کرد و سرخوش سری تکون داد.

- چته؟ چی شده؟ خدا بهت رحم کنه، دیگه کم‌کم داری هوش و حواست رو از دست میدی.

بلقیس کلاه از سر برداشت و کنارم روی صندلی نشست. لیوان چای لب‌سوز و لب‌دوز رو دستم داد.
- فکر کنم، با این چایی که این یه هفته اتاق دکتر بردم، مُخ‌شو زدم.


پارت_841#  




به نگاه متعجب و پرسشگر ما غمزه‌ای رفت:

- ازم درمورد زندگیم پرسید که شوهر دارم یا نه؟

بلقیس با آب و تاب تعریف کرد و ما به ادامه‌ی داستان مسخره‌ی بلقیس و دکتر گوش دادیم.


تا به خودم بیام، سه استکان چای خورده بودم. نجمه آخرش تیر خلاص رو به نقشه‌ی بلقیس زد:

- این دکتر بیچاره خودش زن و بچه داره، دو سالی یه بار کشمیری بهش اجازه میداد یکی دو روز بره مرخصی.


به لیوان خالی چای دستم اشاره زد:

- کم این آب زیپوهای بلقیس رو بریز تو شکمت.


برگشت و به بلقیس که سرش رو تو آینه‌ی نگاه میکرد گفت:

- درمیاد... امروز فرداست که باز گیس گلابتون میشی.


از پنجره نگاهی به بیرون انداخت:

- این اسماعیلی هم یه طوریش میشه ها! نگاه کن تو این سرما داره با سربازا حرف میزنه... کلا تو آمار درآوردن از منم جلو زده.


بلقیس کنارش رفت و رئیس جدید رو دید میزدن:

- لیلا هر چی نباشه من و نجمه چند تا پیراهن از شما جوونا بیشتر پاره کردیم و تقریباً تو نگاه اول آدما رو می‌شناسیم. مشخصه آدمِ خوبیه، لااقل نگاهش پاکه.


با دیدن ساعت دیواری رو به نجمه که مشغول انگولک مهدیار بود، تا بیدارش کنه گفت:

- پاشو بریم، باهاش جلسه داریم.


با رفتن اون دو تا منم وسایل‌مو جمع کردم تا برگردم خوابگاه. مهدیار رو بغل کرده، از دکتر خداحافظی کردم و از درمانگاه بیرون رفتم. این مدت تخت دکتر رو هم گرفته بودیم ولی کاش اجازه میداد اونجا بمونیم.


بعد دو هفته، اولین بار قدم تو محوطه گذاشتم. سرما تا مغز استخوانَم نفوذ کرد.

به سرعت رفتم سمتِ خوابگاه کارگرایِ آشپزخونه.

تختم گوشه‌ی خوابگاه افتاده بود. مهدیار رو تو بغلم نگه داشتم، چند تا از کارگرا اومدن و تبریک گفتن. همونایی که بهم گلوله برف زدن و تو صورتم تف انداختن.

دنیا، دنیای فراموشیه... مجبوریم با هم کنار بیایم.

همه مجذوبِ زیبایی چشماش بودن.


- اینجا خیلی سرده، برا این بچه اصلا هواش خوب نیست.


میدونستم بعدِ به دنیا آمدنِ بچه، این مشکلات هست ولی هیچ‌ راهی براش پیدا نکردم و الان با یه بچه مثلِ خر تو گِل گیر کردم. اگه دست نجُنبونم به ماه نکشیده بچه هلاک میشه. شیرش رو دادم و تو بغل نگهش داشتم تا گرم بمونه.


بلقیس بعد تموم شدنِ جلسه اومد و کنارم نشست. کارگرای معدن، کنار زنای دیگه به صف شده بودن، انگار شهر فرنگ بود.

شدم حرف دهن دوست و دشمن.


بلقیس با تشر بهشون کوبید:

- چیه؟ چه خبره که بلند و کوتاه وایسادین به تماشا؟ برید نهارتون کوفت کنید.


