هروز داریم می زنیم تو سرو کله هم هیچی سرجاش
نیس
تا حرف واقعیتی میزنم نفرین میکنن
پر از انرژی منفی
کسی با هم حرف نمیزنه
وقتی حرف حقی میزنم میگن تو پیرزنی
یا محل نمیدن
یعنی تو خلوت با خودشون هم پیش وجدانشون هم ی درصد نمیگن راس میگه
همش ترس اینو دارم یکیمون از بین میره و دیگه فرصت کنارهم بودن نداریم
من مامانم رو خیلی دوس دارم اما اونقدر حرمتا از بین رفتههمش قهریم
مجردم
همشون فکر میکنن من سر خودم
اما به هردری میزنم غم و غصه ها رو خشما رو نشون بدم
حرفامون رو بزنیم
اما انگار شده کینه و کهنه شده
مثلا بابام رو اصلا دوس ندارم
پر از خشم
داداشام رو سردم نسبت بهشون چون رفتارایی میکنن که خجالت میکشم
اما مامانم نه خیییلی دوسش دارم اما چه کنم که اصلا حرفای همو نمیفهمیم