هرکس بهم زنگ میزنه وسط حرفاش میگه مجردی ، میگم آره
بعد میگن آها من ابجیم این هفته ازدواج کرد ، پسره خیلی میخاستش خیلی رفت و آمد تا جواب دادیم و این هفته جشن داشتیم
این به کنار ، کلا هرکس زنگ میزنه بهم از ین موردها میگن که دختر خالم ابجیم خودم و ... ازدواج کردن
منم بعد شنیدن کلی حرف خوب میزنم که الهی خوشبخت بشن و فلان ولی بعدش میرم تو خودم و خیلی فکر میکنم
میگم یعنی از این دنیا و این آسمون و این زمین و ... سهم ما از ازدواج و عشق هیچ و صفره
یعنی چرا کسی نیست منو بخاد ، چرا همیشه برای دیگران اتفاق میفته و ما نظاره گر هستیم ، برای ما نمیاد نمیشه ...
هرکیو میبینم ، داره برای همسرش جون میده همه چی براش فراهم میکنه ولی من هیچکسو ندارم ...
همیشه تنهام ..
وقتی تعریف میکنن پسره برای بدست آوردن دختره چکارا ک نکرده میخام آتیش بگیرم ، انقد که حسود میشم
چون برای من همچین اتفاقی نیفتاده ...
من حتی آرزو بدلم که یکی بهم گل بده ، هنوز طعم عشق رو حس نکردم ، هیچکس نبوده بهم ابراز علاقه کنه و من دل خوش بشم ، همیشه اخرشبا وقتی فکرمیکنم یه دل سیر گریه میکنم
که مگه چکار کردم که لایق عشق و محبت نشدم تاحالا
کنج قلبم حسرته ..
چقدر حسادت کنم و مقایسه کنم خودمو با بقیه ...
خیلی ضعیف شدم