پچ‌پچ زن‌ها کم شد و از اطراف پراکنده شدن.


پارت_842#  




از کهنه‌هایی که بلقیس آماده کرده، بلد نیستم استفاده کنم. با درماندگی به پارچه‌های وصله پینه نگاهی انداخته و زدم زیر گریه.

بلقیس کهنه رو از دستم گرفت و رو تخت پهن کرد:

- عزیز من کاری نداره که بیا نگاه کن یاد بگیر.


دستامو رو صورتم کشیدم و باز گریه کردم.

دلم پر بود، کجا میتونم بچه رو گرم نگه دارم که ریه‌هاش خراب نشه. بلقیس فکر کرده برای کهنه گریه میکنم.

بچه رو برداشت. به زبون بچگانه با مهدیار حرف زد:

- چی شده مامانِ خوشگلت چرا گریه میکنه؟


- بلقیس به نظرت این بچه تو این موقعیت چقدر دووم میاره؟


گونه‌ی مهدیار رو بوسید، تو صورتش ناراحتی رو میشد دید:

- نمیدونم لیلا... میخوام باهات روراست باشم. مهدیار ضعیفه، من این چند سال بچه‌هایِ دو سه ساله‌ای رو دیدم که از این سرما جون سالم به در نبردن، چه برسه به این طفل معصوم.


سینی غذا رو که بلقیس آورده بود پس زدم، رو تخت افتادم و پتو رو کشیدم روی صورتم و های‌های گریه کردم.

با صدایِ نجمه دست از گریه برنداشتم، بلقیس ماجرا رو برای نجمه تعریف کرد.

با سکوتش بیشتر منو ترسوند، دلم میخواد بهم دلداری بده. بگه نگران نباش من هستم، نمیذارم برای پسرت اتفاقی بیفته.


- بهش گفتی امروز تو جلسه چه خبر بود؟


بلقیس کف پای مهدیار رو پماد زد و سری به بالا تکون داد. نجمه ادامه داد:

- اسماعیلی حرمسرا رو کلاً جمع میکنه و تبدیل میکنه به خیاط خونه، دو سه روز اول تو‌ شوک بود از وضعیت اینجا... سربازا رو می‌فرسته مرکز و سرباز جدید و کارگر مرد میاره، کلاً اینجا رو میخواد کن‌فیکون کنه.


باز از حرص نجمه صورت مهدیاری که غرق خواب بود رو بوسید.

- میگفت با چند تا شرکت پوشاک و لوازم آرایشی قرارداد بسته، میدونی این یعنی چی؟


بی‌حوصله نگاش کردم، لیوانِ چاییش رو سر کشید و جوابِ خودش رو داد:

- میگفت دیگه نمیذاره زنا تو معدن کار کنن. برا معدن کارگرایِ بیکار از شهرایِ اطراف میارن، زنا هم تو خیاط خونه و کارگاه‌هایِ بسته‌بندی لوازم آرایش کار میکنن.


ایده‌ی خوبی بود، اون معدنِ خیس و نمور و گرم اصلاً برای زنان مناسب نبود.


نگاه‌شو به بلقیس داد و با بغض ادامه داد:

- و خبر مهم آخر شاملِ من و بلقیس و چند نفرِ دیگه میشه.


فکر کردم شاید سرپرستیِ اون کارگاه‌ها و خیاط‌خونه رو سپردن دستِ این دوتا، ولی با حرفی که بلقیس زد مات شدم به سمت اون دو تا.


