2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 11280 بازدید | 469 پست
صدای کل کشیدن و اشک ریختن مامان همه رو دگرگون کرد ....خـ.ـ.ـطبه جـ.ـ.ـاری شد و سید هاشم ناراحت از حا ...


نمیدونم ولی امشب بهش میگم‌...
اون باید بدونه من همون دخترم ...
نمیخوام با دروغ زندگی کنم ...
مامان رضا و رحمت رو بیرون فرستاد اومد نزدیکم دلواپس بود و گفت : عقد کردین .
..اون مر_ده دیگه امشب یا فردا ازت چیزی میخواد که با_ید انجام بدی ...
خجالت کشیدم واصلا بهش فکر هم نکرده بودم ...
مامان یکم مکث کرد و گفت : اجازه بده زودتر تموم بشه .
..رفتی عمارت اونجا اب گرم هست تـ.ـ.ـنتو بشور ....
از اون ر_ژ قر_مزه به لـ.ـبهات بزن و برو تو رختخواب...
از امروز تو دل شوهرت جا باز کن و نزار دلش خالی بمونه ...
خواسته هاشو انجام بده ...
لـ.ـبهاشو نزدیک گوشم اورد یسری چیزها گفت ...
هم خودش خجالت میکشید هم من و دیگه حرفی نزد ...
مشخص بود خیلی خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه ....
مامان چیزی نداشت و همون چـ.ـادر رو به عنوان کـ.ـ_.ـا_دوی عقدم بهم داد ....
تا جلوی درب سه تاشون اومدن ...
رضا مغرور بود و با ناراحتی نگاه میکرد ...ولی حبیب برعکس اون خیلی خوشحال بود و بهم انرژی مثبت

میداد ...

مالک با مادرم صحبت کرد و راهی شدیم‌...

جلو نشسته بودم و از زیر روبندم گریه میکردم ... دلم برای بی کسی خودمون میسـ.ـ.ـو_خت و گریه میکردم ....

به بیرون نگاه میکردم و به خونه هایی که بیشترشون رو میشناختم ...

به بختی که پشت سرم میومد ...

مالک دستشو رو دستم گزاشت و گفت : دلتنگشونی ؟‌

با سر گفتم اره ...

مالک دستم محـ.ـکمتر فشـ.ـرد و گفت : زود برمیگردی و بهشون سر میزنی ...

نگاهش کردم و گفتم: باید یچیزایی رو بهت بگم ...

شما در مورد من چیز زیادی نمیدونی ...میخوام همه چیز رو بگم‌...

جلوی در عمارت رسیده بودیم ...

بوق نزد که درب رو باز کنن و کفت : گوشم با توست ...

نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم از زیر روبند حرف بزنم و گفتم : من همونی هستم که اونشب ...

زبـ.ـ.ـونم نمیچرخید و نمیتونستم بگم ....

دلم داشت میجـ.ـ.ـوشید و بهش خیره شدم ....

مالک ازم چشم برنمیداشت و گفت : اونشب چی شده ؟

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : چطور بگم من اونشب ...

من همونی هستم که اونشب ...


داداشه یا رحمته یا حبیب 

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



نمیدونم ولی امشب بهش میگم‌...اون باید بدونه من همون دخترم ...نمیخوام با دروغ زندگی کنم ...مامان رضا ...


