نمیدونم چرا
از ۱۷ سالگی تا ۲۳ سالگیم افسردگی حاد داشت و مدام به خودش آسیب میزد به پدرم آسیب میزد طوری که گاهی که از کنترل خارج میشد چاقو هارو قایم میکردم تا به پدرم آسیب نزنه حتی یک بار که میخواست با چاقو بهش آسیب بزنه من مانع شدم! قسمت تیز چاقو رو گرفتم اما اون همچنان به کارش ادامه میداد برای همین تمام دست من پر از خون شد اما باز هم به خودش نیومد…
بارها خودکشی کرد و من مادرم رو نجات دادم
آخرینبار داشتم از دستش میدادم رفت توی کما و حتی ازش قطع امید کردن اما معجزه شد و زنده شد…
تمام اون چندسال خیلی صحنههای بدی دیدم
الان نسبتاً خوب شده و به خودش آسیب نمیزنه
اما هرشب کابوس میبینم
همیشه خواب میبینم ازم خداحافظی میکنه و خودش رو از پنجره پرت میکنه پایین…
هنوز تمام صحنههای تلخی که توی بیمارستانهای اعصاب و روان میدیدم رو یادم هست
هنوز صبحها با ترس از خواب بیدار میشم هنوز میترسم بیدار شم و با صحنههای تلخ مواجه شم، با اینکه الان خوب شده
حس میکنم دیگه هیچوقت نمیتونم حس امنیت رو ازش دریافت کنم
حداقل ایکاش خواهر برادر داشتم تا با تمام این احساسات تنها نبودم
چون زندگی من به اندازهای تلخ بود که تک تک روزهاش برای همه غریب و غیرقابل لمسه برای همین هیچکس درک نمیکنه