- اسماعیلی میگفت، تو قوانین کمپ اومده که زنایِ بالایِ ۴۵ سال دیگه نباید اینجا کار کنن... باید بازنشسته بشن و با یه نامه‌ی رضایت که از ریاست کمپ میگیرن میتونن هر جایِ کشور که دلشون خواست زندگی کنن... اسماعیلی میگفت این قانون رو کشمیری اصلاً ندید گرفته و اجرا نکرده.
پارت_843#



سرمو پایین انداختم و با بغض پرسیدم:
- یعنی شما بازنشست شدین و میخواین از اینجا برین؟ پس من و مهدیار چیکار کنیم؟

حال غریبی بهم دست داد، گرمای آزاردهنده‌ای تو اون سرما، به سینه‌ام هجوم آورد. کلاه رو پرت کردم گوشه‌ی تخت و دکمه‌های پالتوی کهنه رو‌ تا سینه باز کردم. اگه اون دو تا نباشن؛ من تنهایی با یه بچه‌ی ضعیف و مریض، تو این کمپ و این سرما چطوری دووم بیارم؟

لعنت به تو اسماعیلی.
احتمالاً یه بچه پولدار مزخرف از دماغ فیل افتاده‌یِ تازه به دوران رسیده است.

هر کدوم یه طرفم نشستن:
- دختره‌یِ دیوونه، کی گفته ما میریم؟ همین امروز که نه، شاید یه سال طول بکشه.

لحن صداشون دلسوزانه بود، حس ترحم داشت. همیشه از این حس متنفر بودم؛ ولی حالا بهش نیاز داشتم، نه به خاطر تنهایی خودم، به خاطر جگر‌گوشه‌م.

تا صبح هزار جور فکر و خیال به سرم هجوم آورد. مهدیار رو محکم لایِ پتو پیچیدم، بلقیس تختش رو آورد و به تختم چسبوند تا با هم مواظب مهدیار باشیم.

زنای حرمسرا با یه ساک کوچیک‌ پخش شدن تو خوابگاه نجمه و بلقیس. صدای اعتراض مادمازل‌ها تمومی نداره.
خدایا پس کی لال میشن تا بچه‌ام بخوابه؟
اگه مریم بود، حسابشون با کرام‌الکاتبین بود.

ساختمان حرمسرا رو میخواستن خراب کنن و به جاش یه سوله‌ی بزرگ بسازن. زندان انفرادی هم با بولدوزر از جلوی چشم‌ها جمع میشد.

تخت‌ها کیپ هم شد، انگار لونه مرغ بود.
صدا به صدا نمی‌رسید، صدایِ اَه و پیف زن‌ها تمومی نداره.
کسی کاری به کارم نداشت. سنگینی نگاه خیره‌ی اونا، کم‌کم برام عادی شد. ولی باز میترسم یکی منو بشناسه.

همه به دستور نجمه به صف شدن:
- بریم چیزای به درد بخور رو از حرمسرا و اتاق‌ها برداریم، امروز‌ فرداس که بکوبنش.

بخاری کوچیک‌، وسط سوله جوابگوی سرما نبود و قندیل‌های یخ، از سقف آویزان.
بوی‌ زغال سنگ، برام عذاب بود.
خس خس سینه‌یِ مهدیار زیاد شده، کمتر شیر میخوره و با سینه‌ام سر جنگ داره.. کلافه بودم.

خسته از درد سینه‌های پر، لباس‌مو مرتب کردم و مهدیار رو محکم تو بغل گرفتم.
اسماعیلی برای سرکشی به خوابگاه اومد اصلاً متوجه نشدم و روی تخت غمباد گرفتم. به غیر از من کسی اونجا نبود...

با ضربه‌ی دست بلقیس به خودم اومدم.
خواستم از تخت بیام پایین که اسماعیلی با راحت باشید آرومی مانع شد.
نیم‌رخش رو نگاهی انداختم. خالی مشکی روی گردنش توجهم رو جلب کرد... چونه‌ی کشیده و خطِ فَکِ جذاب. با ریشی آنکارد شده و مرتب


پارت_844#  




برای اولین بار خواستم باهاش هم‌کلام بشم. از تخت پایین اومدم و رفتم سمتش.

- بب‌... ببخشید آقای اسماعیلی.


برگشت سمتم... عینکش رو بالا کشید و نگاهش از پوتین‌های کهنه‌ام بالا اومد و رسید به چشمای گود افتاده و گریونم.