بازم نتونستم و بهش خیره موندم‌...
مالک ا_خـ.ـ.ـمی کرد و گفت : چرا نمیگی ؟‌
_ نمیتونم‌ بگم ...نمیدونم چطور بگم ...
مالک دستمو گرفت و گفت : چرا سکوت کردی ؟‌
قلبم تند تند میز_د و گفتم : چطوربگم ...از کجاش شروع کنم‌...
مالک انگشتهامو لمـ.ـ.ـس میکرد و گفت :از هرجا بگی گوش میدم‌...
داشتم خودمو اماده میکردم و تو سرم کلمات رو میچیدم که با ضـ.ـ.ـربه دستی به شیشه ماشین از جا پر_یدم‌...
مراد بود دستی تکون داد و به مالک سلام کرد ...
مالک ماشین رو دوباره روشن کرد و گفت : هنوز اینجاست ..‌.
بیکار میچرخه و قرار نیست یکاری کنه ...
فقط بلده پـ.ـ.ـول خـ.ـ.ـرج کنه ...
درب رو باز کردن و با ماشین وارد شدیم ...
محبوبه تو حیاط بود دلشـ.ـوره داشت و با دیدن من داخل ماشین اب دهـ.ـ.ـنشو به ز_ور قورت داد ...
پیاره که شدم ...
جلو اومد و گفت : مالک خان چی شده ؟
مالک به روش لبخندی زد و گفت : چرا انقدر دلواپسی ؟‌
نمیدونست چی بگه و به من اشاره کرد ...
مالک با روی خوش گفت : خانم عمارته ...زن مالک خان ...

بازم نتونستم و بهش خیره موندم‌...مالک ا_خـ.ـ.ـمی کرد و گفت : چرا نمیگی ؟‌_ نمیتونم‌ بگم ...نمیدونم چ ...


چنان جمله اشو بلند گفت که همه شنیدن ...
و کسانی هم که نشنیده بودن انقدر اونجا همه چیز زود به گـ.ـوش هم میرسید گه همه میفهمیدن ...
محبوب چشم هاشو درشت کرد و گفت : چی گفتی مالک خان ؟‌
خانم جون اومده بود تو ایوان و هنوز کلمه ای حرف نزده بود ...
مالک اروم گفت : بریم اتاق ار_باب میخوام خودم مژده اشو بدم‌....
محبوب خشکش ز_ده بود و فقط نگاهمون میکرد ...
پشت سر مالک راه افتادم و رو پله ها بودیم که گفت: روبنـ.ـ.ـدتو چـ.ـ ـادرتو دربیار...
اونجا کسی نمیدونست من کی هستم ...ولی خانم جون منو میشناخت ...
با استـ.ـ.ـر_س درشون اوردم و محبوب از دستم گرفت و اروم گفت : جواهر اینجا چخبر؟!
مالک جلوی درب اتاق بود و گفتم : فقط میدونم قراره بسـ.ـ.ـو_زم ...از اتیـ.ـ.ـش این عشق بسـ.ـ.ـو_زم ..‌.
مالک درب رو زد و من جلوتر رفتم ...نگاهش کردم تو چشم هام نگرانی بود ...

چنان جمله اشو بلند گفت که همه شنیدن ...و کسانی هم که نشنیده بودن انقدر اونجا همه چیز زود به گـ.ـوش ه ...


لبخندش دلگرمم میکرد ...
وارد اتاق شدیم ار_باب لم داده بود و کشمش و گردو میخورد ...
خانم جون جلو اومد و به من نگاه میکرد

...مالک خـ.ـ.ـم شد پشت دست مادرشو بو_سید و گفت: همیشه میگفتی روزی که ازدواج کنم هفت شبانه روز اهالی رو غذا و شیرینی میدی ؟‌
خانم جون سری تکون داد و گفت : الان من بیدارم ؟‌!
خانم جون سرشو تکون داد و گفت : الان من بیدارم ؟
ار_باب د_ود سیکـ.ـ.ـارشو فـ.ـ.ـوت کـ.ـرد و گفت : فکر میکردم مادرت زیباترین زن اینجاست ...
سرپا ایستاد جلو اومد و گفت
: چقدر زن برازنده ای ...
مالک لبخند زد و گفت : اجازه دست بـ.ـ.ـوسی میدید ؟‌

لبخندش دلگرمم میکرد ...وارد اتاق شدیم ار_باب لم داده بود و کشمش و گردو میخورد ...خانم جون جلو اومد و ...


