2777
2789

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_سیویک



خانجون کتری رو برداشت واستکانها رو پر از چای کرد :بگذریم از گذشته که پر از غمه برای همه....

ساواش استکان چای رو برداشت وخانجون گفت:از خودت بگو،از اینکه این مدت کجا بودی وچه کارها کردی...

لب باز کردم حرف بزنم که با صدای حامین از جا پریدم و بیرون دویدم...صدای زنعمو بود که میگفت خدا مرگم بده چای ریخت روی پاش...

با خنده بیرون پریدم هر چهارتاشون اومده بودن وحامین داشت میگفت مهمون اومده؟ بابا که هست چرا مارو صدا زده خانجون؟؟

به دو قدمیش که رسیدم خودمو رسوندم کنارش.‌

با دیدنم دهنشون باز شد ...چقدر مردونه تر شده بودن وآراز موهای شقیقه ش سفید شده بود....حامین گفت:تو آساره ای؟تو برگشتی؟

زنعمو بیرون زد وگفت:چرا ماتم گرفتین؟؟مگه نمیبینید خودش حالش بده؟

آراز هیچی نمیگفت وفقط نگاه میکرد...زنعمو سرشو پایین انداخت به اتاق برگشت...توی حیاط همه رو تند تند واسشون گفتم که اراز لب باز کرد:این همه سال بیخبر از ما زندگیتو کردی حالا اومدی رفع دلتنگی کنی؟؟

باورم نمیشد آرازه که این حرفهارو میزنه ،اما تا خواستم‌جوابشو بدم پشت بهم رفت سمت صحرا...

ایاس گفت:بعد تو همه ما داغون شدیم ،خیلی دنبالت گشتیم و وقتی لباس و تکه ای از طلاهاتو توی رودخونه دیدیم ما هم با تو مردیم واز همه بدتر آراز بود که تا مدتها از کنار قبری که به اسم تو زده بودیم تکون نمیخورد....اونقدر روزها سخت میگذشت که نفهمیدیم کی موهامون سفید شد، راستشو بخوای هم خوشحالم که برگشتی هم ناراحتم که چطور دلت اومد این همه سال از ما دور باشی وهیچ خبری از خوت به ما ندی،تو جای ما بودی الان چه رفتاری داشتی؟؟؟

عمو از پشت حامین گفت:اصلا معلومه کجا بودی وبعد هشت نه سال با یکی از مردهای ایل بالا پیدات شده که چی؟؟؟

اشک چشمهای حامین،ایاس وبهرود،دلخوری وبی محلی آراز باعث شد زبون باز کنم وبگم:رفته بودم همون قبرستونی که یه دختر ده ساله تک وتنها وبی پناه به ایلی پناه میاره که یه عمر دشمن میدونستش،همیشه از من متنفر بود وبرای انتقام منو فروختی به میرزا که حتی زن وبچه خودش هم ازش فراری بودن ،اما تو فقط دنبال زجر کشیدن من بودی، حتی یه بار هم روی خوش به من نشون ندادی.این دوری و درد همه کار تو بوده،این پنهانکاری ها همه از ترس تو بوده که مبادا جای منوپیدا کنی، هرچند که دیگه نمیتونستی به من آسیب برسونی...عمو با نفرت توی چشمهام نگاه میکرد وخانجون داد زد:هنوز هم که زبونت درازه،نکنه یادت رفته الان این بچه ها هستن که تو رو نگه میدارن، اگه از گل کمتر به آساره بگی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی...

عمو دستهاش مشت شد اما دیگه نمیتونست زور بگه...اونقدر ضعیف شده بود ولبهاش از اون همه دودی که به گلوش میرسوند سیاه سیاه شده بودن....

همه دور هم نشسته بودیم، زنعمو سفره انداخت که ساواش بلند شد میدونستم اهل غذا خوردن خونه هیچ کس نیست ،توی این مدت با خلق وخوش آشنا شده بودم...هرچی خانجون وزنعمو اصرار کردن قبول نکرد وخداحافظی کرد ازشون...تا دم همراهیش کردم که گفت:برای فردا جشن عروسی نشمین دختر نارینه باید حتما باشی....

با لبخند چشمی گفتم...

پسرها از من دلخور بودن وخانجون راحت دلشون رو نرم کرد....

غذا رو توی بقچه پیچیدم بلند شدم وگفتم:میرم پیش آراز...

زنعمو با گریه نگاهم کرد که نرگس گفت:بده خودم میبرم واسش...

هنوزم نمیدونستم چرا نرگس، شبنم وعاطفه اینجا بودن اونم سر سفره ما،خانجون همیشه میگفت ما دختر و پسر دم بخت داریم نباید دختر یا پسر کسی رو راه بدیم اما حالا چرا همه چی عوض شده؟؟

بهرود بلند شد بقچه رو از دستم گرفت وبیرون زد....ایاس دنبالش رفت اما حامین گفت:تو که رفتی دیگه هیچ کدوم از ما دل به خونه برگشتن نداشتیم ،روزا تا سیاهی شب صحرا‌بودیم تا چندوقت پیش که خانجون خودت برید ودوخت ویهو تن سه خان داداش قبل ما کرد....

با چشمهای گشاد به دهن حامین نگاه میکردم که زنعمو دستشو روی دهنش گذاشت وبیرون زد....