لحظه‌ای تو‌ چشماش حسِ تحقیر رو دیدم، با حقارت نگاهی به سراپایم انداخت.

توجهی نکردم، آب از سرم خیلی وقته گذشته.


- پ... پسرم ۸ ماهه به دنیا اومده و... ضعیفه اگه امکانش باشه... یکی... یکی از اتاقایِ کوچیکِ حرمسرا رو بهم بدین تا اونجا ساکن بشم.


مهدیار رو نشون دادم.

- ریه‌هاش حساسه و دکتر هم گفته هوای اینجا براش سمه.


نگاهِ گذرایی به من و مهدیار کرد، انگار‌ میخواد یه جوری از سرش وا کنه:

- باید فکر کنم، بهتون جواب میدم.


- میتونید از دکتر بپرسید، به خدا راست میگم...


تازه میفهمم چرا نجمه می‌گفت آدم سگ باشه ولی مادر نشه. ول کن نبودم، دنبالش رفتم و با قدم‌های بلند بهش رسیدم. باز صداش کردم، پرده‌ی اشک جلوی دیدم رو گرفت... بهش رسیدم و پیچیدم جلوش، بچه به بغل زانو زدم و گریه کردم... سرم پایین بود و نمی‌دیدَمِش.


- خواهش میکنم، به من و پسرم رحم کنید.


کلافه نفسی بیرون داد.

- بلند شید خانوم، این چه کاریه؟


از حرفی که زد شوکه شدم :

- خانم محمد با خودتون چی فکر کردین؟ اینجا ملک شخصی من نیست که هر کی رو بخوام هر جایی قرار بدم! پسر شما هم مثل بقیه، باید تحمل کنید...


سر بالا آوردم، انقدر به چشمام زل زد که متوجه مهدیار نبود:

- جیک‌جیکِ مستونتون بود، فکر زمستونتون نبود خانوم!!


مهدیار تو بغلم‌ به گریه افتاد. حتی پلک هم نزدم... بلند شدم. انتظار این حرف، دور از ذهن بود.


اکتفا نکرد و همه‌ی دق و دلی کودتا و کشمیری و حرمسراش رو سر منِ شوربخت خالی کرد.

- سوگلی دربار کشمیری خائن بودن هم این مکافات رو داره... باید تحمل کنید مثل بقیه، دیگه دوران پادشاهی شما هم به سر اومد.


با چشمای وق‌زده و خیس زل زدم تو صورت عصبانیش:

- نه... نه این اشتباهه، هر چی راجع به من بهتون گفتن...


تنفر و انزجار اولین حسی بود که نسبت به اون آدم مغرور و بی‌احساس بهم دست داد. مثل دیگران چه زود من‌و قضاوت کرد!

چه کسی این اطلاعات غلط رو بهش داده؟
پارت_845#



دندونام‌و رو هم فشار دادم تا جوابش رو ندم ولی نتونستم تحمل کنم و دهن باز کردم:
- شما راجع به من چی فکر کردین؟ من‌و با زنایِ اینجا یکی میدونین!! من سوگلی اون بی‌شرف نیستم، من همسر دارم... من یه دکترم.

آه از نهادم بلند شد... به نفس‌نفس افتادم، گریه‌ی مهدیار شدت گرفت.
چرا همه چیز رو لو دادم؟ حالا اون دو تا بودن که هاج و واج نگاهم میکردن. بلقیس قیافه‌اش دیدنی بود.

قدمی ازشون فاصله گرفتم. از زیر نگاه متعجب و آمیخته به انزجار رئیس جدید فرار کردم و پشت به اونا ادامه دادم:
- بازی‌ روزگار من‌و به این جهنم کشوند، وگرنه من ‌برای خودم کسی بودم...‌

مهدیار گرسنه بود و زار میزد... آوار شدم روی تخت، بهشون پشت کردم و لباس‌مو بالا زدم و زیر سینه‌ گرفتمش.
از پشتِ سرم‌ خبر نداشتم، صدایِ پاشون رو می‌شنیدم که ازم‌ دور میشن.