ار_باب دستشو جلو روم گرفت ...
دستهای من میلر_زید و دستشو بو_سیدم ...
دستی به سرم کشید و گفت
: عمرت طولانی باشه ...دهتا پسر برای مالکم بیاری ...
فقط پسر ...
خوب گوش کن فقط پسر ...
مالک کنار پدرش نشست و گفت : بدون اجازه شما شد ...عقد کردیم
...اگه اجازه بدین بقیه مراسمشو مادرم انجام بده ...
ار_باب قهقه زد و گفت :
تو ار_باب اینده ای ...
همین الانشم همه تو رو میشناسن چرا اجازه میگیری ...
سرتا پای این ...
حرفشو قطع کرد و گفت
: خودش مثل الماس ...سرتا پاشو طلا بگیرین ..‌.بهترین ها رو اماده کنین ...

ار_باب دستشو جلو روم گرفت ...دستهای من میلر_زید و دستشو بو_سیدم ...دستی به سرم کشید و گفت: عمرت طولا ...


پسرم ...مالکم دارم داماد میشه ...
خانم جون اشک تو چشم هاش بود و کنارم ایستاد و گفت : ارزوم بود این روز رو بیینم‌...
جواهر عروس ما شده ...
مالک به مادرش نگاه کرد و پرسید : جواهر رو میشناسی ؟‌!
یهو درب اتاق باز شد ...
خانم بزرگ هـ.ـ.ـر_اسان اومد داخل و گفت : شایعه ها چیه ؟‌ کدوم عروس کدوم زن ؟
مراد با خنده به چهارچوب در تکیه کرده بود پشتم بهش بود و گفت : مادر منو خواب برده ...
برادرم خان بزرگ دامادیشو میخواد جشـ.ـن بگیره ...
بعد اون من میخوام با یه دختر از همین عمارت ازدواج کنم ...
لحظات خیلی سختی بود و داشتم میلـ.ـ.ـر_زی_دم‌...
خجالت و استـ.ـ.ـر_س بهم فشار میاورد ...
مالک از پدرش که اسوده شد ...
بلند شد سرپـ.ـا ..دست منو گرفت تو دست مادرش گذاشت و گفت : امانت من دست شما ...
این دختر دیگه چشم های منه ..‌
نامـ.ـ.ـوس منه ...

پسرم ...مالکم دارم داماد میشه ...خانم جون اشک تو چشم هاش بود و کنارم ایستاد و گفت : ارزوم بود این رو ...


به طرف بیرون حرکت کرد ...
هنوز پاشو بیرون نزاشته بود که مراد صورتشو بـ.ـو_سید و گفت : مبارکت باشه داداش...
مالک دستشو رو شونه اش گذاشت و گفت : بـ.ـوی ا* میدی ؟‌
مراد شرمنده گفت : همیشه میفهمی ...
_ ترکش کن ...عمارت من جایی برای این چیزا نداره ...نمیخوام کسی دستت ببینه ‌...
_ میخوام امشب به سلامتی داداشم و ز_نش بخـ.ـ.ـو_رم‌...
م* بود و نمیتونست سرپـ.ـ.ـا بایسته ...

مالک زیـ.ـر بغـ.ـل مراد رو چسبید و با خودش برد ...
خانم بزرگ جلوتر اومد بهم خیره موند و گفت : تو الان عقد مالک خانی ؟‌
از چشم هاش ادم میتـ.ـ.ـر_سید و نمیتونستم جواب بدم ....
خانم جون دستمو گرفت و گفت : با اجازه اتون ار_باب عروس رو اینجا نگه ندارم ....
ار_باب سرفه میکرد و بلند شد و گفت : بزار بهش چشم روشنی بدم ....
یکم مکث کرد و گفت : اینجا چیزی ندارم ...جلوتر اومد دستهاشو جلو برد گـ.ـ.ـردنبند خانم بزرگ رو از گـ.ـ.ـردنش بیرون اورد و گفت : برای مادر خدا بیامرز منه ...
از این به بعد تو گـ.ـ.ـردن تو باشه ....
خانم بزرگ ناراحت شد ولی جرئت نمیکرد به زبـ.ـون بیاره ...
خـ.ـ.ـم شدم پشت دست ار_باب رو بـ.ـو_سیدم و گفتم : ممنونم ....