دخترها سفره رو جمع کردن وبیرون زدن....حامین ادامه داد:آراز ونرگس،ایاس وشبنم وبهرود وعاطفه،همه رو یه روزه خانجون عقد کرد و سه اتاق بغلی زندگی میکنن....بغض چنگ زد به گلوم همونجا کنج اتاق نشستم که خانجون گفت:قسمت اینچنین خواسته بود....حامین بلندشد وعصبی گفت:قسمت نخواست این شما ومادرم بودین که باعث این بدبختی شدین،شما زجر کشیدن وناله های ما رو دیدین،شما هر لحظه آب شدن آراز رو در فراق آساره دیدین

اما برای خوب کردن حالش اومدین و وادارش کردین به ازدواج، در صورتی که خوب میدونستین قلب آراز فقط برای آساره میتپه وبس،میرزا پنج سال پیچیده بود توی لحاف تا بوی گندش بلند شد وحتی کسی تحمل رفتن به مراسمش رو نداشت،وشبونه خاکش کردن، اما شما تموم این سالها فقط پسرها رو تشویق میکردین به ازدواج، 




✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

  

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_سیودو



وقتی دیدین قبول نمیکنن شروع کردین گفتن یه سری حرفهای بیخود که روح اساره در عذابه...

حامین با مشت به دیوار کوبید وگفت:اما شما ظلمی کردین به اراز که میرزا هم نتونست....

خم شد توی صورتم نگاه کرد انگشت اشاره اش رو جلوم تکون داد:تو هم شریکشون بودی تو هم میدونستی ما چهارتا نمیذاریم تار مویی ازت کم بشه ،اما رفتی وپشت سرتو نگاه نکردی ،حالا اومدی وانتظار داری فقد قد خودت باشه که تغییر کرده ،اما نه خواهر من،اینجا و ما دیگه اون آدمهای سابق نیستیم، اگه آساره نبودی بهت میگفتم کاش میمردی وهرگز برنمیگشتی ،چون همه ما رو‌نابود کردی با این کارت ، حیف که آساره ای،حیف که هنوز دوستت دارم وگرنه تموم دردهای این چند سال رو سرت درمیاوردم....

حامین فقط حرفهای خودش رو زد ورفت.....

خانجون تسبیح مینداخت وگفت:الان عصبین....

سرمو روی زانوهام گذاشتم و با گریه گفتم:حقیقتو گفتن، اما حقیقت از نگاه خودشون رو،اونا که نمیدونن من برای نجات جونشون بود که این همه سال دور موندم  اگه میومدم وطوریشون میشد من میمردم...

خانجون کنارم اومد وگفت:همه چی درست میشه....

سرمو تکون دادم:درست نمیشه کاش بهشون میگفتین من زنده ام...

خانجون پشت به دیوار زد وگفت:اگه میگفتم که خون به پا میشد، مگه میذاشتن تو تهرون بمونی؟میومدن دنبالت،میرزا توی تشک افتاده بود  اما آدمهاش همه جا به دنبال تو بودن،سکوت کردم وبعد هم که شرایط محیا شد نخواستم که خبرت بدم ،میخواستم واسه ی خودت کسی بشی،میخواستم اونقدر بزرگ بشی که با عقلت انتخاب کنی ،نمیخواستم ضعیف باشی،نمیخواستم با اومدنت به اینجا باز هم شاهد غرغرهای عموت باشی.آساره تو دیگه بزرگ شدی وحالا از راز دشمنی دو ایل باخبری، این یعنی تو باید ایل هارو آشتی بدی،سالها گذشته ومن هنوز میبینم جونهای ایل به هم دل میبندن، اما به خاطر خانواده ها قلبشون رو قفل میزنن،با ایلدا صحبت کردم قرار نبود تو این موقع بیای...

توی خودم جمع شده بودم وگفتم:دلم تنگ شده بود ،هربار وعده آینده میدادن اما دیگه نتونستم دیگه تحمل نداشتم...نفس حبس شدمو رها کردم و ادامه دادم:اما هیچ کدوم از دلایل شما منطقی نبود.حامین راست میگفت،کاش مونده بودم وکشته میشدم تا اینکه فرار کنم وامروز رو ببینم.من رفتم به خیال اینکه شما در امان میمونید، اما غافل از اینکه هرروز با دوری خودم عذابتون میدادم.شما وزنعمو میدونستین ودردتون کمتر بود، اما من امروز از چشم برادرهام خجالت کشیدم.وقتی با خوشحالی طرف آراز رفتم از من رو گرفت و دیگه توی چشماش دوست داشتن ندیدم.خانجون آراز دیگه مثل قبلا ها بهم اخم نکرد که کجا بودم،دعوام نکرد که چرا دیر اومدم میدونی چرا؟ توی چشمای خانجون نگاه کردم:چون من واسه ش مردم،یعنی بهتر بودم میمردم تا دوستم داشته باشه، نه الان که برگشتم وفهمیده این قبری که بالا سرش گریه میکرده خالیه وصاحب اسمش راست راست میگرده و زندگی میکنه ....

بلند شدم که خانجون با عجله دستمو گرفت...دلخور بودم ازش،از خودش از زنعمو حتی از ایلدا...چرا باید این اتفاق ها می افتاد؟...

لبخند تلخی زدم:باید برم امشب مراسم کدخدایی(مراسمی که ریش‌سفیدان ایل جمع میشن برای تایین مهریه وشیربها)

خانجون آهی کشید:همه چی درست میشه صبر داشته باش...

سوار اسب که شدم زنعمو افسار رو دستش گرفت وگفت:کجا؟مگه خودت خونه وزندگی نداری که باز شال وکلاه کردی بری؟؟؟

خانجون داد زد :گوهر؟؟؟

زنعمو نگاهش نکرد ودستمو کشید:بیا پایین ببینم، خون به جیگرمون کردی بازم میخوای بری؟مگه صاحب نداری که باز میخوای بری سر سفره دیگران؟؟؟.

زنعمو از ایل بالا بود ومعلوم بود خیلی داره خودشو نگه میداره...خانجون  خواست افسار اسب رو از دستش بگیره که زنعمو عقب رفت وگفت:دیگه نمیخوام هیچی بشنوم،من مادرشم من بزرگش کردم،من شبا تا صبح پای تب کردنش تب کردم ،دیگه نمیذارم بره..

