نمیدونم ولی امشب بهش میگم...
اون باید بدونه من همون دخترم ...
نمیخوام با دروغ زندگی کنم ...
مامان رضا و رحمت رو بیرون فرستاد اومد نزدیکم دلواپس بود و گفت : عقد کردین .
..اون مر_ده دیگه امشب یا فردا ازت چیزی میخواد که با_ید انجام بدی ...
خجالت کشیدم واصلا بهش فکر هم نکرده بودم ...
مامان یکم مکث کرد و گفت : اجازه بده زودتر تموم بشه .
..رفتی عمارت اونجا اب گرم هست تـ.ـ.ـنتو بشور ....
از اون ر_ژ قر_مزه به لـ.ـبهات بزن و برو تو رختخواب...
از امروز تو دل شوهرت جا باز کن و نزار دلش خالی بمونه ...
خواسته هاشو انجام بده ...
لـ.ـبهاشو نزدیک گوشم اورد یسری چیزها گفت ...
هم خودش خجالت میکشید هم من و دیگه حرفی نزد ...
مشخص بود خیلی خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه ....
مامان چیزی نداشت و همون چـ.ـادر رو به عنوان کـ.ـ_.ـا_دوی عقدم بهم داد ....
تا جلوی درب سه تاشون اومدن ...
رضا مغرور بود و با ناراحتی نگاه میکرد ...ولی حبیب برعکس اون خیلی خوشحال بود و بهم انرژی مثبت
میداد ...
مالک با مادرم صحبت کرد و راهی شدیم...
جلو نشسته بودم و از زیر روبندم گریه میکردم ... دلم برای بی کسی خودمون میسـ.ـ.ـو_خت و گریه میکردم ....
به بیرون نگاه میکردم و به خونه هایی که بیشترشون رو میشناختم ...
به بختی که پشت سرم میومد ...
مالک دستشو رو دستم گزاشت و گفت : دلتنگشونی ؟
با سر گفتم اره ...
مالک دستم محـ.ـکمتر فشـ.ـرد و گفت : زود برمیگردی و بهشون سر میزنی ...
نگاهش کردم و گفتم: باید یچیزایی رو بهت بگم ...
شما در مورد من چیز زیادی نمیدونی ...میخوام همه چیز رو بگم...
جلوی در عمارت رسیده بودیم ...
بوق نزد که درب رو باز کنن و کفت : گوشم با توست ...
نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم از زیر روبند حرف بزنم و گفتم : من همونی هستم که اونشب ...
زبـ.ـ.ـونم نمیچرخید و نمیتونستم بگم ....
دلم داشت میجـ.ـ.ـوشید و بهش خیره شدم ....
مالک ازم چشم برنمیداشت و گفت : اونشب چی شده ؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : چطور بگم من اونشب ...
من همونی هستم که اونشب ...