2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 15218 بازدید | 501 پست
محبوب ناچار نشست و صورتش مثل پنبه سفید شد ابروهاش نازک شد و چقدر تغییر کرده بود ...مهمونا اومده بودن ...


سرشو بو_سیدم و گفتم : مبارکت باشه ....
زنها میر _قصیدن و دلمون شاد بود.
..سفره هارو پهن کردن و همه ناهار خوردن ...
تمام خانواده و اقوام احمد انگشت به د_هن مونده بودن
..عصر بود که عروس و داماد راهی اتاق خودشون شدن ..
مادر احمد جلو اومد و گفت: خیلی ممنون شما سنگ تموم گزاشتین ...
خواستم تشکرشو جواب بدم که مالک دستشو پشتم گزاشت و گفت
: جواهر تمام زحمات رو کشید ...
محبوب جزو خانواده منه ...
برای خوشبختیش هر کاری میکنم ...کسی اجازه نداره دلشو بشکـ.ـنه ....
متوجه منظورش بودم که میخواست به مادر احمد بفهمونه که نبا...ید تو زندگیشون دخالت کنه ...
اون ز...ن هم نتونست در مقابل مالک حرفی بزنه وفقط سرشو پایین انداخت ...
شام محبوب و احمد رو براشون تو اتاقشون بردن و من با بجه ها سرگرم بودم‌...
روزها میگذشت و هر روز قشنگتر از قبل بود ...
بجه ها راه میرفتن و یکسال از اومدنمون به اونجا میگذشت .
...تولد یکسالگی بجه هارو جشن گرفتیم و چیزی به سالگرد مراد نمونده بود ....
خانم بزرگ‌ وابستگی خاصی به مالک پیدا کرده بود و ازش جدا نمیشد ..
بالاخره مالک گفت عمارت ما اماده است ...
یکسال گذشته بود ...
اون روزها محبوب باردار بود و نمیزاشتم دست به سیاه و سفید بز...نه ...
دختر و پسرم بیشتر از ما به مریم وابسته بودن ....
هممون اماده شدیم و راهی عمارت جدیدمون شدیم
یه عمارت نو ساز وسط یه باغ بزرگ ...
مثل قبل نبود که دها اتاق داشته باشه ...مهندسی
رو مالک از تهران اورده بود و سالن بزرگی داشت ...دور تا دورش پنجره و اتاق
ها طبقه بالا بودن ...
یه راهپله از داخل و یکی از بیرون داشتن و اتاق های پشت برای خدمه بودن ...
همه چیز مد...رن
و شیک شده بود ...کی باور میکرد اون عمارت برای ماست ...
هممون د...هن هامون باز مونده بود ...
بغض کردم و گفتم : اینجا خیلی قشنگه ...
مالک اشاره کرد پشت سرش رفتم طبقه بالا ..یه اتاق بزرگ پنجره خور به باغ بود ...
یه تحت سفید طلایی درست ز...یر پنجره ...
مالک سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت : قول دادم جبران میکن
....قسـ.ـ.ـم خوردم جون خودتو که تموم اون روزا رو جبران میکنم ...تمام اون بدبختی هارو...
اون روزایی که زن و بجه ام نبودن ...
از رو...ت شرمنده بودم
...از روی تو و بجه هام‌
..سهراب بیشتر از همه سختی دیده و میخوام اونم خوشبختی رو مزه کنه ...
دستهاشو گرفتم و چرخیدم‌..
میخندیدم و صدامون تو اتاق پیچیده بود ...
نفسم بند اومد و دراز کشیدم...
مالک کنارم دراز کشید و گفت : نظر تو برام مهمه که بپسندی و خوشت بیاد ...
_ همه چیزش قشنگه ...
به سمت من چرخید و گفت : ته باغ برای محبوب خونه درست کردم ...
_ شما همه جوره برای من دلبری میکنی ...
چشم هاشو ریز کرد و گفت : داری از راه بدرم میکنیا ؟‌
بینی اشو بین دست گرفتم و تکون دادم و گفتم : تو هم داری دل منو مید...ز...دی ..
.هر چند خیلی وقته دز...دیدی و خبر نداری
لبخند زد و گفت : هرچقدر نگاهت میکنم...
دلم ازت سیر نمیشه ...
تو برای من خلق شدی ....
تو چشم های هم خیره بودیم و مالک گفت: یه تشکر به ملا بدهکـ.ـار بودم و مر...د ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
: چرا ؟‌
خندید و گفت : چون میخواست تو رو اتـ.ـ.ـیش بز...نه ...وگرنه با اون روبندت هیچ وقت تو رو نمیدیدم‌...
سرمو روی بازوش گزاشتم و چشم هامو بستم‌...
مالک موهامو نوازش کرد و گفت
: تو قشنگترین رویای من بودی ...
چشم هامو بستم و با ارامش تو بغـ.ـل مالک خوابیدم ...
محبوب خونه اشو که دید ذوق کـ.ـرده
بود ..
.وسایلشو اوردن و براش میچیدن ...
خیلی باد کـ.ـرده و همه میگفتن بخاطر نمکی که مدام میخورد .
یواشکی تند تند نمک میخورد و ویارش نمک
بود...
خونه اش دو تا اتاق بزرگ بود و یه اشپزخونه گوشه اتاق ...
لوازمش چیده شد و اول اون رفت خونه اش بخاطر شـ.ـ.ـکم بزرگش خیلی مراعاتشو میکردیم ...
جابجا شدیم و خانم بزرگ با ما نیومد .

