پارت_824#
- پدر سوخته، پدر خوشگلی داشته.
نجمه اینو گفت و از تخت فاصله گرفت.
داشته؟؟ یعنی الان نداره؟
بلقیس بلند شد و از موهام بوسهای گرفت.
قیافهام دیدن داشت.
بدنی پر از کبودی، زخم و درد و خونریزی و کوفتگی. موهای کوتاه و پریشون.
اگه آینه بود و به خودم نگاه میکردم، با دیدن صورتم، شوکه میشدم.
- برم برات سوپ بیارم، شیرِت رو زیاد میکنه... خیلی خون ازت رفته، باید تقویت بشی.
به صورت بلقیس چشم دوختم. این زن هم مثلِ نجمه یکی از معجزاتی بود که خدا تو زندگیم و سر راهم قرار داد.
نجمه تو دنیایِ دیگهای سیر میکرد. با دیدنِ بچه یادِ دخترش افتاده. برای اینکه حال و هواش عوض بشه، صداش کردم:
- اسمِش رو چی بذاریم مامان بزرگ؟
زیباترین لبخندش را نثار من و پسرم کرد.
پایِ بچه رو که از پارچه بیرون مونده بود بوسید:
- خودت انتخاب کن، هنوز تصمیم نگرفتی؟
یادِ روزایِ آخری که با سعید بودم افتادم:
اگه بچهمون پسر باشه اسمش رو مهدیار میذاریم.
سیر شده بود و آروم گرفته. انگشتای ریزش مثل چوب کبریت بود. از بس لاغر بود که مویرگاش، تو کل بدنش مشخصه.
نجمه اونو و ازم گرفت تا دراز بکشم.
دلم نمیخواد ازم دور باشه ولی درد بخیه و جای کتکهای اون وحشی، جونی برای مقاومت نذاشت.
بچه رو کنارم روی تخت گذاشت و پتو روش کشید. تو خوابی عمیق بود، نتونستم چشماش رو ببینم.
- میخوام با اجازهی تو، اسمش رو مهدیار بذارم.
نجمه بازم بوسیدِش:
- اسمِ خیلی زیباییه، خدا حفظش کنه... برا ما که قدمش خیر بود.
خیر؟ چه خیری؟؟
از حرفایِ نجمه سر در نیاوردم.
بلقیس با سینیِ غذا واردِ اتاق شد. هر بار درِ اتاق باز میشه، میترسم کشمیری باشه، بیاد و بچه رو ازم بگیره و منو با خودش ببره.
نجمه با قاشق آرومآروم بهم سوپ میده.
خیلی گرسنهام. قاشقهای اول طعم سوپرو نفهمیدم فقط مایع داغی رو قورت دادم. کمکم مزهی سوپ رو حس کردم و زنده شدم.
مادر... مادر... الان کجایی؟
چرا همه، از هم جدا شدیم و آواره؟ اگه بدونی با چه مصیبتی زایمان کردم؟ کاش اینجا بود.
مادرم نخستین کشور من بود، نخستین مکانی که در آن نفس زدم و قد کشیدم... قلب پیدا کردم و چشم در این دنیای عجیب باز کردم.
حال من هم اینگونهام برای فرزندم!!
پسرم مهمان این جهان شده بود. از میوه تقویم سال، امروز از آن پسرم بود. باورم نمیشد، تونسته بودم تو معدن، بچه به دنیا بیارم...
آدمی در موقعیتها، قدرت واقعی خودش رو نشون میده.