تو اطرافیان تو دیدین که کسی خودکشی کنه

یه درمانگاه خیلی خیلی بزرگم ک مث بیمارستانه

نه من نبودم پرستار بخش برام تعریف کرد 

فرداش ک رفتم بوفه‌مون خیلی ناراحت بود میگف دیگع ب هیچکدومتون دلستر نمیفروشم

بعد جریان رو گفت بهم

از پرستار پرسیدم دقیق تعریف کرد 

ن بابا سرجمع شاید نیم ساعت طول کشید

لحظات آخر ترس برداشته بودش  هی میگفته نذارین هوشیاریم از دس بدم  این آمپول بزنین اونو بزنین

پرستارها همه کارایی ک گفته کردن

بعدم اعزام کردن بیمارستان ولی تموم کرد 

ی پسربچه ۵ ساله داشت...

جالب اینجاس ک توی درمانگاه حداقل ۸ تا روانشناس داریم

نمدونم چرا نیومد پیششون مشکلش رو حل کنه...

اره پدرش الان زن گرفته .دوتا دختر هم داره.پدرشوهر زنه نزاشت بچه ها رو ببرن عمل می‌گفت خودشون خوب میشن این خانم چقدرررررر جنگید ولی نزاشتن شوهر هم به حرف باباش گوش میکرد.دیگه پسر هشت سالش مرد طاقت نیاورد یواشکی توی مراسم رفت خودشو انداخت پایین.الان مرده ازدواج کرده دوتا دختر داره قلبشون باز مشکل داره ولی این بار بردن عمل 😔

دیگه من ۱۹ ساله به ازدواج فکر نمبکنم درظم زندگیشون خوبه 

امیدوارم تمام مشکلاتت حل بشه عزیزم بله هیلی تلخ بود وقتی یادم میاد پانیک میگیرم نمیخام یاداوریش کنم به خودم اصلن چون تامرزجنون میرم 

عزیزم انگیزه از این بالاتر ؟

فکر اینو کردی ک پسرت چی میشه؟

مگه توی این دنیا هممون رفتنی نیستیم ؟

حالا هرکی یه کاسه عمری داره دیگه

میدونی با این کارات شوهرتم اون دنیا توعذابه ؟

پاشو...  بخاطر بچه‌تم ک شده..

مامان بزرگ من ۴۰ سالش بود ک بیوه شد با ۵ تا بچه !

این شرایط شمارو خیلی ها داشتن

شما نه اولی بودی نه آخری

آره عزیزم

درخواست بده همه شرایطت رو کامل توضیح بده

فقط شب جواب میدم بااجازت الان دارم میرم سرکار

اره

دلیل ک هیچکس نمیدونه ک بخواد بگه

پسر همسایمون

همچراغ شوهرم همین پریروز 

زن یکی از فامیلامون ک افسردگی بعد زایمان گرفته بود بنده خدا

مرسی گلم چشم

یکی از فامیلای خیلی دورمون

بعد مرگ پسرش توو تصادف کلا دیوونه شده بود مریض بود مردمم هی بش طعنه مینداختن.. بعد خبر آوردن که خودشو دار زده با شالش. 

لطفا واسش یه صلوات بفرستین🖤

اره واقعا

عزیزم من۲۴سالمه فقط همسرم۲۳سالش بود بچم انگیزم نیس بچه بی پدر رو چطوری بزرگ کنم بچه ای که فقط باباشو میخادچیکارکنم دیگه خسته شدم بریدم مشکلاتم ففط این نیس مشکلم اینه یاباید بابرادرشوهرم عقدکنم یابچمو بگیرن بابامم میگه عقدنکن بچه هم مال اوناس من نمیتونم ازش جدابشم برای کدوم دردبسوزم بسازم برای چی بجنگم یه جوریه که مثل زندانیا نمیتونم برم بیرون نمیتونم جایی برم دیگه خسته دم فقط دلم میخاد برم پیش همسرم اونجاراحت ترم ولی لعنتی با۱۰۰تاقرص هردفعه چیزیم نشد این بار ۳۰تاقرص خواب اور قوی گذاشتم کنار شاید رفتم نمیدونم!