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



سرشو بو_سیدم و گفتم : مبارکت باشه ....زنها میر _قصیدن و دلمون شاد بود...سفره هارو پهن کردن و همه ناه ...


مالک دستهای پیرشو نوازش کرد و گفت
: خانم بزرگ اینجا تنها چطور میخوای بمونی ؟
_ من اهل این عمارتم‌...
به زمین فرش شده بیشتر از سنگ شده عادت دارم ...
مرادم اینجا د...فن شده میخوام بمونم اما تند تند میام و بهتون سر میزنم ...
_ اینجا بمونی من دلنگرون میشم
_ نه نشو ...خدمتکارا هستن ...من دیگه مر _دنی ام فبر _ستون‌ صدام میز _نه ...
نگاهی تو چشم های من انداخت و گفت : حلالم کردی ؟
لبخندی به روش ز... دم و گفتم زنده باشین ...
_ ممنونم ازت دخترم ...
_ کاش با ما میومدی خانم بزرگ ...
_خوشبخت باشین ...
دیگه حرفی نزد ...
اتاق خصوصی برای بجه ها اماده کردیم و مریم هم کنارشون موند ....
مریم پیش اونا میخوابید و مراقبشون بود ...
زندگی جدیدی رو داشتیم تجربه میکردیم ..
.رضا ز...ن گرفته بود و مامان و رحمت با عروس جدید زندگی میکردن ...
#پارت_442
مامان ترجیح داد پیش پسراش بمونه ...
سهراب پسر کم حرفی بود ولی خیلی مهربون بود .
..خانم جون خیلی دوستش داشت و بیشتر مواقع با هم بودن ...
همه چیز عالی بود و دیگه چیزی کم نداشتیم ...
داشتم اتاق رو مرتب میکردم که مریم داخل و گفت ...
مریم اومد داخل و گفت
: جواهر خانم محبوب در... داش زیاد شده ‌‌....
موقعش رسیده بود ..
.لبخند رو لـ.ـبهام نشست و بیرون رفتم‌.
..با عجله بیرون میرفتم و سمت خونه محبوب ...
مریم رو بهم گفت
: من کمکش میکنم زا _یمان کنه ...
احمد جلوی درب تر _سیده بود
بهم خیره شد و شد و گفت : جواهر خانم‌...حالش بده ...محبوب حالش بده ...
کنار ز... دمش و رفتم داخل ...محبوب در _د داشت و یاد خودم افتادم‌...چطور غریبانه زا_یمان کـ.ـردم ...
چطور د_رد میکشیدم و کسی نبود ...تو کوچه و خیابون میوفتادم و میخواستم به عمارت برسم ...
اشک صورتمو خـ.ـ.ـیس کرد و گفتم‌: محبوب من اینجام نتـ.ـ.ـر_س ...
مریم جلو رفت و گفت : بجه داره بدنیا میاد ...
من و مریم اون دومین
باری بود که با هم شاهد بدنیا اومدن یه بجه بودیم ..
یه پسر شبیه احمد رضا بود.از شد_ت گریه خوشحالی هق هق میکردم
و پسرشو لای دستمال پیچیدم و به سـ.ـ.ـنه فشـ.ـ.ـردم ...
بوی همون روزی میومد که دو قلوهامو تو بغـ.ـل گرفتم و بو_سیدم ...
محبوب بجه رو نگاه کرد و گفت : ببینمش ...