گفتم حالا که همه چی ختم بخیر شده ،به اراز بگیم تا بره دنبال آساره برگردونش، اما گوش ندادین گذاشتین به اینجا برسه،آراز زن گرفته، اون هم به خواست شما، اما هیچ احساسی بینشون نبوده وصورت نگرفت هیچ،بلکه روز به روز از هم دورتر میشن ونرگس هم داره جلوی چشمامون آب میشه،روی رفتن به خونه پدرش رو نداره ونمیدونه باید دردشو به کی بگه،میبینید؟همه این بلاهارو ما خودمون سر هم آوردیم ،نه میرزا ورحمت،هرچه گفتم بذار بهشون بگیم اما گفتی نه تا کار به اینجا کشید ،اما از این به بعد دیگه نمیذارم بره همین که هست...

از اسب پایین اومدم که دستمو کشید وانداختم توی اتاق وگفت:بخوای خلاف حرفام کاری کنی جفت پاهاتو قلم میکنم....

اونوقتا هر وقت میخواستم کارهای خونه رو انجام بدم یا غذا درست کنم همینجوری باهام رفتار میکرد...خودمو توی آغوشش انداختم که غرق بوسه هاش شدم...خانجون دست روی شونه زنعمو گذاشت که زنعمو اشکهاشو پاک کرد وگفت:خودم میدونم


ادامه دارد....




✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_سیوسه



ایل مراسم داره ونشمین رو قراره نکاح کنن اما اساره نباید خودش بره بلکه باید با احترام بیان دنبالش، مگه دخترم بی کس وکاره که جاده رو بگیره وتک وتنها بره ایل بالا....

خانجون خندید:بیا از لباسهایی که خریدی تنش کن که معلومه این مدت فقط همین یه دست لباسه که داره تنشه....

زنعمو دستمو کشید توی اتاق،توی لگن صورتمو شست وبا چارقدش خشک کرد، صندوقچه بزرگش رو باز کرد وکلی بقچه پر از لباس باز کرد..تموم این مدت برای من خرید کرده بود وخیلی از لباسها کوچیک شده بودن برای من...

یه دست لباس جلوم گرفت وگفت:بیا این اندازته بپوش، فردا میریم شهر تا برای مراسم بهترین لباسهارو واست بگیرم...

عروسها کنارمون نشستن که بقچه هارو هل دادم طرفشون:شما هم بردارید....

بنفشه با خجالت گفت اینا برای ما کوچیکه...

زنعمو چپ چپ نگاهشون کرد که زدم زیر خنده وگفتم:خوب راست میگه، من قدم کوتاهه...

زنعمو نیش گونی ازم گرفت وگفت:قدت کوتاه نیست ،بلکه مثل بقیه به مرور زمان بلند نمیشی، تو یهویی قدت بلند میشه همین سالهاست که قد بکشی...

دست روی دهانم گذاشتم ومیدونستم زنعمو چقدر روی من حساسه، اصلا دوست نداره از گل کمتر بشنوم...

خانجون پاهاشو کشید وگفت:از بین پارچه ها یکی رو بده نرگس تا برای اساره برش بده،این دختر باید غروب حرکت کنه وقت شهر رفتن نداره...

نرگس زیرچشمی نگاهم میکرد ،شاید از برگشت من میترسید اما من میدونستم اونم توی موقعیت بدی گرفتار شده...من آراز رو دوست داشتم ، اونروزها دلم میخواست زن اراز بشم، شوهرم بش، اراز بداخلاق بود اما نه با من،یه جاهایی امر ونهی میکرد اما وقتایی که من با کارهام خودمو اذیت میکردم.آراز مرد زندگیه،نرگس هم یه دختره که با یه دنیا امید وآرزو وارد این زندگی شده...

زنعمو پارچه ها رو میریخت و دونه دونه نگاهشون میکرد وگفت:اینا هیچکدومشون به آساره نمیخوره...

خانجون خودشو جلو کشید وگفت:این همه پارچه،من نمیدونم تو دقیقا دنبال چی هستی که همه رو پس میزنی،اساره سفید وچشم ابرو مشکیه همه پارچه به تنش میشینه...

زنعمو کنار کشید وگفت:نه دختر من باید یه لباس تنش بره که دختر شاه هم به عمرش ندیده باشه....

نرگس از میون پارچه ها یه پارچه ابیه فیروزه ای بیرون کشید وگفت:این پارچه هم قشنگه، هم خاصه تازه به رنگ فیروزه انگشتر اساره هم هست، چون پر از پولک واکلیله برای عروسی هم قشنگه،تا حالا مثلش ندیدم به تن کسی....

زنعمو این پارچه هم به دلش ننشسته بود که گفتم:نرگس تو خیاطی میکنی؟؟

سرشو پایین انداخت:تا وقتی خونه بابام بودم آره، اما از وقتی ازدواج کردم اراز نمیذاره گفته دست به چرخ بزنم از وسط نصفش میکنه...

بدون اینکه عاقبت حرفمو بسنجم گفتم:اما آرازِ من از این حرفها نمیزنه،زورگو هم نیست، وهمیشه منو تشویق میکرد که همه هنر خونه داری یاد بگیرم....

حرفم هنوز توی دهنم بود که نرگس با چشمای گریون بیرون زد....

زنعمو روی پای خودش زد وگفت:میرزا لعنت خدا دَم خودت ونسل در نسلت، که بچه هامو از هم جدا کردی،رحمت الهی روز خوش به چشم نبینی که خوشی هامونو بهمون زهر کردی....

زنعموی صبور من چقدر شکسته وعصبی شده بود....

شبنم لیوان آبی دست زنعمو داد که خانجون گفت:آساره بلند شو باید جایی بریم...

باهم بیرون رفتیم....روی تپه ،پشت به دره که رسیدیم اول فاتحه ای برای پدر ومادرم خوندم....