حرفای بلقیس در تعریف از نجابت و پاکدامنی من، در دل سنگ رئیس جدید هیچ اثری نداشت.
- قربان، چیزایی که راجع به لیلا جون بهتون گفتن، دروغه... لیلا فقط یه شب با کشمیری بود که اونم...

دیگه نشنیدم، چشم دوختم به کسی که هشت ماه انتظار دیدنش‌ رو داشتم و حالا درمونده از حال و روزش، نمی‌دونم چه گِلی‌ به سر بگیرم.

مهدیار با ولع میخوره و از گوشه‌یِ لبش شیر بیرون زد، انگار گرسنگی چند ساعته، کار خودش رو کرده. با دستمالِ سفید یادگاری سعید دورِ دهنش رو پاک‌ کردم.
دندونام رو هم سابیده شد، دیگه دارم از اون دستمال هم متنفر میشم.
چرا کسی یادش نمیاد، یه روزی یه دختری تو زندگیشون بود؟ یه دخترِ چشم‌رنگیِ موبلندِ دلفریب.

خیالات برای مادر، پوشک تمیز نمیشد.
چند تا کهنه بود که باید می‌شستم. کسی نبود تا کمک کنه... نجمه و بلقیس با وجود رئیس جدید و اَوامِرِش، وقت برای سر خاروندن نداشتن. باید دست بذارم رو زانوهام و بلند شم. الکی نشستم به انتظار کمک...

مهدیار رو برداشتم و رفتم حموم.
با هزار بدبختی به پشت بستمش و کهنه‌ها رو شستم‌ و به خوابگاه برگشتم. سخت نبود... باید کم‌کم یاد بگیرم.

به چه فلاکتی افتاده بودم!
خدایا بازم نظرت بهم باشه... من تحمل این همه حقارت ندارم، فقط به خاطر پسرم تحمل میکنم. خودت از قلب زخم‌ خورده‌م آگاهی... کارد خیلی وقته به استخون‌ رسیده و اگه تو نباشی...

بلقیس منتظرم بود، تا من‌و دید اومد سمتم، مهدیار رو از پشتم باز کرد و رفت طرفِ بخاری. دود بخاری بلند بود:
- بلقیس جان زیاد جلو نبرش، براش‌ بده.

- چرا صبر نکردی من بیام کهنه‌ها رو می‌شستم دیگه... واجب بود این طفل معصوم‌ رو ببری بیرون!


پارت_846#  




- نچسبونش به بخاری، برای سینه‌ش بده.


انگار دارم با دیوار حرف میزنم، باز چسبید به بخاری. کلافه دست به کار شدم. کهنه‌ها رو روی میله‌ی تخت انداختم‌ تا خشک بشه. باید بچه رو از اون بخاری فس‌فسوی بوگندو دور کنم. دستای یخ بسته‌مو گرفتم بالای بخاری. انگشتام‌‌ صاف نمیشه، از سرما سِر شده.

- دیگه باید کارامو خودم انجام بدم... بعد رفتن شما کسی نیست کمکم کنه.


مهدیار وقتی بغل بلقیس و نجمه بود، گریه نمیکرد، به گرمای آغوش اونا عادت کرده...

بلقیس ماجرایِ جروبحثِ من و اسماعیلی رو به نجمه گفت، نجمه باورش نمیشد من پزشک باشم.


- به خدا پوآرو هم اینجا بود، باز‌ نمیتونست بفهمه لیلا‌ کیه و از کجا اومده؟


از اونا اصرار و از من انکار.

- نجمه خواهش میکنم، بعدا که وقتش شد، همه چی رو از خودم و زندگیم و همسرم میگم.


- خوب‌ شد، دکتر اینجا زوار دررفته بود و چشماش چیزی رو نمیدید، اسماعیلی اونم بازنشسته میکنه و تو رو جاش‌ میذاره.


