همیشه فکر میکردم با عشق ازدواج میکنم و تموم مشکلات زندگی فقط مشکل مالی و اینجور چیزاست که با عشق میشه حلش کرد… فکرشو نمیکردم وارد زندگی مردی میشم که هیچوقت به زنش به دید معشوقه نگاه نمیکنه و اونو یه دختر غریبه میدونه که صرفا داره باهاش زندگی میکنه و تموم عشق و محبت خالصانش برای خانوادشه🙂هیچوقت کنارش احساس زنانگی نکردم و همه ی اعتماد به نفس و شوق زندگی رو تو وجودم کشت…مثل مرده ی متحرکی شدم که دیگه هیچی براش مهم نیس
کاش پدر مادرا میتونستن بچه هاشونو فراموش کنن تا امثال من از ترس غصه خوردنشون تن به هر خفتی ندن💔
دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳
از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباسهای خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!
من هم همینجور ولی من جدا شدم ازش . فقط اون روح روانی که ازم نابود کرد هیچوقت خوب نشد . بی اعتماد به ...
منم الان تو همین وضعیتم…هرچقدر همه ازم تعریف میکنن باز به چشمم نمیاد تو ذهنم میگم اگه خوبم چرا پس به چشم شوهرم نیومد هیچوقت؟چرا همیشه ضعفامو بزرگش کرد؟چرا هیچوقت منو نخواست؟
حالا ی دختر خانمی ک تو ی روستایی هست می خواد با ی آقایی ک من می شناسمش و زن اولش و طلاق داده و چند تا صیغه و غیره داشته ازدواج کنه دلم می خواد دختره رو پیدا کنم بگم نکن بنده خدا