من یه پسر ۲۳ ساله ام واقعا دوران جوانی بدترین روزای زندگیم بود در ادامش که توکل بخدا هعیی توی ۱۸ سالگی رفتم خدمت از همه کوچیکتر بودم ولی خب تعریف از خودم نکنم از همه هم سرحال تر بودم یه ماهی از خدمتم گذشت و یه مسابقه آمادگی جسمانی برگزار کردن و از نظامی ها و سربازا تست گرفتن من اونموقع سرپرست نگهبانی بودم و دیگه اواخر مسابقه رسیدم و ای کاش نمی رسیدم و من تست دادم و با اختلاف شدم اول قبل من فرمانده خودم نفر اول بودم توی تست ها سر همین من شدم اول و خیلی خوششون اومده نظامی ها و صلوات و اینا فرستادن و... بعد دیدم که فرماندم خیلی بهش برخورد نزدیک به مرخصی بودم رفتم مرخصی بهم نداد بهم میگفت نبینم ادعات بیاد شنیدم به بچه ها زور میگی خدا شاهده هیچ کدوم از اینا نبود نامرد پست فطرت خیلی اذیت کرد بعد هشتاد روز ۴ روز مرخصی بهم داد درصورتی که یک ساعت فاصله داشتم با شهرمون با همه یه جور رفتار میکرد با من یه جور دیگه خلاصه اگه معتاد میشدم اون خیلی خوشحال میشد تا اینکه ورزش میکردم این از خدمت . ۲۰ سالگی خدمتم تموم شد و یکی از آشناهامون خونشون اومد کوچه پایینی و پدر و مادرم گفتن زشته و این حرفا دعوتشون کردن و اومدن خونمون پدرمو و پدر دختره با هم رفیق بودن از بچگی و نسبت فامیلی هم داشتیم خلاصه من اون شب دخترش رو دیدم و واقعا بهم ریختم بد جور هم به هم ریختم خیلی عاشق شده بودم هرشب بی قراری میکردم دنبال کار خوبی بودم که اگه جور شد بتونم روم بشه برم خواستگاریش ولی خب کار درست حسابی جور نشد و گفتم اگه قسمتم باشه میمونه و اینکه باخبر شدم که دختره نشون کردن خیلی ناراحت شدم و سختم بود واقعا اومدم جای خالی اون رو پرکنم یعنی توی ذهنم پر کنم وگرنه که من باهاش در ارتباط نبودم و عاشق یکی دیگه شدم نمیتونستم یهویی بیخیال شم واقعا عاشق شدم و دیگه اوضاعم بهتر شده بود و کم کم داشتم استاد کار کابینت و کمد دیواری میشدم که خدارو شکر الان شدم و مادرم رو فرستادم خواستگاری دختره ولی قبول نکردن از اقوام مادری بود گفتن دخترمون میخواد بخونه واس فرهنگیان و پول جمع کنه خونمون رو عوض کنیم و ماشین بخره و جهیزیه بخره و اونموقع با یکی از همکارای خودش ازدواج کنه منم خیلی دلم شکست ودیگه تا عمر دارم به کسی دل نمیبندم خداهم میدونه تا این ۲۳ سال زندگیم نخواستم گناه کنم . الان بعد ۵ سال جنگ اعصاب یخورده ذهنم آروم گرفته ۲ سال خدمت و سه سالم درگیر احساسات خدارو شکر الان کمد دیواری و کابینت کار شدم و میخوام برم یه بخش خوبی با درآمد خوبی کار کنم
بخدا که توی خودم میبینم روزی که صاحب آپارتمان بشم و هم توانش رو دارم هم ظرفیتش رو الان چند ماهه ذهنم به مراتب آروم تره چقدر خوبه ذهن آروم
ولی دیگه تا عمر دارم به کسی دل نمیبندم به قول یه بنده خدایی پروانه اسرار نکن پروانه بیاد دور یه گلت یه باغ گل داشته باش پروانه ها خودشون میان .