2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 14046 بازدید | 1345 پست

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

‌‌اووووه مهدخت چی گفت 😁خیلی سلیمان عصبانی شد 😉

حس میکنم وقتی مهدخت تو بغل سلیمان بود ینفر عکس گرفته 

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
منم 🥺

عکس و هم برای سعید میفرستن🥴😫

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
😬😬😬

البته همش حدسه😂آخه رمان زیاد خوندم مغزم هم هی پارت های بعدی و تصور میکنه😂😂

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
کسی نیست بیاداونجا

دقیقاا‌ 

من الان چندروزه اینجا منتظرم بعد میخان تورو ازم بدزدن😂😂

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


پارت_574#  

خیلی زور داره از کسی که متنفری، تعریف کنی.

- این انسان رو خدا یه جوره دیگه آفریده بود؛ با ایمان، نجیب، کاربلد، سیاست‌مداری تو خونش بود.

نیازی به تعریف سلیمان نبود، من سعید رو مثل کف دست می‌شناختم. این حرفارو همیشه پدر درمورد سعید میگفت.

نفسِ عمیقی کشید و نگاه سرخ و عصبیش‌ رو از قوهای سفید گرفت و ادامه داد:

- اون با دکترا برگشت کشورش و من با دیپلم افتخاری، حالا دیگه واقعا به حرفایِ پدرم ایمان آوردم که هیچ پُخی نیستم.

نیشخندی زدم. شونه‌هام کمی‌ پرید، تو دلم به پدرش حق دادم، اون واقعا هیچ ..... نبود.

- دیگه بی‌خیالِ تحصیل و زندگی شدم و با پولایِ بابام خوش می‌گذروندم.

دستی به ریش پرفسوریش کشید و با لذت آروم و نجواگونه گفت:

- نمیدونی چه عالمی داره...

انگار با یادآوری اون غرایز افسار گسیخته‌ی حیوانی، از لب و لوچه‌های آویزونش آب می‌چکید.

برگشت و به جمعیت تو باغ نگاهی انداخت:

- طوری که کسی تو عیاشی به گردِ پام هم نرسید... تا اینکه پدرم یکی از هم پیمانایِ شاه تو جنگ شد.

نگاهم کرد:

- برا اولین بار حضرت علیه رو دیدم، اون موقع بود که ورق برگشت.

سرمو به طرفِ قصر برگردوندم و به تماشایِ رقصِ نور و هیاهویِ بی‌پایان مهمون‌ها مشغول شدم.

از اینکه سلمان از سعید تعریف کنه، خوشحال بودم. هر کس با سعید نشست و برخواست میکرد به شخصیتِ زیبا و دوست داشتنی و قویِ اون اعتراف میکرد.

- شنیده بودم این کشور یه شاهدخت ویژه داره... اولین بار که دیدمت، هوش از سرم پرید.

باز قصد نزدیکی داشت، قدم‌هایی که به مذاقم خوش نیومد.

- به قولِ مادرم خدا موقع آفریدنِ تو درهایِ بارگاهِش رو بسته؛ تا تنها باشه و کسی مزاحِمِش نشه، تا بتونه تو رو خلق کنه.

برای حرص دادن من، خم شد و صورتمو نشون داد و خندید.

- وگرنه این همه زیبایی و وقار تو یه نفر نمیتونه جمع بشه.

همانطور که نگاهم میکرد اومد و کنارم رو نیمکت نشست، این دفعه جمع و جور.

خم شد و آرنجاشو رو زانوهاش گذاشت، دستاشو جلویِ بدنش قفل کرد و ادامه داد:

- هر وقت می‌خندیدی، خیلی چیزا دگرگون میشد، بیشتر از همه قلب سلیمانِ بدبخت
#پارت_575
از‌ شنیدن حرف‌های عاشقانه‌ی اون نسبت به خودم، حس بدی بهم دست داد.
حس گناهکاری رو داشتم که بیگناه بود.
حس خیانت.
- بعد از دیدنت، هر چی از خودم یادم میاد همیشه تو هم توش بودی... ماجرا از این قرار بود که نجنگیده به چشمات باخته بودم.
به نیمکت تکیه زد، خودم‌ رو با قفلِ کیف دستی مشغول کردم تا نگاهش نکنم.
تا نشنوم، چی داره بلغور میکنه.
- دلت از سنگ بود مهدخت، آنقدر خواهان داشتی که من توشون گُم بودم، اما هیچوقت فکر نمی‌کردم شاهدختی که شب‌ها با فکرش به خواب میرفتم... نصیبِ سعیدِ مغرور، رقیب قدیمیم بشه.
سرش‌ رو تکون و با آهی ادامه داد:
- لامصب یه ثانیه می‌دیدَمِت یک ماه فکرم درگیرت بودم... همه چی تو دنیایِ من یه روزی تموم میشد جز خیالِ تو...
از این همه ابرازِ علاقه‌یِ اون معذب بودم. کاش یه نفر به دادم برسه. چرا نمیره؟ چرا نشستم و به عاشقانه‌های ممنوعه‌اش گوش میدم؟
نگاهش کردم... نگاهی از‌ سر نارضایتی،
نگاهی از سر استیصال.
- اون شبِ لعنتیِ اجلاسِ صلح، پدرم  حضور داشت... خواستم خودم رو بهش ثابت کنم تا انقدر به جونم غر نزنه. قبلِ اجلاس با شاه صحبت کردم و بهم اطمینان داد که تو مالِ من هستی.
وقتی پدرت اسمِ سعید رو تو لیست خواستگارا خوند؛ خنده‌ام گرفته بود، کی  میاد با دشمنِ خودش ازدواج کنه آخه؟
بوی عطری گرون‌قیمت و عالی میداد. شاید از دُبی گرفته باشه. آخه همیشه اونجاها پلاس بود.
چاه نفت، ویلا، باشگاه شرط‌بندی و قمار، دیس.کوی بزرگ.
- هیچکس مثلِ من سعید رو نمی‌شناخت، سعید غروری داشت که به خودش اجازه نده چیزی رو از کسی طلب کنه، چه برسه به دخترِ دشمنِ خونیش.
باز خندید، این بار از روی استیصال.
- اصلاً چه جوری قبول کرده بود که خواستگارت باشه!! یه چیزی این وسط درست نبود، مشکوک میزد. فکر کردم میتونم انتقامِ سالها شکست از رو سعید بگیرم.
سردِش شده بود، دستاشو برد زیر بَغَلاش و تو خودش جمع شد...
- منتظر بودم که اسمِ منو بگی، تا خوشبخت‌ترین مرد دنیا باشم؛ اما تو... تو اسم سعید رو بُردی.
دستی به دماغ کوفته‌ایش برد و خاروندش.
- بیشتر از همه من و شاه شوکه شدیم. منگ از تصمیم تو و نگاه خشم‌آلود سعید، بعدِ اجلاس همگی رفتیم پیشِ شاه تا کسبِ تکلیف کنیم. به این نتیجه رسیدیم که بهترین راه، کشتنِ سعید و پدرش هست.
آویزهای گوشه‌‌ی سربندش، از نخ‌های طلایی دوخته شده بود که تو تاریک روشن باغ می‌درخشید. 

اره😂اینجابه زورلایک میکنن😂

منکه کلا قبل خوندن پارت ها لایکت میکنم 😂😂

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


پارت_576#  

- با این کار، با یه تیر دو نشون میزدیم؛ اون کشور یه ولیعهد عالی رو از دست می‌داد و کارِ ما برای فتحِ اونجا آسون میشد و تو هم مال من میشدی.

ابرویی بالا داد و دستی به لبهاش کشید و به جایی خیره شد.

- ادامه‌یِ ماجرا رو هم خودت میدونی که...

مرغ از قفس پرید و دست ما تو پوست‌ گردو انقد موند تا سیاه شد، مثل روزگارم.

بوی نوشیدنی و استرس، دل پیچه‌ام رو زیاد کرد. نفسِ عمیقی کشیدم تا کمی حالم بهتر بشه. دلم میخواد دیگه صداش رو نَشنَوم، دلم میخواد روش بالا بیارم.

باید کار رو‌ یک‌سره کنم،‌ اینا بوی کباب به دماغشون خورده.

- ببین سلیمان تعارف رو کنار بذاریم و با هم روراست باشیم، میدونم که نقشه‌یِ تو و کاشف بوده که پدرم رو مُجاب کردین تا دوباره به طبل جنگ بکوبه، مادرم رو زندونی کنه تا من مجبور بشم برگردم.

با دقت نگاهم میکرد و گاهی با تکونِ سرش حرف‌هامو تایید میکرد.

از نقشه‌ای که کشیدن و نتیجه داده، با دمش گردو می‌شکست.

- من عاشق سعید بوده و هستم، میدونم که به زودی برمیگردم پیشِش، خودت هم میدونی که آخر این ماجرا باید با برگشت من تموم بشه.

برای اینکه دست از سرم برداره ادامه دادم:

- با سعید این قرار رو گذاشتیم تا منتظر هم بمونیم، ما با هم نامزد کردیم تا سالگردِ دامادشون تموم بشه و ازدواج کنیم.

با یادآوری عشقمون، دلم قرص شد و تونستم جون تازه بگیرم.

- تو این ۵ ماه که کنارشون بودم، فهمیدم خوشبختی و خانواده یعنی چی؟ اون مثل شما اولویت اولش زن و عیش نیست، اولویت اون کشورش، مردمش، راحتی خانواده‌اش و من بودم.

سرمو پایین انداختم و ادامه دادم:

- تو بهتر میدونی که عشق چیه؟

کمی مکث کردم.

- چون به قولِ خودت با جون و دل اونو حس کردی، پس می‌فهمی من چی میگم!

با عصبانیت از جاش بلند شد و دستاشو تو جیب گذاشت و چند قدم جلو رفت.

- سلیمان با هیچ منطقی نمیشه از زنی که همسر داره خواستگاری کرد. اگه این نقشه‌یِ مسخره‌یِ تو نبود، من به زودی با سعید ازدواج کرده و کار تموم بود... الانم میخوام برگردم و به این سیرکی که پدرم راه انداخته پایان بدم.

از جام بلند شدم.

باز سمتم اومد، بوی ادکلن غلیظِش حالمو بد کرد و چند قدمی عقب رفتم.

در چشم بهم زدنی با دستانِ قوی و بزرگش بازوهامو گرفت و من‌و تو آغوشِ…ش کشید. دیگه تحمل نداشتم، نفسم‌ رفت.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792