خانجون کنار قبر پدرم نشست وگفت:رحیم اگه بود خودش دستتو توی دست آراز میذاشت میدونی چرا؟

نگاهش کردم که لبخندی زد وگفت:رحیم آراز رو خیلی دوست داشت ،همیشه میگفت دختر دار که شدم اراز داماد خودمه،یادمه قبل خبربارداری مادرت،یه شب آراز بالا سرش رفت وتا صبح نگاهش میکرد، وقتی رحیم ازش پرسید چرا شب تا صبح بیدار مونده گفت آخه زنعمو قراره برای من یه دختر مثل فرشته ها به دنیا بیاره.خوب یادمه یکهفته هم نگذشته بود که مریم گلی رو اوردیم بالا سرش وگفت که بارداره بیشتر مراقب خودش باشه.از اونروز آراز به همه میگفت فرشته قراره بیاد پیش ما،شبی که دنیا اومدی تاریک ترین شبی بود که به عمرم دیده بودم.هوا ابری بود وبارون داشت، پاما نور ستاره های های توی اسمون سوسو میزد...مادرت عمرش به دنیا نبود اما خدا خواست که اول تو رو ببینه بعد پیش رحیم بره وآروم بگیره.اونشب شب سختی بود..

خانجون آهی کشید نم چشماشو گرفت وگفت:اما آراز مشغول بازی با فرشته ش بود، اسم تو شد آساره چون توی اون تاریکی میدرخشیدی،دختر به این زیبایی ندیده بودیم تازه به دنیا اومده بودی وچشماتو باز میکردی تا همه چی رو ببینی.

گوهر از ترس چشم مردم تو رو لای ملحفه پیچید و تا مدتی نذاشت بیای اینجا.بیصدا تو رو داده بود دست کسی که ازش به احدی حرفی نزد...مراسم که جمع شد، وقتی اراز بغلت کرده واوردت تازه فهمیدیم یه لحظه هم ازت دور نبوده...پیش اراز قد کشیدی،همه اهل ده میدونستن آساره نافبر آرازه،






✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_سیوچهار



زیبایی خیره کننده ات باعث شده بود آراز حساس بشه، حتی نمیخواست بیرون بزنی از چادر،یه بار که ازش پرسیدم با جدیت تمام گفت دلم نمیخواد درخشش مروارید منو کسی ببینه...

خانجون با سنگ کوچکی به قبر بابا رحیم زد وگفت:آراز به پدرت کشیده، همه خلقیاتشون یکیه اما حالا راه شما از هم جدا شده،حالا آراز زندگی تشکیل داده ،این تویی که باید مراقبش باشی،این جدایی اتفاق افتاده چون تقدیر شما جدا از هم نوشته شده ،حالا باید خواهرش بشی،مونسش فقط نرگسه ،و تو باید کمک کنی تا باز هم بخنده تا از زندگی لذت ببره...

بغضم گرفت که خانجون سرمو روی پاهاش گذاشت وگفت:تو وظیفه سنگینتری به عهده داری،هم اومدی ما رو خوشحال کنی هم اینکه دو ایل رو پیوند بزنی، کدورتها رو کنار بزنی،آساره خیلیا بیگناه دارن میسوزن یکیش خود تو،یکیش آراز وخیلی از جوونهای هر دو ایل...دستی به صورتم کشید وگفت حالا هم حامین...

با تعجب سرمو بلند کردم که خانجون لبخندی زد:آره حامین،یه دختر از ایل بالا دیده دلشو داد رفت که رفت، اما از ترس اینکه دختره صدمه نبینه، دیگه پاشو از رودخونه اونورتر نمیذاره واین حکایت خیلی از جوونهای ما و اونهاست فقط، به خاطر برادرزاده نادون منه،حالا که برگشتی سعی کن میونه دو ایل رو درست کنی، چون تو عزیزکرده هر دو مایی مطمئنم تو میتونی....

به سنگ قبر پدر ومادرم نگاه کردم چیزی ازش نمونده بود و گفتم:اراز چرا زن گرفت؟

خانجون نفسی تازه کرد:چون باید زندگیشو شروع میکرد، تو وارد ایل مادرت شده بودی وهمه چی فرق کرده بود...

نمیدونستم باید چطور به خانجون بگم من هرشب به هوای اراز می‌خوابیدم و تا صبح توی رویاهم باهاش حرف میزدم،خانجون هم تغییر کرده بود،این مدت دوری همه چی رو عوض کرده بود....وقتی برگشتیم غروب شده بود درقاش باز بود وتازه گله از راه رسیده بود، خودمو به حامین رسوندم گفت:امروز نیومدی صحرا؟اونوقتها توی خونه بند نمیشدی....

به خانجون اشاره کردم وگفتم:رفتیم دیدن بابا رحیم ومادرم ...

لبخند غمگینی زد وگفت:شب مرغ بزنیم به اتیش؟؟؟

به ساواش گفته بودم فردا بیاد دنبالم و امشب و وقت داشتم، برای همین  بالا پایین پریدم:عالیه....

باصدای نرگس برگشتم که لباس فیروزه ای رو سمتم گرفت وگفت:آماده ش کردم فقط بپوش که اگه ایرادی داشته باشه واست درستش کنم....

نرگس اصلا شبیه عروسها نبود، حتی ابروهاش هم دخترونه بود،خودش خیاط بود ولباسهاش چقدر ساد وته چشماش پر از غم بود ،اونم به آتیش میرزا وعمو سوخت، البته من هم مقصر بودم که از خودم هیچ پیغومی به اراز نداده بودم ،شاید اگه لب باز میکردم الان هیچ کدوم از این اتفاقها نمی افتاد و زندگی جور دیگه ای رقم میخورد، اما حالا برخلاف خواسته مون همه چی فرق میکرد، نرگس بیگناه بود ،من حق نداشتم ظهر اون حرفعا رو به زبون بیارم ودلشو بشکنم...

حامین رو رها ونرگس رو بوسیدم:چطور تونستی بدون اندازه هام وبا این سرعت لباس رو آماده کنی؟؟

با خجالت گفت:من از بچگی خیاطی میکردم، دیگه اندازه ها رو از حفظم فقط کافیه ببینم...

دستشو کشیدم وارد اتاق شدیم هیشکی نبود ولباس رو تنم کردم....بلند بود تا روی زمین،آستیناش پف داشت و یقه اش پوشیده،دامنش گشاد بود وچه زیبا بود به تنم...نرگس یه جفت کفش جلوی پاهام گذاشت وگفت:خاله گوهر برای عروسی من خریده بود واسم، اما اراز اجازه نداد بپوشم، بیا اینو بپوشی هم بلندتر دیده میشی هم رنگشبه لباست میاد....

چقدر دل بزرگی داشت که  از گذشته خبر داشت و ولی به روی خودش نمیاورد، لباسمو با دستای خودش دوخته بود، حتی کفشهاشو هم میداد به من که تیپم کامل باشه وزیبا....

خم شدم دستشو گرفتم با هم نشستیم...دختر خجالتی بود ،شایدم چون من تازه اومده بودم حس راحتی نداشت...دستشو بین دستام گرفته ام وگفتم:با آراز خوشبختی؟؟؟

نگاهشو از من گرفت تا نتونم از چشماشو غم لونه کرده دلشو بخونم وگفتم: دوستش داری؟؟؟

اشکش روی دامنش افتاد وگفت:دیگه نمیبینیش؟؟

با این سوالش جا خوردم،چرا باید همچین سوالی از من بپرسه؟؟

دامنشو تا روی پاهاش کشید وگفت:دلش با من نیست،هیچ وقت نبود، همیشه میدیدم سنگ قبری رو دوست داره که حتی جسدی زیرش دفن نشده، اما اراز با تموم غرورش باید هرروز به اون قبر سر میزد،شبا توی خوابش اساره رو صدا میزد حتی گاهی تب ولرز که داشت همه میدیدن که آساره رو صدا میکنه،یه روز از آساره متنفر شدم، دعا کردم سیل بیاد قبرشو بکنه ببره ،چون من دلمو داده بودم به مردی که دلش برای آساره بود، آساره مرده بود اما آراز هنوزم دوستش داشت، این برای یه تازه عروس درد خیلی بدیه،وقتی بقیه رو میدیدم که برای شوهراشون غذا میبرن منم دلم میخواست بقچه رو ببندم وبرم صحرا اما آراز نمیذاشت ویه بار اولا که برده بودم، بقچه رو باز نکرده از دستم گرفت انداخت توی رودخونه،



ادامه دارد ‌‌....



✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾


✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_سیوپنج



اونروز فهمیدم برای حفظ آبروی خانواده ام باید تا همیشه لالمونی بگیرم تا به امروز با احدی حرف نزدم اما حالا که برگشتی میتونی باهاش ازدواج کنی،قیچی رو که زیر پارچه گذاشتم از خدا خواستم تو زن آراز بشی تا دوباره بخنده وخوشحال باشه من مادرمم هم هوو داشت بخت من هم مثل مادرم سیاهه،میدونم تا نفس میکشم فقط بار اضافه ام توی این خونه،من کنار میکشم مطمئن باش توی تموم این مدت اراز به هیچ دختری دل نبست اینو همه اهل خونه میدونن....

صداش گرفته بود و به زور داشت حرف میزد....دستمو روی دهنش گذاشتم وبغلش کردم:این دوست داشتنه،اراز منو دوست داره منم اراز رو دوست دارم یه دوست داشتن که شاید به خاطر وابستگی شدید باشه خانجون میگه به هم عادت کرده بودیم خانجون میگه عشق نبوده میگه بابام وقتی مادرم اساره رو دیده عاشقش شده اما بعد از اون اتفاق کنار کشید که مادرم صدمه نبینه.اون لحظه با خودم گفتم بابام چرا کنار کشید؟مگه گناه بابام چی بوده؟؟اما حالا با حرف های تو میفهمم که بابام واقعا عاشق بوده اون از خودش گذشت برای آرامش مادرم،همین گذشتش هم مادرمو دو دستی تقدیمش کرد.تو از خودت گذشتی به خاطر آراز،به خاطر لبخندش اما من بهت قول میدم یه روزی کنار هم خنده هاتون رو میبینم اونروز هم باید یه لباس به همین زیبایی واسم بدوزی تا توی خوشحالیتون پز بدم وشادی کنم....

نرگس با چشمای اشکی نگاهم کرد:همه میدونن که آراز چقدر دوستت داره.از بچگی میدیدم که چطور واسه خوشحالیت هر کاری میکنه،من میدونستم آراز دلش پر از تو ویاد توئه اما زنش شدم چون همیشه چشمم دنبالش بود وهیچ وقت جرات نکردم با کسی درموردش صحبت کنم .من خودم انتخاب کردم این زندگی رو پس میتونی به عشقت برگردی،هم من هم خودت خوب میدونیم که هیچ کدومتون احساستون تغییر نکرده وهنوز هم همو دوست دارید....

به گلهای قالی نگاه کردم وگفتم:شهر که رفتم مدام دلتنگی میکردم .آره عاشق آرازم اونقدر میخوامش که تا مدتها توی شهر خوابم شده بود زل زدن به سقف اتاق تا خسته بشه چشمام وخوابم بره،از بچگی همه میگفتن ما برای همیم،آساره مال ارازه...حتی در خونه رو کسی به قصد خواستگاری من نمیزد چون شهره ایل شده بودیم حتی مراسم هم که دعوت میشدیم همه با دست ما رو نشون هم میدادن واز شادیمون میگفتن.شاید همین دوست داشتن باعث شد بینمون فاصله بیفته،خاله پریچهر حرف درستی زده بود یه روز وقتی چشم انتظاریمو دید گفت این دوری توی طالع شما بود شاید بعد از این دور دیگه هیچ کدوم از شما اون آدم سابق نباشید چون زندگی اونقدر میچرخه ومیچرخه که بهش ادت میکنی و چرخشش رو‌نمیبینی...

دستمو روی شونه نرگس گذاشتم:هیچ وقت فکر نمیکردم جز این خونه جایی دیگه بتونم سر روی بالش بذارم، اما گذاشتم اونم نه سال با دوری از خانواده ام...آره آراز رو دوست دارم ،اره دوستم داره اما ما دیگه مال هم نیستیم، نشد که باشیم نذاشتن که بشه،دیگه هم نمیشه ولی تو برای زندگیت بجنگ،من نجنگیده تسلیم شدم اما تو تسلیم نشو چون به خودت که بیای میبینی همه چی تغییر کرده وتو حتی نمیتونی تصورش هم کنی که چی بهت گذشت....

زنعمو وخانجون گوسفندهارو دوشیده بودن، بوی آتیش بلند شده بود ونرگس مات نگاهم میکرد...میدونستم ترسیده از اومدن من،حق هم داره ،کدوم زنی رضایت داره که دختری رو پیش شوهرش ببینه که یه زمانی دلداده هم بودن...لباسمو به میخ توی دیوار اویز کردم وگفتم:آراز خیلی خوبه هواشو داشته باش،من زیاد نمیمونم، نمیخوام با موندنم تو عذاب بکشی...دروغ گفته بودم،من به خودم به نرگس دروغ گفته بودم ،چون خودم خوب میدونستم چقدر اراز رو دوست دارم و حالا با چشمام میدیدم که زن داره، هر چند که دلش با زنش نیست اما اینجا جای من نبود، بهتر بود خاطرات شیرینم همونطور شیرین میموند وبه تلخی نمیرسید....

بیرون که رفتم حامین بوقلمون به سیخ زده بود کنارش نشستم که خانجون وزنعمو هم اومدن..دیگه از اون شلوغی وسروصدا خبری نبود...حامین سیخ رو دور داد و بوقلمون رو چرخوند وگفت:هر کی توی اتاق خودشه، ازت دلگیرن،منم که اینجام چون اتاق ندارم ،یکیه، اونم خودت داخلش بودی....دلم گرفته بود وبا این حرفش بلند زدم زیر گریه...اشکهام تمومی نداشت و صدام بلند وبلندتر میشد که دیگه خودم هیچی نشنیدم....زنعمو بود که روی دست خودش میزد ومیگفت مگه نگفتم حرفی بهش نزنید؟تک وتنها توی اون شهر غریب بیپناه وبیکس موند تا شما آسیب نبینید، چکار بچه ام دارید خودش دلش ح

خونه....

ایاس بود که گفت:چی شده نکنه باز هم دست خودشو سوزونده؟هزار بار بهش گفته ام به سیخ دست نزنه ،ولی مگه سوگولی اراز حرف توی گوشش می‌ره؟؟.

به ایاسی نگاه کردم که خودش هم نفهمید چی از دهنش بیرون زده...

نرگس توی حیاط بود وآراز بین چارچوب در،نگاه منو که دید جوری در رو بست که از صداش همه چشماشونو بستن...






✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

  

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_سیوشش



بهرود با پا زیر سنگی زد وگفت: رفتی که رفتی حالا بعد نه سال اومدی چی داری بگی؟؟من زن گرفتم،ایاس واراز هم سرخونه زندگیشونن،میموندی حامین هم بچه دار که شد اونوقت میومدی تا به بچه هامون بگیم یه خواهر داشتیم یهو غیبش زد حالا اومده ما رو خوشحال کنه...

اشکهام به صورتم خشک شده بود با صدای گرفته گفتم:به میل خودم نرفتم به میل خودم نموندم.تموم مدت توی یه خونه بودم و درس خوندم تا روزها بگذره،من حتی درباره زندگیم هم نمیتونستم بگم فقط گاهی لبه پنجره مینشستم وبه مردی که توی خیابون فریاد میزد نون خشکیه نگاه میکردم چون مثل ما لباس میپوشید مثل ما حرف میزد.من همیشه با خودم حرف میزدم توی دشت دنبال شما میومدم وباهاتون بازی میکردم اما به خودم که میومدم هیچ کدومتون کنارم نبودین ومن بودم ویه اتاق تاریک وشبی که میگفت باز هم از شما دورم.بهرود این تویی که اینجوری با من حرف میزنه؟آراز نگاهمم نکرد، حامین همه ش به من کم محلی میکنه، ایاس از من رو میگیره انگار من مسبب این دوری چندساله ام....بغضمو قورت دادم واز ته دلم گفتم:کاش من هم با مادرم میمردم تا امروز اینجوری با اومدنم دلتون رو نمیشکستم....

زنعمو توی صورت خودش زد وبا فریاد گفت:شیرمو حلالتون نمیکنم که بچمو به این حال انداختین وگفت:گوشتت زهر بشه به حلقمون که با حرفهات بچمو ناراحت کردی....

توی اتاق رفتیم زنعمو جا انداخت فتیله چراغ رو پایین کشید ،کنارم دراز کشید وگفت:از بچه ها دلگیر مباش که خودت خوب میدونی قلبشونی ،اگه الان میبینی تلخی میکنن از ناراحتیشونه،نبودی روز عروسیشون که ببینی چقدر ناراحت بودن از نبودنت،توی ایل پایکوبی بود وتوی دل بچه ها عذاب نبودنت و ندیدنت، اما آراز خیلی وقته با همه سرد شده حتی با خودش،هیچ کدومش تقصیر تو یا اونا نیست خدا لعنت کنه رحمت ومیرزا رو که اتیش انداختن به زندگیم وخوشی هام...

خانجون وارد اتاق شد زنعمو دیگه حرف نزد....خانجون خوابش سبک بود وتا صبح سه چهار بار بیدار میشد تا با اذون حاج باقری نماز بخونه....

