2777
2789
عنوان

داستان واقعی زندگی رعنا

| مشاهده متن کامل بحث + 756 بازدید | 72 پست


از اقام خجالت میکشیدم و چادرمو جلوتر کشیدم حاج اقا نماز جماعتمون اومده بود و همونطور خصوصی محرمیت رو برامون خوند و محرممون کرد و قرار شد بعدا مادر کمال محضر وقت بگیره تا تو شناسنامه ها ثبت کنیم...فکر میکردم همه چیز تموم شده ولی انگار تمومی نداشت و ناخواسته برق ها قطع شد و خونه رو تاریکی محض گرفت...هرکسی دنبال یه کبریتی یا چراغی چیزی بود و من از صدای ناله های کسی به خودم اومدم...کنارم نشسته بود و تو اون تاریکی سرشو تکون میداد و ناخن هاش روی دستم فرو برده بود و گرمی خون و درد رو خوب حس میکردم...زبونم بند اومده بود و تکون نمیخوردم واز درد دستم فقط اشک میریختم...چراغ رو اقام اورد داخل و سرمو چرخوندم ازش خبری نبود ولی دستم خونی بود...خودمو به اشپزخونه رسوندم و مامان رو صدا زدم...تازه با نور چراغ دستمو و چادر سفیدمو دید که خونی شده و محکم تو سرش زد...مادربزرگم تازه فهمید چخبره و در رو بست و نزاشت دیگه کسی بفهمه...چون چندتایی هنوز مهمون داشتیم زن عمو و بزرگا بودن...مادربزرگم چادرمو تو اب تشت صلوات فرستاد و تند تند شست و گفت:بگو چایی ریخته روش...دستمو بستن و خونش بند اومد...مامان همه چیز رو به مادربزرگم (مادر پدرم )گفت و اون محکم‌تو صورتش زد و گفت:مقصر کیه؟خودتون چرا زودتر نگفتید براش باید دعا گرفت...

مامان سرس تکون داد و گفت:مگه نگرفتیم دوبار دعا گرفتم خودم چرا اونطور شدم چون با چشم هام دیدمش و اونطور ترسیدم...مامان بزرگم‌ گفت باید باز دعا بگیرید یعنی اون جن...

خودش ترسید و بسم ا...گفت و برقها اومد...صدای صلوات فرستادن بلند شد و هرسه تامون ترسیده بودیم...برگشتیم اتاق و چادر دیگه ای سرم کردم و گفتم حواسم نبود چایی ریخت روش...مادر کمال گفت اب برکت و روشنایی فدای سرت...

دوباره نشستیم و اینبار استرسم انقدر زیاد بود که حواسم به همه چیز بود...مراسم عقد تموم شد و سفره رو انداختن و شام رو کشیدن...مامان کمال رو به مامان گفت تو اتاق بغل برای عروس و داماد سفره بنداز دوتایی شام بخورن...اقام چیزی نگفت و مادرش بردش حیاط تا باهاش حزف بزنه...خودم شام کشیدیم و با اصرار مادرم کمال بردم تو اتاق...کمال نشسته بود و نماز خونده بود و داشت قران میخودند..بادیدنم بلند شد و گفت:چرا شما زحمت کشیدی..‌سینی رو ازم گرفت و سفره رو پهن کرد...برامون یه بشقاب گذاشته بودن که غذا بخوریم و هردوبا خجالت خوردیم...براش یه لیوان دوغ ریخت و گفتم:شما نماز میخونی؟!

با سر جواب داد بله و ادامه داد تنها چیزی که بهم خیلی ارامش میده نماز و عبادت با خداست...من اونقدری که به نماز پایبندم به شغل و خواب و خوراک نیستم

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید


تازه فهمیدم چرا اون همزاد نمیتونه به کمال اسیب بزنه چون تو جیب لباسش یه قران کوچیک داشت و یه گردنبند تو گردنش که پلاکش ایت الکرسی بود...

حق با مادربزرگم‌بود اجنه از اسم خدا وحشت داره و میترسه...

کمال سرشو پایین مینداخت و تو چشم هام نگاه هم نمیکرد و دوباره پرسید شما چی نماز میخوندید؟

_بله میخونم...

چشمم به پنجره افتاد و سایه اش که اونجا نشسته بود مشخص بود و کمال نمک خواست تا به دوغش بزنه و با اینکه میترسیدم بلند شدم برم حیاط توی کفش های کمال پر بود از یچیز کثیف مثل بالا اوردن و یچیز بوی بد و خیلی وحشتناک...مامان رو صدا زدم و کفش هارو شست و من رو تا جلوی اتاق برد و نمک بردم داخل...اون شب خیلی بهمون سخت گذشت و بعد شام مادر کمال و خود کمال تو اتاق کناری خوابیدن و ما اونسمت خوابیدیم...اقام و مادربزرگم‌کلی حرف زدن و قرار شد اونا که رفتن صبح بریم پیش یه دعا نویس بود تو یه شهر دیگه اونجا و اون برام دعا بنویسه...نه مامان میتونست از ترس بخوابه نه من...اون قسمت موهام که سفید شده بود خیلی عذابم میداد و حال بدی پیدا میکردم وقتی میدیدمش...

باور کردم که نمیتونه اینبار به کمال اسیب بزنه و کمال خیلی رابطه خوبی با خدا داشت...صبح برای نماز همه بیدار شدن و دیگه کسی نخوابید...کمال و مادرش صبحانه خوردن و راهی شدن و رفتن، اقام مادربزرگم و من و مامان هم پشت سر اونا رفتیم پیش اون سید دعا نویس و منتظر بودم که اون یه راه چاره برام پیدا کنه...

همونم‌شد و وقتی نگاهی بهم کرد خودش گفت که یه همزاد دارم و دنبالمه...نگاهی به صورتم کرد و گفت:اون داره از تو تغذیه میکنه و هربار که بهت دست بزنه عمر میگیره و عمر تو رو کم میکنه...یا اینکه یجای که اونا بودن اب داغ ریختی یا شب جمعه جایی که اونا بودن دستشویی کردی...ولی هرچی هست با این دعا درست میشه ..اون درختم انگار محل زندگیشه اونو از ته ببرید و بسوزونید..اون جنازه دوقلو رو چیکار کردید؟

مامان اشکشو با گوشه روسریش پاک کرد و گفت:اونو همونجا دفن کردیم...

_شایدم اون همزاد هردوتاشون و اگه اون جنازه ام پیدا کنید و روش اب این دعا رو بریزید درست بشه...همزاد خوب و بد داریم و از شانس تو دختر این بده...‌اگه به این خواستگارت صدمه نزده چون اعمالش انقدر خوب و پاکه که نتونسته


بالاخره یه دعا گرفتیم و برگشتیم خونه...اقام درخت رو برید و زمین انداخت و زیرشو کامل کند ...باورش سخت بود زیر درخت چندتا دعا پیدا کردیم و چقدر استخون بود ....همه رو مامان جمع کرد و ریخت تو کیسه و گفت:این همه دعا تو  خونه ما چال بود و معلوم بود که چرا اون بلاها سرما اومده ...دختر بیچارمو دعا کردن...

بابا ناراحت لبه حوضچمون نشست و گفت:کار کدوم از خدا بی خبریه ...چطور میتونن اینطور با ما تا کنن ما هیچ وقت یه لقمه حرومم نخوردیم! از خدا بی خبرا چطور زندگیمون رو داغون کردن ...جون اون همه جوون بخاطر اینا رفت ...

مامان و بابا ناراحت بودن و دوباره رفتن پیش دعا نویس و اون همه چی رو با سوره های قران شست و برگشتن ...اون شب شد اخرین شبی که من اون همزادمو یا شایدم دوقلوی خودمو میدیدم و دیگه ندیدمش ...جای اون درخت بابا چندتا گل محمدی کاشت و گفت :دیگه هیچ وقت نمیزارم ریشه اون درخت بالا بیاد و حتما باید خشک بشه ...باورم نمیشد همه چیز تموم شده و با کلی خوشحالی و شادی تدارک عقد و عروسی رو میدیدم ‌....مامان انقدر خوشحال بود که  تو پوست خودش نمیگنجید ...رفتیم خرید عروسی و کمال انقدر ادم با خدایی بود که فقط به فکر خوشحال کردن همه بود و مخصوصا من ...اون روز حلقه هامون رو خریدیم و مادر کمال با زور بهمون رو برد خونشون ناهار چون محرم بودیم اقام اجازه میداد...اولین بار بود که میرفتم خونشون و جلوی پام گوسفند قربونی کردن ...خانواده کمال کلی تحویلم‌گرفتن و کلی خوشحال بودن ...ناهار خوردیم و برای استراحت میرفتم اتاق که کمال اومد دنبالم و گفت :خیلی خوش اومدی نشد خوب بتونم ازتون پذیرایی کنم ...مامان عذر خواهی کرد و به بهونه وضو گرفتن رفت بیرون و من موندم و کمال ....

کمال از رو طاقچه یه کادو کوچیک برداشت و گفت :خیلی وقت بود برات خریده بودم و میخواستم تو یه فرصت مناسب بدم خدمتت ...کادو رو به طرفم گرفت و منم از دستش گرفتم و گفتم :خیلی خجالتم دادی ...

کادو رو گرفتم و باز کردم یه گردنبند ظریف بود و خیلی قشنگ ...کمال اجازه گرفت و خودش گردنم بست و اون روز شروع عاشقانه ای بینمون بود ...

کمال لبخندی زد و گفت :خداروشکر بعد این همه سال تونستم خوشبخت بشم ...این همه سال خدارو عبادت کردم و امروز بهترین زن دنیا رو خدا بهم داده .من تو تمام عمرم شکر کردم و امروز خدا تلافی کرد ...کمال خجالت میکشید و سرش پایین بود ...تا روز جشن همونجا موندیم با مامانم و همونجا جشن گرفتیم و انقدر همه چیز خوب بود که باورم نمیشد همه چیز انقدر داره خوب پیش میره ...انقدر خوب که باورش سخت بود و حتی باورم نمیشد که خوشبختم ‌

باور‌کن یهو به‌خودم اومدم دیدم صورتم خیسه یادم‌اومد واسه گریه بود😂

🤣🤣🤣🤣🤣 الهی  که صورتت  همیشه  بخنده  لطفا  دعام  کم

فقط 11 هفته و 4 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
😍😍😍😍  روزای خوبی  در راهه       تیکر بارداری نیست                         قبل از  صفر شدن تیکر با ارزوم میرسم امسال سال منه😍😍😍😍😍😍😍 مطمئنم


صبح زود کمال منو برد ارایشگاه و لباسمو از همونجا کرایه کرده بودن ‌...ارایشگر موهامو رنگ‌کرد و لباس رو تو تنم کردن ...تاج قشنگی رو سرم گذاشتن و ناخن هامو لاک میزدن  و برام کلی زحمت کشیدن ...دختر زشتی نبودم و با اون آرایش و مو خیلی قشنگتر شدم ...لباسم پفدار بود و نباتی ...برام یه سرویس طلا خریده بودن و اونو اومدم بندازم که دیدم گردنبندی که کمال بهم داده بود نبود ...همه جارو زیر و رو کردیم ولی نبود که نبود و گم شده بود ...هیچ جایی نبود و اشکم داشت در میومد هیچ چاره ای نبود و باید به مامان میگفتم که گمش کردم ...کمال و خواهرش اومدن دنبالم و رسم نبود که عروس و داماد تنها بیان و اون هم باهامون بود ...ناراحت گردنبندم بودم و وقتی رسیدیم به مامان گفتم و گفت یکاریش میکنه ...فکرشو نمیکردم که قراره گردنبندمو کجا پیدا کنم ...جشن تموم شد و اسممون هم تو شناسنامه هم ثبت شد و بالاخره رسمی شدیم ...فردای جشن برگشتیم خونمون و کمال ما رو رسوند و تازه اونجا بود که گردنبندمو روی گل های محمدی دیدم ...با مامان به همدیگه نگاه کردیم و اونجا بود که فهمیدم اون همزاد همیشه کنارمه و هیچ وقت قرار نیست ولم کنه ..‌.جلوی کمال ناراحتیمو نشون ندادم و کمال زیاد نموند و تا جلوی در همراهیش کردم ...لبخندی بهم زد و گفت :زود میام بهت سر میزنم

منم بهش لبخندی زدم و گفتم: خیلی زحمت دادم بهتون ...بابت همه چیز ممنون .

سوار ماشین شد و منم دور شدنشو نگاه کردم و رفت ...

با عجله برگشتم داخل و به مامان گفتم :گردنبند من چطور اومده اینجا ؟

مامان ناراحت نگاهم کرد و کفت :نمیدونم دخترم منم نمیدونم این گردنبند چطور پرواز کرده و اومده اینجا ...

روزهامون میگذشت و خداروشکر هیچ چیزی نبود که بخواد ناراحتمون کنه ولی همیشه چشمم به اون جای درخت بود که همیشه ازش میترسیدم ...

یکسال قشنگ نامزدیمون گذشت و قرارای عروسی نزدیک بود .‌‌..تو تمام اون مدت ندیده بودمش و انگار واقعا ولم کرده بود


تو تدارکات عروسی بودیم و جهیزیه خیلی قشنگی بابا و مامان برام خریده بودن و نزدیک خونه مادر کمال خونمون بود...تو طبقه دوم بود و کمال انقدر با سلیقه همه چیز رو برام اماده کرده بود...

لباس عروسمو رسم داشتن که بخرن و همین کارم کردن و برام خریدن ...یه لباس قشنگ و سنگ دوزی شده ...تور بلند و زنبوری شکلم ...کفش های پاشنه دار و قشنگی که خریده بودم ...چون ما رسم و رسومات خاصی داشتیم هیچ وقت تو دوران نامزدی تنها نبودیم و همیشه ینفر کنارمون بود ولی من همیشه اونو حس میکردم ...و میدونستم که کنارمه و گاهی حتی سایشو میدیدم ...ولی هیچ وقت دیگه به چششمم ظاهر نمیشد ‌...مدتها بود که خواب ارومی داشتم و دروغ چرا خیلی وقتها دلم برای اون جوونهایی که مرده بودن میسوخت و گاهی حتی خودمو لعنت میکردم ...جهازم رو چیدیدیم و همه چی داشتم و هیچ کم و کسری نبود که نداشته باشم ...

شب حنابندونم بود و اون اتفاق وحشتناک که دوباره تکرار شد ...

دستهامون رو حنا گذاشتیم و بعد از رقص من چون کمال اصلا نمیرقصید و فقط سرپا می ایستاد و دست میزد ...شام اوردن و مهمونا خوردن ...مراسم حنابندون تو خونه ما بود و مردها تو خونه همسایمون بودن ...پلو و خورشت حنابندون رو که خوردن برق ها قطع شد اونموقع قطعی برق چیز عجیبی نبود و حتی ساعتها خاموشی رو عادت داشتیم ...تند تند هرچی شمع و چراغ بود رو روشن کردن و وسط مجلس گذاشتن و زنها دیگه رمقی برای رقصیدن نداشتن و کم کم به بهونه تاریکی میرفتن ...تعداد کمی مونده بودن و مادر کمال به مامان گفته بود که همون شب که من اونجام با کمال تو اتاق جدا بخوابیم و از رسم و رسومات خیالشون راحت بشه و بعد عروشی بریم خونه خودمون و راحت باشیم ...زنعمو کوچیکمم به دستور بزرگترا همه چیز رو برام توضیح داده بود و استرس شب از یه طرف و خجالت و شرمندگیم از طرفی دیگه ...

مهمونا که رفتن زنعمو بهمو برد تو اتاق و رختخواب برامون پهن بود و گفت:بشین تا شوهرتم بیاد ...چراغ رو روی طاقچه گذاشت و بیرون رفت ...اونشب بود که پرونده همه چیز برام باز شد ...تو رختخواب با همون لباس نشستم و منتظر بودم که کمال بیاد داخل ...نمیدونستم چطور باید شروع کنم و چی باید بگم نه تجربه داشتم نه از قبل امادگیشو


تو اتاق نشسته بودم و منتظر کمال بودم تا بیاد ...استرس داشتم و چشمم هرازگاهی به چراغ و نور کمش میوفتاد و شکر خدا برق نبود تا بیشتر بخوام خجالت بکشم ...تکیه دادن چیزی به پشتم رو حس کردم ولی جرئت تکون خوردن رو نداشتم ...خودش بود همون همزادم به پشتم تکیه کرد و دستهاش بغل دستم بود و میدیدمشون ...اب دهنمو به زور قورت دادم و قلبم به کندی میزد ...

دستهام میلرزید و چیزی نمیگفتم کاش کسی میومد داخل ‌.‌حتی فریاد هم نمیتونستم بزنم ...سرشو از پشت سر به سرم تکیه داد و گفت :عروسیت مبارک عروس خانم ...منم همسن توام من و تو توشکم مامان باهم بودیم یادت نمیاد ؟

لب پایینم از شدت ترس میلرزید و گفت :اونجا نه ماه دوتایی بازی میکردیم ...تو منو میزدی و من تو رو ...

ولی تو زنده بودی و من مرده انگار ...روحم سرگردون بود ولی من با تو زندگی کردم ...با تو نفس کشیدم عمرم به تو وصل بود ...من نمیخواستم بزارم شوهر کنی ...ولی این شوهرت انگار نمیشه بهش اسیب زد ...باید دیگه ترکت کنم ...دیگه نمیتونم پیشت بمونم ...تو نخواستی بامن بمونی تو منو ول کردی و رفتی ...

داشتم سکته میکردم ...سرم گیج میرفت و از ترس کم مونده بود زهره ترک بشم ...دستشو روی دستم گذاشت و گفتم :با من ویکار داری ولم کن ...من که کاریت ندارم ...

ناخن هاش بلند بود و برای اولین بار تو صورت هم نگاه کردیم ...یکی شبیه خودم بود ...دیگه خبری از اون چهره وحشتناکش نبود ...خودم بودم و خودم ...موهای بلند خودم چشم های خودم و لبخندی بهم زد و بلند شد و مثل یه روح به سمت دیوار رفت ...و فقط اخرین لحظه بهم نگاه کرد و رفت ...انگار برای همیشه رفت و رفت ...جون تکون خوردن نداشتم و روی تشک افتادم و چشم هامو بستم ‌...صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم ولی اهمیتی ندادم ...انگار دوباره خودش بود که برگشته بود و بازم موهامو نوازش میکرد ...چشم هامو نمیتونستم باز کنم و از خدا طلب مرگ میکردم ....لحظه بدی بود و لبهاشو نزدیک گوشم اورد و گفت :خوابیدی ؟تمام عمرم منتظر امشب بودم و حالا تو خوابیدی ...چشم هاتو باز کن و نگام کن ...

تنم میلرزید و ارومتر گفت :امشب متعلق به من و توست قرار نیست با خوابیدن تموم بشه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   dandan78  |  6 ساعت پیش
توسط   نی_نی_یار_گمشده  |  8 ساعت پیش