آفتاب دم صبح رو خیلی دوست داشتم ...
همیشه اون موقع مامان برای دوشـ ـ ـیدن شیر
گـ ـاوها میرفت و ما باید بیدار میشدیم و ارد خمیر میکردیم ...
پدرم خیلی مرد سختگیری بود و خدابیامرز بعد از
سالها مریضی سخت مارو تنها گذاشت ....
با پـ ـ ـول کـ ـارگری برادرهای قد و نیم قدم و شیر و ماست و پنیر اون یدونه گـ ـاو زندگیمون رو میگذروندیم ...
پنج تا برادر و من تنها دختر خونه کاهگلیمون بودم ...
زیبایی من انقدر از بدو تولدم چشم گیر بود که همه اهالی میدونستن یه دختر از جـ ـنس قـ ـ ـرـ ص ماه تو خونه امون هست ...
اقام همیشه به مادرم سفارش میکرد با روبند من
رو بیرون ببره ...
وقتی میرفتیم حموم ...
انقدر دیر میرفتیم که کسی نباشه و من رو نبینن ...
مادرم میگفت: شبی که تو رو ژایمان میکردم خودم دیدم که یه فرشته بالا سرت نشسته و داره صورتتو میبـ ـ ـوسه ...
همه گفتن من خواب الود بودم ولی مطمئنم اون فرشته بود که بالا سرت نشسته بود