با سپیده صبح بلند شد که دنبالش بیرون زدم...آستیناشو زده بود بالا ،رو به قبله داشت با خدا حرف میزد وگریه میکرد نزدیکتر که شدم صداشو شنیدم که میگفت تقصیر منه که آساره سر شب آرزوی مرگ کرد اما تو خودت اگاه بودی که موندنش اینجا به صلاح نبود، آساره هرروز که میگذشت بزرگتر وبیشتر شبیه مادرش میشد وهمین هم خطر داشت واسش،باید میرفت باید دور میشد چون برادرم هم بارها ادماشو فرستاد بود من میترسیدم از اینکه روسیاه بشم پیش پسر وعروسم،تیمورخان از دور مراقب بود حتی برادرهاش هم دورادور چشمشون به این خونه بود که با اومدن میرزا نفهمیدم چطور فرستادمش پیش خانواده مادریش.خدایا روم سیاه که سکوت کردم اما خودت که میدونی اگه تار مویی ازش کم میشد چه بلایی سر هر دو ایل میومد،راضی بودم به ازدواج اساره با آراز ،اما هرچه میگذشت بیشتر هراس میکردم چون هرروز شاهد رعنا شدن دخترم بودم،مجبور شدم دورش کنم مجبور شدم لال بشم اما دیروز با چشمام دیدم که چطور بچه هام بیتاب وسرگردون شدن،اونا پسرن مگه غیرتشون میذاشت اساره جایی جز اینجا باشن؟؟اراز خون هم به پا میشد اساره رو برمیگردوند وممکن...خانجون آهی کشید خودت مراقبشون باش نذار کینه توی دل بچه هام ریشه بزنه...

وضو گرفت وبه اتاق برگشت تا توی تاریکی نماز بخونه....

توی حیاط نمازمو خوندم وهمونجا نشستم....حامین روی تخت بود وگفت:چرا توی تاریکی نشستی؟؟...مثل همیشه پشت سرش هم چشم داشت...سکوتمو که دید طرفم برگشت و با لبخند نگاهم کرد...

بهش گفتم:الان دا رو صدا میزنم...

خندید گفت :نه اواره ام نکن...

وضو گرفت وبه نماز ایستاد....چشم ازش برنمیداشتم که سلام نماز رو داد وگفت:تا بچه بودی از گردنمون آویز میشد حالا که قد کشیدی با چشمات دنبالمونی؟

سرمو تند تند تکون دادم که اخم نشست بین ابروهاش؟کجا بودی این همه مدت؟اونجا که بودی پسر هم بود؟؟

روی تخت دراز کشید، گفتم:اره دوتا،یکی اقا ساواش که خیلی هوای منو داشت ویکی هم اقا دانیار که تموم مدت خرج زندگیمو میداد ومراقبم بود که الان فهمیدم پسر عموهای مادرمن،عمو ابراهیم هم بود باخاله پریچهر هم بود که منو دختر خودشون میدونستن،

عمو هر وقت میرفت بازار هر چیز دخترونه ای که میدید میخرید واسه من تا غریبی نکنم،عمو وخاله که بودن کمتر بهم سخت میگذشت اما اونا هم نمیدونستن اسم من اساره است چون اقا دانیار تاکید کرده بود حتی اسمم هم به کسی نگم چون اشناهاشون مدام بهشون سر میزدن ممکن بود خبر بودن من توی اون خونه به گوش اهالی ایلشون برسه،حامین وقتی فهمیدم پدرشو پسر عابد خان کشته،خیلی خجالت کشیدم که باهاش به تهرون رفتم 



ادامه دارد....



✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾


✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_سیوهفت



اما وقتی که مادرش توی چادر مقابل تیمور خان وایساد وگفت اینجا یا جای منه یا دختر سیدا، بیشتر شرمنده شدم که به تیمور خان پناه آوردم.حامین من رفته بود که ازشون کمک بگیرم برای شما ،اما خان گفت باید ناشناس دور بشم تا از این ور میرزا رو‌ بنشونه سر جاش، ولی بعد هر چه کردم نذاشتن بیام ومن هم میترسیدم بهتون نزدیک بشم ،ادمهای میرزا اذیتتون کنن ،اما حالا میبینم اینجا هم جای من نیست ،من هیچ جا جا ندارم وهمیشه باعث دردسر همه میشم...

کسی اومد.....ایاس بود وگفت:مگه من مرده ام کسی اذیتت کنه؟خودم اذیتت کنم حق دارم ،اما قلم میکنم دستی که سایه اش به سایه ات بخوره..

حامین گفت: هر حرفی زدیم از دلخوری این دوری بود ،ما سنگهای رودخونه هم کشیدیم بیرون،تا خود بیشه رفتیم ونیزارها رو با داس بریدیم حتی اتیش نزدیم که مبادا بهت صدمه برسه،تو اونجا سخت بهت گذشت اما به امید برگشتنت میتونستی تحمل کنی اما ما چی؟اساره حتی نمیتونی تصور کنی تموم این نه سال چی بهمون گذشت ،چون ما هر صبح در بدون صدای تو بیدار میشدیم و بدون دیدنت شب سرمون به بالش میرسید..

ایاس گفت:دلمون واست یه ذره شده بود...میون غمهامون خندیدم...هنوز هم دختر کوچولوی ریزه میزه بودم واسشون... ایاس جدی شد ‌گفت:توی صحرا پیغوم رسوندن امروز میان دنبالت اما خودم میبرمت،باخودم میری که با خودم برگردی،خانواده مادریت هستن که باشن، دستشون درد نکنه مراقبت بودن اما تو خودت خونه وزندگی داری تا همین حالاش هم بیخبر بودیم از تو که این همه مدت جایی جز کنار ما سر میکردی...حامین به دست ایاس زد وگفت:مگه قرار نبود باهاش حرف نزنیم؟؟مگه قرار تنبیه نذاشته بودیم؟؟

بهرود هم به جمعمون پیوست وبه زور خودشو جا کرد وگفت:دیشب که صدای گریشو شنیدیم، اگه خودمو کنترل نکرده بودم یه بلایی سرت میاوردم که اشکشو دراوردی....با اشک وگریه خندیدم بلندتر خندیدم وحالا چقدر حالم خوب شده بود که باز هم کنار من هستن وعزیزشون هستم...به در اتاق آراز نگاه کردم گفتم:چطوری میشه خوشحالش کنم؟؟میدونستین نرگس خیلی دوستش داره؟نرگس دختر خوبیه اونقدر که دیروز گفت من زن آراز بشم تا باز هم آراز بخنده....