نمیدونم چرا یاد سریال پس ازباران میوفتم😅

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗

وای ارباب چه کار بدی کرد تا ابد الدهر جواهر بدبختو دشمن خانم بزرگ کرد امان از دست این مردا من همیشه میگم خصلت اکثر خانوما جوریه که شوهر یکی زهر هم به زنش بده اینم میگه کاش واسه منم خودش زهرو بهم میداد

به طرف بیرون حرکت کرد ...هنوز پاشو بیرون نزاشته بود که مراد صورتشو بـ.ـو_سید و گفت : مبارکت باشه داد ...


دستی به سرم کشید و گفت : از دخترهامم برام شیرین تری ...
همه میدونن من جونم رو برای مالک میدم ...
از امروز تو هم جـ.ـون منی ....
از پدرم خاطرات زیادی ندارم ولی خیلی دلم میخواست زنده بود ..‌.
به ار_باب حس قشنگی تو دلم داشتم و با لبخند ازش خداحافظی کردم ...
خانم جون منو برد اتاق خودش ..‌درب رو بست و مطمئن که شد کسی نیست روبروم ایستاد و گفت : اینجا چخبره ؟‌
چطور تو شدی زن پسرم ؟
تعجب و شاید دلخوری داشت ...
یکم عصبی هم بود ...
راه میرفت و گفت : پسرم بهت امان داد اون صورتتو ندیده بود چطور امشب عقد اون شدی؟!
دستهام میلـ.ـر_زید تو هم گره کردمشون و گفتم : خانم جون اجازه بدید براتون توضیح میدم ...
روی بالشت نشست و گفت : گوش میدم ...
گهواره کوچکی کنار اتاق بود و من نزدیکش نشستم .
یکم مکث کردم و شروع کردم به گفتن از شبی که سو_حتم از قصد ت* صفر تا مـ.ـ.ـر_دنش و نجات من ...
تا اومدنم به اونجا ...
همه رو مو به مو گفتم ...
تعریف کردم و خانم جون فقط خیره بهم بود ...
اشکهامو پاک کردم و گفتم : من پناه اوردم به
مالک خان ولی نمیدونستم قراره اینطور دلباخته اون بشم‌...
من عاشقش شدم و این عشق تو وجود اونم نشست ...
خانم جون دیگه دست من نیست ...
دیگه یه طوری مالک رو دوست دارم که حتی اگه بـ.ـ.ـمیرم و برگردم بازم اولین کلمه ای که میگم مالک خان ..
خانم جون جلوتر اومد و اشکهامو پاک کرد و گفت : من وقتی دیدمت ...اولین باری که صورتتو دیدم .
..به خودم گفتم این دختر رو قسمت اورده اینجا ...
مالک من دلش مثل یه قناری صاف و کوچیکه ...
مالک من دلش خیلی صافه ...
نگاه به ا_خ_م تو صورت و بداخلاقی هاش نکن .
..اون مالک خان بایدم مثل یه خان باشه ...وگرنه همین خانم بزرگ هـ.ـزار تیکه امون میکرد ...
اون گهواره رو ببین ...
شبی که مالک رو زا_ییدم تو اون گذاشتمش ...
صبح تو شلوغی و برو و بیا یهو دلم لر_زید ...
نمیدونم چرا استـ.ـر_س داشتم ...
تازه زا_یمان کر_ده بودم نه میتونستم راه برم نه حال درستی داشتم ولی میدونستم یچیزی هست ...
چرا بجه ام اونقدر گریه میکرد ...
بجه یه روزه کـ.ـ.ـبود میشد و گریه میگرد ...
دایه ها اومدن مادرشوهر خدابیامرزم مادر ار_باب اومد ....
گـ.ـ.ـاو و گـ.ـ.ـوسفند نذر دادن
..صـ.ـدقه دادن ولی مالک اروم نمیشد ...
قنداقشو باز کردیم‌...اون پسر بود نور چشمی ار_باب و مادرش ...