صورتشو بو_سید و گفت : بزار مالک رو ببینم‌...با اومدن اسم مالک خندیدم و محبوب اسم پسرشو مالک گزاشته بود ...
خبر زود به گوش همه رسید و همه فهمیدن مالک کوچک بدنیا اومده بود ...
کنار محبوب نشستم موهای خـ.ـ.ـیس
عـ.ـر_قشو خشک کـ.ـردم و گفتم : اروم باش ...
اشپز جدید عمارتمون رو صدا ز_دم داخل اومد و گفت : بله خانم ؟
_ برای محبوب بگو گ_و_س_ف_ند فر_بونی کـ.ـ.ـنن و جگـ.ـ.ـرشو کـ.. باب کنن بیارن ...
گـ.ـ.ـوشت تازه براش بپزید ...
محبوب سرشو روی شونه ام گزاشت و گفت :دو قلوها کجان ؟‌
_ سهراب داره باهاشون بازی میکنه ...
_ چقدر زا_یمان سخته ...
_ محبوب الکی نیست که مادر بودن انقدر مقام بزرگی ...
_ خدارو شکر سالم بدنیا اومد استر _س داشتم‌...
_ الان دیگه راحت بخواب ...احمد رفته مادرشو خبر کنه الان مادرشوهرت میاد ...
محبوب ا_هی کشید و گفت : کاش منم مادر داشتم‌...
با ا_خ_م گفتم : پس من چی هستم ..
...من مادرتم دیگه
....دستمو بو_سید و گفت : واقعا مادرمی ...
محـ.ـکم‌ بغـ.ـلش گرفتم .
..من و محبوب کنار هم روزهای خیلی سختی رو گذرونده بودیم و حالا در
انتظار خوشبختی بودیم ...
مالک کوچولو خیلی ارومتر از اونی بود که میشد تصور کرد
...ما تا شش ماهگیش حتی بیداریشو کم میدیدیم و مدام خواب بود ...
تپل شده بود و انقدر شیرین بود که حتی نمیشد در مقابلش خودتو کنترل کنی و دلت میخواست مدام بو_سش کنم...
مدام بو_سش کنم...
حالت تهوع های دم صبح خیلی آز _ارم میداد ...
نمیدونم چرا اونطور شده بودم‌...
احتمال میدادم باردار باشم ...
محبوب داشت مالک رو بعد حموم
لباس میپوشوند و گفت : جواهر چرا رنگت انقدر زرد شده ؟
_ نمیدونم‌...
ا_خ_می کرد و گفت : نمیدونی یا نمیخوای بگی ...
ا_هی کشیدم و همونطور که از پنجره به بچه ها نگاه میکردم که بازی میکنن گفتم‌: محبوب دلم نمیخواد دوباره تجربه اش کنم‌...
محبوب جلو اومد و گفت : جواهر این نعمت خداست به هر کسی نمیده .
میدونم ولی باور کن اون روزهای حاملگی انقدر برام سخت گذشت که دیگه نمیخوام تکرار بشه ...
_ مالک خان میدونه ؟‌
_ نه احتمالش کمه ...که باردار باشم‌...خدا قهرش نگیره ولی نمیخوام‌...
همین دوتا کافیه ...
خدا همین دوتا رو برام نگه داره ...
_ اینجوری نگ
...من امروز کنارتم ...مالک خان رو ببین چطور دار
به بجه ها نگاه میکنه ...
روی صندلی نشسته بود و به بجه ها نگاه میکرد ...

دوساعته دارم میخونم خیلی قشنگه .یعنی بازم مشکل سر راهشون میاد؟

اگه خدا بخواد منم روزی صاخب دختری به اسم لیا میشم.. راضیم به رضای خدا جونم.                           اینم گروه ختم صلوات تلگرام آقا امام زمان عجل الله  @montazeran_32
دوساعته دارم میخونم خیلی قشنگه .یعنی بازم مشکل سر راهشون میاد؟

همه جاشو دوست داشتم جز اونجا ک با اومدن سهراب ،جواهر و یادشون رفت ...

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


روی صندلی نشسته بود و به بجه ها نگاه میکرد ...

با تـ.ـفنـ.ـ.ـگـ.ـ.ـش داشت نشونه گیری میکرد و به سهراب اموزش میداد...

موهای کنار گوشش سفید شده بود و بقدری سختی دیده بود که بخواد زودتر از هرکسی پیر بشه ...

بهش خیره موندم‌...انگار سنگینی نگاهمو حس کرد...

سرشو بالا اورد و تو چشم هام خیره شد...

اون برای من با ارزش تر از هر چیزی بود ...اون برام از بجه هامم عزیزتر بود ...

شاید من تنها زنی بودم که شوهرمو بیشتر از بجه هام دوست داشتم‌...

تو نگاهم فقط عشق بود، بهم خیره بود ...

براش چشمکی ز...دم و از خنده سرشو تکون داد ...

برای مالک چشمکی ز...دم و اونم از خنده سرشو تکون داد ...

یهو بی هوا بهم چشمکی ز...د و من از شـ.ـد_ت هیحـ.ـان روی زمین افتادم ...

محبوب تر _سیده بود و گفت : خا_ک به سرم چی شد یهویی ؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم‌: مالک خان بهم چشمک ز... د ...
محبوب با تعجب گفت : جواهر اشتباه دیدی مالک خان‌؟‌
_ بله ...مالک خان ...
هر دو بلند بلند میخندیدیم ...

حدسم درست بود و باردار بودم‌...اینبار میخواستم خودم به مالک بگم‌...
بعد شام ازش خواستم بریم قدم بز...نیم‌....بجه ها به لطف مریم ...مادر مهربونشون خوابیده بودن ...
مالک کنارم قدم میز...د ...
هوا یکم سرد بود و گفتم : هوا داره سرد میشه فصل گرما تموم شد ...
دستشو دورم پیچید و گفت
: بزار گرمت کنم ...
لبخندی ز...دم و گفتم‌: چقدر امشب ستاره تو اسمون هست ..
مالک سرشو که بالا گرفت زیر گلوشو بو..سیدم..
 و گفتم : گولت ز _دم ...
لبخندی ز_د و گفت : امان از دست تو ...
دستی تو موهاش کشیدم و گفتم : پیر شدی مالک خانم .
..پیر شدی ...
ا_هی کشید و گفت: کنار تو پیر شدنم دوست دارم
لپمو کشید و گفت : چرا اومدیم قدم بز_نیم؟!
تو صورتش نگاه کردم و گفتم
: میخواستم یچیزی بهت بگم‌...
_ جانم‌؟‌
_ بجه ها دیگه بزرگ شدن و شاید خواست خدا بوده ..
نتونستم بگم یکم مکث کردم و گفتم

: دوباره داری پدر میشی ..
تو صورتم نگاه نکرد ولی چشم هاش برق میز_د و گفت : حدس میز_دم‌...
با تعجب گفتم‌: از کجا حدس میز_دی ؟‌
روبروم ایستاد
دستهامو تو دست گرفت بو_سید و گفت : از اینجا که چشمهات حالتش عوض شدن ...
از اینکه میدونم‌ دوست نداشتی دوباره مادر بشی ...
خواستم دلیلیشو بگم که مانع حرف ز_دنم شد و گفت : اینبار نمیزارم اونطور بگذره اینیار همه چیز رو درست مدیریت میکنم‌..
اوندفعه هرروزش بهت سخت گذشت
..
دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : عوضش به نتیجه اش میارزید ...
به جابر و فروزان به اون دوتا فرشته قشنگم می ارزید

به اینکه الان خوشبخت ترینم ...
مالک پیشونیمو بو_سید و گفت : امشب اول ماه ...
صورتمو زیر نور ماه بالا گرفت و نگاهم کرد ..