من خسته‌تر از اونیم که بخوام براش راست و دروغ حرفامو ثابت کنم. چشمم از رئیس جدید و دکتر پیر آب نمیخوره.


- لالایی کن بخواب، خوابت قشنگه

گل مهتاب، شبا هزار تا رنگه

یه وقت بیدار نشی از خواب قصه

یه وقت پا نزاری تو شهر غصه


یادش به خیر... مریم این لالایی رو تو پستوهای معدن یادم داده بود.



مهدیار یک ماهش شده و اصلاً تغییری تو اوضاعش نیست. از اسماعیلی خبری نشد، همه‌ی سالن بزرگ و مجلل و اتاقای حرمسرا و زندان رو با جرثقیل و چندین ماشین‌ بزرگ‌ که با قطار آورده بودن، کوبید و یه سالن بزرگ دو طبقه ساخت و به خیاط خونه تبدیل شد. حتی اتاق کشمیری و مهین رو هم محو کرد.


حالا دیگه زنا و دخترایی که یه روزی برای کشمیری و نگهبانان خدمات میدادن، با آموزش خیاط‌هایِ ماهر کشور که یه ماهی برای آموزش به خواست اسماعیلی اومده بودن، خیاطی یاد میگرفتن.


خوابگاه‌ها حالا گرم‌تر شده بود. تو هر کدوم دو‌بخاری‌ دیگه گذاشته بودن. غذا و خورد و‌ خوراکمون همون روال قبل بود.

همه‌ی زنا و دخترایی که روزی زیر یوغ مهین و کشمیری بودن، حالا  به خیاطی رو آوردن. اکثرشون یه پا خیاط ماهر شدن و از زندگی جدیدشون راضی هستن.


کارگرایِ معدن هم تو همون سالن‌ها خیاطی میکردن و هر کی هم به خیاطی علاقه نداشت تو قسمت بسته‌بندی لوازم آرایشی کار میکرد.
پارت_847#



نجمه و بلقیس دست راست و چپ اسماعیلی شدن. این وسط انگار من و دو نفر دیگه که باردار بودن و ماه‌های آخرشون‌ بود، مُعاف بودیم.
نجمه میگفت اسماعیلی تا پیدا کردن کارگر مناسب و آموزش دیده، کار تو معدن رو قدغن و درش رو بسته.

حالا دیگه همه چیز تو کمپ برعکس شده، یه زمانی اینجا محل حکومت کشمیری زن‌باره و آدم‌کش بود. مهین و دختراش اینجا بین ماها همه‌کاره بودن و کار تو معدن رمقی برامون نمیذاشت.

اما حالا و امروز کسی حق کوتاه کردن موهایِ زنی رو نداشت یا حتی حق تعرض و بی‌عفت کردن دخترا.
همه باید یه شکل لباس می‌پوشیدن، غذای همه یکی بود حتی اسماعیلی هم با ماها تو غذاخوری غذا میخورد. البته نق و نوق و اعتراض تازه‌واردایی که از حرمسرا اومده بودن، تمومی نداشت. هوای سرد خوابگاه، غذای ساده و لباسای یک‌شکل را دور از شأن خودشون میدونستن. ولی کم‌کم عادت کرده‌ و به این زندگی جدید و جمع و جور رضایت دادن.

خسته از بیکاری و فکر و خیال نابودکننده و بی‌سرانجام، داوطلبانه رفتم خیاط خونه.
روزا مهدیار رو می‌بستم به پشتم و میرفتم پیش‌ کارگرا... رسوندن نخ و پارچه برای خیاط‌ها، پخش آب و چای بین اونا... کارِ سختی نبود، هرازگاهی مهدیار رو از پشتم باز کرده و بهش شیر میدادم و کهنه‌اش رو عوض میکردم. حالا دیگه یه مادر ماهر بودم.

زن‌ها هوام رو داشتن و غذای بیشتری تو سینی من ریخته میشد. دهن کوچیک‌ پسرم همیشه به‌ سینه‌ام بود، ولی هیچ وزنی اضافه نکرده.
پسری با چشمان درشت عسلی و صورتی لاغر، همه با این نشانی می‌شناختنش.

نجمه و بلقیس کاراشون زیاد شده و کمتر سراغم میومدن. دیگه دلم نمی‌خواد صدایِ گریه‌یِ مهدیار رو بشنوم. افسردگی بعد از زایمان گرفتم... حتی دلم نمیخواد به چشمایِ زیباش نگاه کنم، دلم به حالش میسوزه.

اسماعیلی حتی یه بار هم حال من و پسرم رو نپرسید. غرور رو کنار گذاشته و چندباری به نجمه و بلقیس گفتم که وساطت من و پسرم رو پیشش بکنن. ولی دریغ از یه ذره توجه.

- والا لیلا جان هر بار پا بده، من و بلقیس حرف رو می‌کشونیم سمت تو و مهدیار، ولی کو گوش شنوا! مرغ این پسره یه پا داره، میگه باید تحمل کنه تا بعد ببینم چی میشه کرد؟

موهام تا شونه بلند شده، جمع می‌کردم و بالای سرم می‌بستم. نجمه می‌خندید:
- باز این دُمِ موش رو جمع کردی تا دلبری کنی.

حالی برام نمونده تا به حرفاش بخندم.
دل و دماغی ندارم. حتی حالی برای شروع یه مکالمه با اونا... انگار از زمین و زمان بیزارم‌‌.


پارت_848#  




صدای خس‌خس سینه‌ی مهدیار، نمیذاشت صدای بگو و بخند بقیه رو بشنوم. همه راضی از زندگی جدید، روال کار رو غلطک افتاده و تو تغییر ۱۸۰ درجه‌ای، همه با هم سفت و سخت مشغول بودن.

ساعت کاری مشخص و حقوق ماهیانه‌ی کمی که تو حساب رئیس برای همه کنار گذاشته میشد، همه رو راضی کرده بود به جز من.


مهدیار رو به پشتم بسته و در حالِ دادنِ پارچه به خیاطا بودم که بلقیس صِدام کرد:

- بهروز کارت داره.


- بهروز؟


- اسماعیلی دیگه، برو دفترش... مهدیار رو بده من.


عقب کشیدم:

- نه.. با خودم میبرمش، شاید دلش به رحم اومد.


پا گذاشتم تو محوطه‌ای که برف سفیدپوش کرده و سربازا درحال پارو کردنش هستن.

زمستون لعنتی چرا تموم نمیشه؟ یه روزی عاشق برف بودم و حالا با دیدنش...


رفتم سمت ساختمون اداری.

آخرین بار یک ماهِ پیش دست بسته با نجمه و بلقیس تو ساختمان بودیم. از جلوی اتاقی که مردِ بیچاره رو کشتن رد شدم... در اتاق بسته بود.

یادآوری خاطراتِ اون روزا حالمو بد کرد. گردوندنم تو‌ حیاط، تف انداختن زنا تو‌ صورتم، خودکشی مریم، کشته شدن اون مرد و....  برای شادی روحش‌ زیر لب صلواتی فرستادم.


رسیدم به اتاقِ اسماعیلی.

یکی از دخترا که قبلاً منشی کشمیری بود و هیچکس دل خوشی ازش نداشت با ناز و عشوه بهم نگاهی انداخت:

- کاری داشتی؟


از نگاهِ تحقیرآمیزی ‌که به سرتاپام انداخت خوشم نیومد.

-رئیس باهام کار داره، پیغام فرستاده بیام اینجا.


- رو مبل نشینیا تازه تمیزش کردن.