تو همین گهواره یه مـ.ـ.ـار سـ.ـ.ـیاه پیدا کـ.ـردیم ...
مـ.ـار پـ.ـای مالک رو نـ.ـ.ـیش ز_ده بود
...اون روز من مـ.ـ.ـردم ..
. واقعا با گریه های پسرم مر_دم و هزاربار زنده شدم‌...
خدا مالک رو نگه داشت ...
بجه یه روزه با مر_گ جـ.ـ.ـنگید ...
من مطمئن بودم خانم بزرگ اون مـ.ـار رو اورده چون اون اخرین کسی بود که مالک رو دید ...
اون مـ.ـار رو اورده بود که مالک بـ.ـ.ـمیره ...این گهواره رو نگه داشتم.
چون شـ.ـاهد نـ.ـا_له های یه ز_ن زائـ.ـو و عـ.ـذ_اب دیده بود ...فقط پـ.ـ.ـو_نزد_ه سالم بود ...
اقای من کـ.ـارگر عمارت اونا بود ...
هشت تا برادر داشتم و من ته تغاری بودم ...
قرار بود زن پسر عموم بشم‌...رفته بود خـ.ـدمت سـ.ـربـ.ـازی...فصل انگور بود و اقام منو برد عمارت ...
انگور خیلی دوست داشتم ...
ار_باب منو اونجا دید با خانم بزرگ نشسته بودن و چای میخوردن ...
یه هفته بعد امدن و عقد ار_باب شدم ..
به ماه نکشید حامله شدم و مالک رو بدنیا اوردم‌...
یه پسر نور چشمی همه شد ...
مالک رو با دنـ.ـ.ـدون هام نگه داشتم ..‌مـ.ـرد بـ.ـارش اوردم ...تـ.ـ.ـر_سیدم هربار خواستم براش زن بگیرم تـ.ـ.ـر_سیدم‌...
ولی وقتی تو رو دیدم دلم خواست زن مالک بشی ...
دل تو دلم نبود که عروست کنم‌ نام و نشونت معلوم نبود ...
ولی انگار قسمت از من پیشی گرفته ...
مالک چقدر خوشبخته که خودش زنشو از اتیـ.ـ.ـش نجات داده ...
ملا رو میشناسم ...
با پسرش زیاد میومدن اینجا
بین حرف خانم جان پـ.ـریدم و گفتم : مالک نمیدونه ...نتونستم بهش بگم ...
خانم جون با تعحب گفت: نمیدونه؟ مگه میشه؟‌
با دلهره تایید کردم‌...و گفتم : خانم جون تـ.ـ.ـر_سیدم باورم‌ نکنه ..‌.
یکم مکث کرد و گفت : اون الان دیگه باورت نمیکنه ...چرا بهش حقیقت رو زودتر نگفتی ...تو همون دختری که گفتن ق* صفره ....
دستهاشو فـ.ـ.ـشردم و گفتم : بخدا به جان مادرم قسـ.ـ.ـم میخورم خودش افتاد ...
دستهامو فشـ.ـ.ـرد و گفت : خاله مهری صدام بزن ...الان وقت این چیزا نیست ...برو بخواب صبح بشه یه فکری میکنیم‌...
سایه شخصی پشت پنجره بود و با اشاره گفت : مالک و تو عروسیتون تموم بشه میری اتاق مالک ...
امشب نه اون خواب داره نه تو...
چون محرم همید ولی دور از همین ...
متوجه شدم که فـ.ـا_ل گوش وایستادن و ادامه داد ...
با_ید برای مالک لباس قشنگ بپوشی ارایش کنی و بعد بری تو اتاق پسرم ....
قرار نیست همینطور داماد بشه ...
محبوب رو بلند بلند صدا زد و سایه کنار رفت ....
طولی نکشید که محبوب اومد و گفت : جانم خانم‌....
به رختخواب اشاره کرد و گفت : رختخواب پهن کن ...
مالک خان خوابیده ؟‌
محبوب به من‌ نگاه کرد و گفت : نه پیش ار_باب هستن ...
دارن قــ.ـ.ـلیون میچــ.ـ.ـاقن براش ...
مراد خان رو فرستادن حـ.ـموم تا از سـ.ـرش بپره 

میذاری

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز