2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 2805 بازدید | 261 پست
تـ.ـ.ـنش یخ بود ...دلم طاقت نداشت وقتیتـ.ـ.ـنش یخ بود اونجا بمونه انگار منم سرما رو حس میکردم‌...جلو ...


مامان درب رو با پاش بست و کولاک تا در باز میشد داخل میپیچید ...
جلوتر رفتم و دستمو زیر چونه ام زده بودم ...
نمیتونستم ازش چشم بردارم و خیره بهش بودم ...
لقمه کوچکی جلو دهـ.ـ.ـنم گرفت و گفت
: تا صبح نگاهت میکردم‌...
نمیشد از صورتت زیر نور مهتاب چشم برداشت ...
لقمه رو تو دهـ.ـ.ـنم مزه کردم و قورت دادم‌...
چقدر همه چیز قشنگتر از هر روز بود ..
دستمو جلو بردم براش چای بریزم که دستمو گرفت ....
انگشتهامو لمـ.ـ.ـس کرد و گفت
: هوا بهتر بشه باید برم‌...
تا الانم همه فهمیدن
مالک خان نیست ...
دلم نمیخواست بره و محـ.ـ.ـکم
دستشو
فـ.ـ.ـشردم و گفتم : نرو ...عمارت بدون بودنتم نظمشو داره ...

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



تـ.ـ.ـنش یخ بود ...دلم طاقت نداشت وقتیتـ.ـ.ـنش یخ بود اونجا بمونه انگار منم سرما رو حس میکردم‌...جلو ...


مامان درب رو با پاش بست و کولاک تا در باز میشد داخل میپیچید ...
جلوتر رفتم و دستمو زیر چونه ام زده بودم ...
نمیتونستم ازش چشم بردارم و خیره بهش بودم ...
لقمه کوچکی جلو دهـ.ـ.ـنم گرفت و گفت
: تا صبح نگاهت میکردم‌...
نمیشد از صورتت زیر نور مهتاب چشم برداشت ...
لقمه رو تو دهـ.ـ.ـنم مزه کردم و قورت دادم‌...
چقدر همه چیز قشنگتر از هر روز بود ..
دستمو جلو بردم براش چای بریزم که دستمو گرفت ....
انگشتهامو لمـ.ـ.ـس کرد و گفت
: هوا بهتر بشه باید برم‌...
تا الانم همه فهمیدن
مالک خان نیست ...
دلم نمیخواست بره و محـ.ـ.ـکم
دستشو
فـ.ـ.ـشردم و گفتم : نرو ...عمارت بدون بودنتم نظمشو داره ...

مامان درب رو با پاش بست و کولاک تا در باز میشد داخل میپیچید ...جلوتر رفتم و دستمو زیر چونه ام زده بو ...


اینجا که میری بیشتر دلم میخواد ببینمت ...
نگاهت کنم و اروم باهات حرف بزنم ...
تو گوشم فقط صدای تو بپیچه و تو نگاهام فقط صورت تو نقش ببنده ..‌.
مالک خان ...مالک این همه ابادی حالا مالک قلب منم هست ....
دستشو بالا اورد کنار صورتمو لمـ.ـ.ـس کرد و اروم اروم خودشو جلو اورد ...
دلم تـ.ـ.ـشنه بو_سیدنش بود ...
تـ.ـ.ـشنه در اغـ.ـ.ـوش گرفتن و محـ.ـ.ـکم فشـ.ـ.ـردنش ...
با لبخند پیشونیمو بـ.ـ.ـو_سید ...

گرمای لـ.ـ.ـبهاش رو صورتم نشست و گفت : خیلی صبحونه عالی بود ...
ممنونم که برای من زحمت میکشی ..‌.

اینجا که میری بیشتر دلم میخواد ببینمت ...نگاهت کنم و اروم باهات حرف بزنم ...تو گوشم فقط صدای تو بپیچ ...


سری تکون دادم و گفتم : من ممنونتم ...
یکم اونجا صحبت کردیم ...
هوا هنوزم گرفته بود و مالک پالتوشو تـ.ـ.ـنش کرد و گفت : باید برم‌...
دلواپس بودم و گفتم
: نرو حداقل تو این هوا جایی نرو ...
_ باید برم ...برف که قطع شده ..
.اونجا عمارت منه شاید به بودنم نیاز باشه ...امشب میام میخوام بریم بیرون .
..با کالسکه میام ...
به مامان اشاره کردم و گفتم :
من تا اون سر دنیا باهات میام ولی مادرم دلنگرون میشه ...
به مامان اشاره کرد و گفت:
بهش بگو که دست من امانتی ...

اینجا که میری بیشتر دلم میخواد ببینمت ...نگاهت کنم و اروم باهات حرف بزنم ...تو گوشم فقط صدای تو بپیچ ...