اروم‌گفت: من دوتا ماه دارم یکی رو زمین و یکی تو اسمون ..
سرمو به سرش تکیه کردم و گفنم‌: منم تو دنیا دو تا خـ.ـدا دارم ...
خدای اولم‌ تو اسموناست و خدای دومم اینجا روی زمین کنارم ....

مالک لبخندی زد و گفت : چه شاعرانه گفتی خانم‌...
اونشب تا دم دمای صبح باهم گپ ز...دیم ...حقیقت زندگی من دوست داشتن مالک بود.....
***
یه دسته گل بزرگ از گلفروشی خر _یدم‌ و از

عقب ماشین بیرون رو نگاه میکردم...
جابر از آینه نگاهم کرد و گفت:مامان؟
نگاهش کردم و گفتم‌:جان مادر...
دو سا_له اون روسری مشکی رو سرته نمیخوای در...ش بیاری‌؟
ز_ن جابر به عقب چرخید و گفت:مامان جان میدونم که عاشق اقاجون بودید.
..ولی دیگه باید با
نبودنش کنار بیاین...
اشک هام ناخواسته ریخت...تو همون فبر _ستونی که ار _باب د_فن بود طبق وصیتش د_فن شد...
دوسا_له مالک نیست و من تنهام...
محبوب و پسر و دخترهاش همسایه منن و من تو اون عمارت بزرگ با نوه و بجه هام زندگی میکنم‌...
زمان انقدر زود گذشت که حتی فرصت درست و حسابی زندگی کـ.ـردن
رو به ادم ها نداد..
سر فبر _ش نشستم و با گلاب سنگشو شستم‌...
مرحوم مالک خان...
اشک چشمم روی سنگ افتاد و گفتم‌: بی معرفت دوسا_له تنهام گزاشتی...
سا_لگرد فو_ت مالک بود...
فروزان و عروس و دامادش اومده بودن و ته تغاری من امیر مالکم‌...
روزی که امیر بدنیا اومد مالک به همه اهل عمارت شیرینی داد...
دستی رو روی شونه ام حس کردم‌...
سرمو بلند کردم محبوب لبخندی زد و گفت:دیر کردم...
یک ماهی بود ندیده بودمش
...موهای فر خورده سفید کنار روسریشو داخل زد و گفت:دیشب خواب مالک خان رو دیدم‌...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد...
توی یه جای قشنگ‌ بود...
ا_هی کشیدم و گفتم‌:
دلتنگشم محبوب...
محبوبه تمام زندگیمون رو برای بجه ها تعریف کرده بود
..بجه هام و نوه هام تو زیبایی به من رفته بودن
بعد از فاتحه خوانی برگشتیم عمارت شام خوردیم و دور هم نشستیم‌...
جای خالی مالک روی صندلیش ناراحتم میکرد...
ولی به جابر و امیر که نگاه میکردم دلم قــ.ـ._ـر _ص میشد...
فروزان و دختر
محبوب با هم رفیق بودن و داشتن عکس های قدیمی رو نگاه میکردن...
کنار پنجره به حیاط عمارتم‌ نگاه میکردم‌...
محبوب کنارم ایستاد مثل قدیم‌ دستهای همو گرفتیم و به بیرون خیره شدیم‌...
جای همه اونایی که رفتن خالی بود..
خدا رحمتشون کنه..مادرم..خانم بزرگ..خانم‌ جون ...
و مالکم خدای روی زمینم‌...
بی صبرانه منتظر روزی ام که بیام کنارت...
»پایان«

#پایان_

روی صندلی نشسته بود و به بجه ها نگاه میکرد ...با تـ.ـفنـ.ـ.ـگـ.ـ.ـش داشت نشونه گیری میکرد و به سهراب ...

خیلییی قشنگ بود مرسییی عزیزممم❤️

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
شرمنده که معطل شدین انشاءالله که بلخشین منوازاونای که تااخرلحظه رمان بودن سپاسگزارمدم اونای هم که نص ...

خیلیمم عالی بود دمت گرم 

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792