اومدم مهمونی
من یه گوشه افتادم با پتو بالش
همسنای منم همش میگن میخندن بقیه رو میخندونن بلند بلند حرف میزنن تو جمع
چرا من باید افسردگی میگرفتم داروها اینجوریم کنن
امروز دیدم یکی از همکلاسی های دوران کنکورم معلم شده
من یادمه آنقدر برا کنکور تلاش کردم ۷ صبح میرفتم کتاب خونه تا وقتی که هوا آنقدر تاریک میشد که از حیاط کتاب خونه با چراغ قوه رد میشدم..غذامو همونجا میخوردم
من اینجوری تلاش کردم
آخرش چیشد؟سر از تيمارستان در آوردم..نفهمیدم چیشد که افسردگی آنقدر رفت بود تو وجودم
خیلی خستم
دیگه نمیتونم ادامه بدم