سری تکون دادم و گفتم : من ممنونتم ...
یکم اونجا صحبت کردیم ...
هوا هنوزم گرفته بود و مالک پالتوشو تـ.ـ.ـنش کرد و گفت : باید برم‌...
دلواپس بودم و گفتم
: نرو حداقل تو این هوا جایی نرو ...
_ باید برم ...برف که قطع شده ..
.اونجا عمارت منه شاید به بودنم نیاز باشه ...امشب میام میخوام بریم بیرون .
..با کالسکه میام ...
به مامان اشاره کردم و گفتم :
من تا اون سر دنیا باهات میام ولی مادرم دلنگرون میشه ...
به مامان اشاره کرد و گفت:
بهش بگو که دست من امانتی ...

سری تکون دادم و گفتم : من ممنونتم ...یکم اونجا صحبت کردیم ...هوا هنوزم گرفته بود و مالک پالتوشو تـ.ـ ...


یه قدم جلوتر اومد ...
حس میکرد که چقدر وجودم پر بود ازش ....
لبخند قشنگی زد و گفت : میبینمت ...
دیگه حتی کلمه ای نگفت و بیرون رفت ...
برف قطع شده بود ولی سرمای بدی
دلم میخواست برگرده
و من از وجودش سیـ.ـراب بشم ....
داشت میرفت
عمارت و اگه میفهمید من نیستم چه جوابی داشتم که بهش بدم ...
دلم شـ.ـ.ـور افتاد
ولی محبوب حواسش بود ...
دم دمای ظهر بود که احمد اومد ...
خیلی مضطرب بود و گفت :
مالک خان انگار از
دنده چپ بیدار شده ..‌از وقتی اومده فقط داره غـ.ـ.ـر میز_نه ...

یه قدم جلوتر اومد ...حس میکرد که چقدر وجودم پر بود ازش ....لبخند قشنگی زد و گفت : میبینمت ...دیگه حت ...

_ چرا چی شده بهش ؟‌_ ار_باب و خانم بزرگ تو نبودش یه تصمیم هایی گرفتن و مالک خان هم تازه فهمیده ...لر_زه به تـ.ـ.ـنم افتاد و اب دهـ.ـ.ـنمو به ز_ور قودت دادم ...میتـ.ـ.ـر_سیدم بپرسم چی شده از جوابش هـ.ـ.ـر_ا_س داشتم‌...از نبود مالک و دوریش هـ.ـ.ـر_ا_س داشتمروبندمو زدم و گفتم : بریم‌...مامان نگران گفت: تو این هوا کجا بری؟ الان بری و دوباره چند ساعت دیگه بیای؟نرو جواهر ...احمد هم جلوتر اومد و گفت :مادرت درست میگه اگه نیای به محبوبه میگم یه فکری کنه 

_ چرا چی شده بهش ؟‌_ ار_باب و خانم بزرگ تو نبودش یه تصمیم هایی گرفتن و مالک خان هم تازه فهمیده ...لر ...


منم میتونستم عاشق بشم‌...اونم انگار دلباخته تو شده
...این همه زیبایی سهم کسی میشه که قلبش بزرگ باشه ...
اون نشناخته بهت امان داد ...
پس چه بهتر که سهمش باشی ...
رفتم تو بغل مامان و گفتم‌: خیلی حس خوبیه ...
نگاهش میکنم حس میکنم دنیا دیگه قشنگی نداره ...
انگار تمام زیبایی ها تو صورت اونه ...
_ اروم باش ...
کنار مامان دراز کشیدم و مامان موهامو نوازش
میکرد و من چشم هامو بسته بودم ولی صورت مالک رو میدیدم‌...
چطور میتونستم تحمل کنم جلوی روم باشه و از زیر روبند نگاهش کنم ...

منم میتونستم عاشق بشم‌...اونم انگار دلباخته تو شده ...این همه زیبایی سهم کسی میشه که قلبش بزرگ باشه ...


ساعت میگذشت و احمد اومده بود ...
مامان بازم بغض کرده بود و دلش نمیخواست برم ...
ولی چاره ای نبود ...
تا عمارت برسیم فقط با عجله قدم برمیداشتم ...
چراغ اتاقش روشن بود ...
کاش میشد برم بالا و صداش بزنم و بگم‌ که دلمو بهش باختم ...
وارد اتاق شدم و دوباره از خستگی بیهوش شدم ...
خورشید زودتر بالا میومد و میخواست ثابت کنه کسی نمیتونه جلو دا_رش باشه ...
چه صبحانه رنگی برای خانم بزرگ چیده بودن...
از اول صبحی برو بیا بود و معلوم بود میخوان
سنگ تموم بزارن ...

ساعت میگذشت و احمد اومده بود ...مامان بازم بغض کرده بود و دلش نمیخواست برم ...ولی چاره ای نبود ...تا ...