نگاهی به مبلی که از تمیزی برق میزد، انداختم... درسته تیپ جالبی نداشتم ولی لباسام تمیز بودن، دلیلی نداره تحقیرم کنه. کاری جز فشردن دندونام رو هم نداشتم. اخمی تو ابروهای رنگ شده و کمانیش داد. با ناز و افاده گوشی رو برداشت و از اسماعیلی اجازه گرفت تا من‌و بفرسته اتاق.


در زدم و با بفرمائید اسماعیلی وارد اتاق شدم. کُتِ‌شو تنش کرد، در رو بستم و سلامی کردم و جلویِ در ایستادم.


از تیپ و قیافه‌ی وحشتناکم خجالت کشیدم. یه پالتوی نخ‌نمای کهنه و یه کلاه و شال کهنه‌تر که تا بالای چونه کشیدم. مهدیار هم بدتر از من.
پارت_849#



- سلام، بفرمائید بشینید.

با دستِش صندلی نزدیکِ میز رو نشون داد.
اتاقِ ساده‌ای بود، شنیدم بعد کشته شدن کشمیری، همه‌یِ وسایل گران‌قیمت اونجا و حرمسرا رو فروخته و خرج خرید چرخ‌خیاطی کرده.

- ممنون... من... بچه به پشت بستم، شما امرتون‌ رو بفرمائید.

به صورتش نگاه نکردم، ازش ناراحتم که یه اتاق کوچیک اندازه‌ی لونه موش رو ازم دریغ کرد.
به خودم که اومدم، نزدیکم دیدمش که باهام حرف میزد. ازش کمی فاصله گرفتم، از حس حقارت بود یا خجالت یا ترس.

- لطفاً بچه رو از پشتتون باز کنید و راحت باشید.

مهدیار رو زیاد نمیتونم حمام ببرم ولی هر روز لباساش رو عوض میکنم، لباسای گشاد و مسخره و یک شکل. دلم میخواد همیشه تمیز و خوش‌بو باشه مثل پدرش.

- امرتون رو بفرمائید من کار دارم باید زود برگردم.

فهمید که ناراحتم، برگشت و روی صندلی نشست و زنگ زد به منشی:
- خانم احدی، لطفاً دو تا قهوه بیارید.

بعد رو به من کرد:
- خانم محمد صداتون کردم تا درمورد یه مسئله‌ای باهاتون مشورت کنم.

- بفرمائید من در خدمتم.

تو همین حین منشی با سینی قهوه وارد شد. باز همون نگاه تحقیرآمیز.. نگاه ازش گرفتم تا دیگه اون رو نبینم.
بوی عطرش اتاق رو پر کرد. پیراهن کوتاه و کفش‌های پاشنه بلند و آرایش کامل.
انگار اون تنها کسی بود که خیال بی‌خیالی نداشت و روال قبل رو می‌رفت.

یکی از فنجون‌ها رو گذاشت روی میز و وایساد و بِرو بِر نگاهم‌ کرد.
اسماعیلی متوجه ماجرا شد و پرسید:
- خانم احدی چرا ماتِتون برده؟!

منشی با اکراه فنجون‌ رو برداشت و‌ سمتم گرفت.
- ممنون من میل ندارم.

از خدا خواسته زود فنجون رو برگردوند تو سینی.
- چرا خانم محمد، قهوه‌هایِ خانوم منشی عالیه.

منشی از این تعریف، خرکیف شد و با همون عشوه از اسماعیلی تشکر کرد‌.

- ممنونم، برای پسرم خوب نیست.

با جوابی که دادم، فهمید منظورم چیه و اصرار نکرد.
بعد رفتن منشی، مهدیار کمی نق‌نق کرد... دستمو به کمرم گرفتم و تکونش دادم تا بخوابه.

اسماعیلی جرعه‌ای قهوه نوشید. بویِ قهوه دیوونه‌ام کرد، به خاطر مهدیار نمیتونم هر چیزی بخورم، این بچه بیش از اندازه لاغر و ضعیفه، وای به حالِ روزی که شیرِ من‌و هم نخوره. آب دهنم انقدری بود که اگه قورت نمیدادم میزد بیرون.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792