همیشه فکر میکردم با عشق ازدواج میکنم و تموم مشکلات زندگی فقط مشکل مالی و اینجور چیزاست که با عشق میشه حلش کرد… فکرشو نمیکردم وارد زندگی مردی میشم که هیچوقت به زنش به دید معشوقه نگاه نمیکنه و اونو یه دختر غریبه میدونه که صرفا داره باهاش زندگی میکنه و تموم عشق و محبت خالصانش برای خانوادشه🙂هیچوقت کنارش احساس زنانگی نکردم و همه ی اعتماد به نفس و شوق زندگی رو تو وجودم کشت…مثل مرده ی متحرکی شدم که دیگه هیچی براش مهم نیس
کاش پدر مادرا میتونستن بچه هاشونو فراموش کنن تا امثال من از ترس غصه خوردنشون تن به هر خفتی ندن💔