مادر کمال گفت:تا اونموقع که دیر میشه و رو به مامان گفت:حاج خانم شما هم راضی نیستی این جوونها بینشون فاصله بیوفته...پسر من خیلی رعنا خانم رو پسندیده من از هیچ کسی بدی شما رو نشنیدم رضایت بده یه عقد ساده انجام بدیم و بعد خوب شدنتون جشن بگیریم براشون...مامان با سر گفت که مخالفتی نداره و مادر کمال بلند شد و یه انگشتر از تو کیفش بیرون اورد و به من داد و گفت:لیلقات نبود اینطوری دستت کنم ولی مجبورم شرمنوتم عروس قشنگم برات یه جشن مفصل میگیرم و تو انگشتم کرد چه نامزدی جمع و جور و ساده ای بود...
کمال لبخند میزد و انصافا منم خیلی خوشحال بودم..اقام گفت:شرمنده ام که اینطوری پذیرای شما شدم انشا...تو یه روز که خانمم بهتر شد ازتون پذیرایی کنم ...
مادر کمال بهمو برد تو حیاط و خواست دور از مردها حرف بزنیم و گفت:دخترم بالاخره کمال هم مرده و نباید تو نامزدی زیاد فاصله بیوفته بینتون من با اقات صحبت کردم...مادرت تا بهتر بشه عقدت میکنم و بعدش جشن بگیرید...من نمیخوام خدایی نکرده تو رو از دست بدم
کمال گفته ازت بپرسم و خاطر جمع بشه که توام دلت باهاش راضیه...
سکوت کردم و از خجالت سرمو پایین انداختم...خندید و گفت:پس حسابی مبارکتون باشه من برم کارهای عقدتون رو بکنم تو هم مراقب مادرت باش تا زودتر خوب بشه میخوام عروسمو تو لباس سفید عروسی ببینم...تا جلوی در همراهیشون کردم و کمال از نبود اقام استفاده کرد و گفت:خیلی چادرتون بهتون میاد و با لبخند من رفت...
آقام برگشت داخل و اقام گفت:دیدی کلام خدا رو سید نوشته و اون همزادت ولت کرده...
_ولم نکرده اقا من خودم رفتم میوه بیارم دیدمش اون پشت اون درخت گردو بود...
اقام با شنیدن درخت گردو به فکر فرو رفت و رفت بیرون...مامان بهتر میشد و یه هفته گذشته بود روزهای سختی رو با مامان گذروندیم تا بهتر شد و تونست بهتر حرف بزنه و سر پا بشه ...
قرار بود عاقد که از فامیل های کمال بود بیاد و عقدمون کنه و تا بعد جشن بگیریم...اون روز ارایشگر اوردن و قرار بود صورتمو اصلاح کنن .مادر کمال کلی خرید کرده بود برام و چه خبر بود با دایره ارایشگر رو اوردن خونمون تا بعدش چادرمم برش بزنن...انگشتر کمال تو انگشتم بود و انصافا دلم پیشش..فامیلای ما بودن و کمک دست مامان شده بودن...بزن و برقصی برپا بود و صورتمو اصلاح میکردن و من از دردش مینالیدم...دیگه خبری از اون صورت پر از مو و دخترونه نبود و جاشو به یه ابروی باریک و صورت تمیز مثل پنبه داد...بزن و برقص لباسهایی که برام اورده بودن رو نشون میدادن و چادرمو روی سرم انداختم و با صلوات قیچی زدن و روی سرم انداختن و با نخ سفید کوک میزدن....