2777
2789
عنوان

قدیمی ترین خاطره زندگیمون📒

156 بازدید | 22 پست

بیاین فکر کنید قدیمی ترین خاطره ی زندگیتون چیه؟تعریف کنید.😃


من خودم تو قدیمی ترین خاطرم یه صحنه کوچیک یادمه با اسباب بازی ها بازی میکردم ، باغچه خونمون رو هم یادمه با بچه یکی از همسایه ها باهم بازی میکردیم.


مربوط به سه چهار سالگیم میشن اینا تقر

یبا


مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



تولد برادرم که دو سال و ده ماه از خودم کوچیکتره. خونمون حیاط داشت، کامل یادمه کنار در ایستاده بودم تا مادرم و بچه بیاد‌. حتی سوالی که خاله ی مادرم ازم پرسید و جوابی که دادم کامل یادمه.

پنج سالم اینا بود فکر کنم

کنار تلویزیون نشسته بودم مامانم حامله بود تو اتاق بود داشتم باهاش حرف میزدم یه لباس بلند زرد و بنفش هم پوشیده بود

همینا رو یادمه😂

_ اما القلوب المنکسره العباس کفیلها💛

یه خونه قدیمی که یه راه رو کوچولو داشت  دوتا اتاق بزرگ روبه روی هم وسط یه اتاق یه جنازه بود روشو سفید کشیده بودن دورش بچه هاش گریه میکردن بعد ها از مامانم پرسیدم که گفت خالش بوده فوت کرده بوده 

با بابام دوتایی رفتیم مسافرت اصفهان خونه خالم 

اگه بگم تازه از شیر گرفته بودنم باورتون میشه؟ولی تو حافظم مونده

من یه نازنازی هستم که هرشب با فکر نی نی میخوابم🥺 میشه برای مامان شدنم صلوات بفرستید❤️اگه فرستادید بهم بگید منم براتون می‌فرستم🌹راستی من لوس بابامم هنوز 🙈بابام میگه من نوه دار بشم ده سال جوون تر میشم 😎برای دل بابامم ک شده برام دعا کنید🌹امروز ۲۹آبان بابایی برات یه اسباب بازی گرفته❤️زودتر بیا تو دلم نی نی کوچولو من❤️

ببین من این خاطره  رو وقتی مریض شدم یادم اومد و خانواده ام میگن درسته و برات اتفاق افتاده 

 یه روز خیلی عادی داشتم برنامه می‌نوشتم بعد یهو اومد یادم ۷ و ۸ ماهم بوده یه لباس نارنجی و کلا آبی داشتم تنم بعد مامان و بابام منو بردن بهداشت واکسن بزنن حتی مدل ساعت مامانمم اومد جلوی چشم  بعد سر راه یه پارک هستش منو بردن اونجا اون موقع زیر تاپ ها پر از این سنگ ریزه ها بود و بابام حواسش نبود منو گذاشت رو تاب هول داد و من با کله خوردم زمین و کلی گریه کردم 

اینو خیلییی عجیبه که کلا ۷ و ۸ ماهم نبوده ولی یادم اومدش یهو یه سال پیش رفتم برا مامانم گفتم گفتش درسته این اتفاق دقیقا افتاده برات  

ببین من کلا آدم عجیبی هستم 

یه خاطره دیگه ام یهو یادم اومد سه چهار سال پیش 

مال وقتی بود من ۲ سالم بوده بعد دقیقا لباس زرد پوشیده بودم زمستون بود بعد مامانم قهر کرده بود رفته بود و منو گذاشت بود پیش بابام بعد یادم اومد زن داییم که تازه ازدواج کرده بودن اومد خونه ما برامون نهار پخت با بابام کلی بگو بخند کرد حتی یادمه لخت بود  بعد براس منم پفیلا درست کرد مشغول شم 

و اینا رو به مامانم گفتم و باز گفتش درسته اون موقع بابات با زن داداشم داشتن بهم خیانت میکردن من خودم چند سال بعد فهمیدم 

ذهن عجیبی دارم 

خدایا، خودمو به تو سپردم....   🌱به کوری دو چشم دشمنانش فقط حیدر امیرالمؤمنین است❤️🌱
پنج سالم بود بردنم آتلیه🤣

وای منم😂😂😂😂عکسشم تو گوشیم دارم پشمای دستم معلومه توعکس

میشه برای حل شدن مشکلم یه صلوات بفرستید؟اگر فرستادی لایک کن تامنم برات بفرستم دوست خوب من 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792