صورتتو ببینم ...
دستشو به طرف روبندم اورد ...
میخواستم عقب عقب برم که به کسی خوردم‌...
از رو تـ.ـ_.ـر_س دستهام میلـ.ـ.ـر_زید و سرمو به عقب چرخوندم ...
درست به سـ.ـ.ـنه مالک خان خـ.ـورده بودم ....
از زیر اون روبند لبخند رو لبهام نشست و ابروهای گـ.ـ.ـره خورده مالک تو هم رفت و گفت : بیرون عمارت چرا اومدی ؟‌
مراد رنگ از رخـ.ـ.ـسارش پـ.ـ.ـرید و گفت : مالک خان شما این خانم رو میشناسی ؟‌
جواب مراد رو ندار و رو به من دوباره پرسیدم بیرون عمارت چیکار میکنی ؟
نمیدونستم چی بگم و یهو بی مقدمه گفتم : اومدم قدم بزنم ...
راه عمارت رو گم کرده بودم ...
چرخید و گفت: پشت سرم بیا ...
مراد حتی جرئت نمیکرد کلمه ای حرف بزنه و من خشکـ.ـم ز_ده بود ...

صورتتو ببینم ...دستشو به طرف روبندم اورد ...میخواستم عقب عقب برم که به کسی خوردم‌...از رو تـ.ـ_.ـر_س ...


یهو مچ دستمو گرفت و پشت سر خودش برد ...
راه رو تقریبا باز کرده بودن و جلوی اتاق که
رسیدیم از صداش میشد عـ.ـصبانیتشو حس کرد ...
دستمو و_ل کرد و گفت برگرد تو اتاقت به اندازه کافی امروز عـ.ـ.ـصبی هستم نمیخوام سـ.ـ.ـر تو خـ.ـ.ـالی کـ.ـ.ـنم ...
از اون همه بداخلاقیش هم خوشحال بودم هم ناراحت ولی از دیدنش خیلی خوشحال بودم‌...
چرخید که بره اینبار من دستشو گرفتم ...
به سمت من نچرخید و گفت : کسی رو تو زندگیم دارم که جواب تمام باورهای درست من بوده .....
نمیخوام حتی لحظه ای جز اون به کسی فکر کنم‌...
دستمو پس ز_د و راه افتاد ...
اروم گفتم‌: توام باورهای قشنگ زندگی منی ...
وارد اتاق شدم لباسهام از سرما یخ بسته بود ...
باورم نمیشد چطور اون راهو اومده بودم‌...
تونسته بودم از اون همه برف و یخ بندون بگذرم‌...
محبوب با عجله اومد داخل و گفت : جواهر اومدی ؟‌
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم : چی شده چرا مالک خان عـ.ـ.ـصبیه ؟‌ اومدی ؟‌

کنجکاو نگاهش کردم و گفتم : چی شده چرا مالک خان عـ.ـ.ـصبیه ؟‌

یهو مچ دستمو گرفت و پشت سر خودش برد ...راه رو تقریبا باز کرده بودن و جلوی اتاق کهرسیدیم از صداش میشد ...


محبوب برام چای اورده بود و گفت : خانم بزرگ از طرف خودش اعلام کرده بهار که برسه مالک و طلا رو عقد میکنن ...
قلب من بود که یخ کـ.ـرد و نتونستم لحظه ای نفس بکشم ...
محبوب به بیرون نگاه کرد و گفت : مالک خان عـ.ـ.ـصبی ...امروز دور و ورش نباش ....
اومد پیش من نگرانت بود میگفت مراد چیکارت داشته ؟‌
یکم مکث کردم و گفتم : مراد خان کاری به من نداشت ...
اون روز که م*
بود منو دید و امروز داشت اونو تعریف میکرد که یه پـ.ـ.ـری دیده ...
محبوب به درب اشاره کرد و گفت : امشب دیگه نمیشه بری من دیگه تـ.ـ.ـر_سیدم ...
با دهن باز گفتم :با_ید برم ...
مالک خان منتظر منه ...
محبوب تعجب کرد و صدای فـ.ـ.ـر_یاد های مالک میومد ...
تقریبا همه بیرون اومده بودن و من هم با عجله بیرون رفتم ...
مالک تو اتاق بالا داشت با خانم بزرگ بحث
میکرد ...
خانم بزرگ عصبی اومد تو ایوان و گفت: اون نامزدته ...
از قدیم بزرگترا تصمیم میگرفتن ...
امروز قرار نیست همه چیز عوض بشه ...
مالک دستشو به کمـ.ـ.ـرش ز_ده بود و گفت :
احترام سـ.ـ.ـنتو دارم خانم بزرگ ...
به طرف پایین اومد و گفت
راه ها باز شدن خانم بزرگ رو برگردونین عمارتش ...
خانم جون دستهاش از تـ.ـ.ـر_س میلـ.ـ.ـر_زید و خانم بزرگ خطاب بهش گفت :
چه پسری تربیت کردی ...
ادب نداره ...
مالک عـ.ـ.ـصبی برگشت پایین و رو به مراد که از دور میومد گفت : کجا بودی دیشب 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز