بچه ها شوهرم با آبجیش تو اتاق داشتن حرف میزدن یواشکی من اومدم قطع کردند بعد خواهر شوهرم به حالت مسخرگی منو نگاه کرد و به حالت لبخند پیروزمندانه برگشت گفت یکی خریدی یا دوتا
شوهرم فکر کنم براش یچیزی خریده بود
خواهر شوهرم ازمن یه سال کوچیک تره ولی بخدا یعالمه زبون داره همه رو حریفه
بعد من از شوهرم پرسیدم چی میگفتین نگفت بهم
حقیقتا خیلیی خیلی ناراحت شدم
کاش بمیرم سر زایمانم
چقدر بده تنهایی