حامین نفسشو رها کرد وبهرود گفت:به همه سخت گذشت اما برای اراز همه چی تموم شد، تا دیشب مطمئن بودم که هیچ دل خوشی به زندگی نداره، اما دیشب که صدای گریتو شنید وقتی اونجور در رو باز کرد تازه فهمیدم من اصلا دلنگرونت نبودم، بلکه اراز بود که با گوشت وپوست واستخونش تو رو حس میکرد وخاطرت رو میخواد....

لبهام آویزون شد که حامین گفت:بگذریم از این حرفها،اساره بگو ببینم زن مرخوم سهراب که بی احترامی نکرد؟؟؟

ایاس بلند شد:جراتشو نداره ،مگه یتیم گیر اورده که بخواد بی احترامی کنه؟؟

گفتم:به خاطر من با پسرش حرف نمیزنه حتی جلوی همه گفت شیرشو حلالش نمیکنه که به من جا داده بمونم پیشش...

ابروهای ایاس بیشتر به هم چسبید وبهرود گفت:آره شنیدم از عابد خان وهرکسی که رگی به عابد خان داره بیزاره....

حامین روی تخت زد وگفت:هوا داره روشن میشه...

فوری نشستم وگفتم:منم میام....زنعمو از اتاق بیرون میزد وگفت:بذارید بچه ام بیاد پوسید توی این چارچوب....

بهرود با تعجب گفت:حالا بذار بچه ات از راه برسه بعد شروع کن جانب داری ازش....

حامین پگفت:ضعیفه بلند شو صبحونه بده ببینم،همینمون مونده ضعیفه ها سالاری کنن...

زنعمو از دور گلی چید وپرت مرد که به صورت حامین خورد وگفت:نزن صورتش نازکه سرخ میشه بچه ام....

همه خندیدن به شکلک در اوردن حامین که در اتاق آراز باز شد‌...

سرمو پایین انداختم که بیرون زد...همه اروم گرفتن...زیر چشمی حولسم بهش بود، اراز همیشه بغل دستش لگن وکوزه پر از آب بود همیشه مرتب وخوشبو...

خانجون سفره پهن کرد وهمه به دور سفره نشستن...زنعمو وعروسها شیر گرم،پنیر تازه،کره ومیوه های قاچ شده روی سفره گذاشتن...بوی نون تازه پیچیده بود وزنعمو هرروز صبح نون تنوریش به راه بود....خانجون بسم الله گفت وهمه مشغول شدن...عمو پاهاشو کشید وبا اخم کنار سفره نشست....نرگس چای زغالی برای همه ریخت که عمو گفت:این دختر تا کی قراره اینجا بمونه؟؟؟

با حرفش توی خودم جمع شدم که ایاس گفت:تا من زنده ام...

زنعمو گفت:زنده باشی وسلامت پسرم...

عمو استکان رو توی نعلبکی کوبید که هر دو تکه تکه شدن....

آراز زیر لب چیزی گفت وخانجون گفت:آساره خونه خودشه ،این ماییم که توی خونه ش زندگی میکنیم ، نکنه یادت رفته رحیم اینجا رو سرپا کرده؟تو فقط شکمت برات مهم بود وقلیون وبافورت،دیگه نشنوم صداتو بلند میکنی....

عمو چوب دستیشو پرت کرد که خورد به درخت بادام وگفت:این دختر معلوم نیست کجا بوده واین همه سال چی بهش گذشته حالا نشوندینش بالای سفره واسش جشن گرفتین؟




✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_سیوهشت



آراز زیر لب چیزی گفت وخانجون گفت:آساره خونه خودشه این ماییم که توی خونه ش زندگی میکنیم نکنه یادت رفته رحیم اینجا رو سرپا کرده؟تو فقط شکمت برات مهم بود وقلیون وبافورت،دیگه نشنوم صداتو بلند میکنی....

عمو دهنش هنوز باز بود که که یهو آراز پرید سمتش،گفت:چی بهش گذشت؟؟چی باید گذشته باشه؟؟

خانجون دستای اراز رو گرفت که آراز داد زد:بکش کنار که تو هم مادر همین پسری،تو خوب میدونی چه کردی،خیلی خوب نقشتو بازی کردی این همه سال زجر کشیدن مارو دیدی دم نزدی...

خانجون اروم عقبگرد کرد وبه اتاق برگشت....خوب میدونستم چقدر اراز رو دوست داره ،اما آراز اونقدر عصبی بود که هیشکی جلو دارش نبود، حتی زنعمو هم نشسته فقط نگاهش میکرد...

بلند شدم پیراهن اراز رو کشیدم که هلم داد عقب...کارش یهویی بود ،پام به سنگ خورد از پشت افتادم زمین که جیغ زنعمو بلند شد....

سرم از پشت گرم شده بود و دستای زنعمو خونی....اراز عمو رو ول کرد وگفت:از جلو چشمام دور شو ..عمو لنگون لنگون چوب دستیشو برداشت وبیرون زد...

اراز منو از دست زنعمو بیرون کشید ،پارچه ای برداشت و بازش کرد واز وسط نصفش کرد پیچیدش به سرم.. عصبی نفس میکشید..نگران بود یا ناراحت رو نمیدونم اما من خوشحال بودم که حواسش به من هست...

بی توجه به من به بچه ها گفت:قاش هارو باز کنید که خیلی دیره،صدای گوسفندها بلند شده....

گله رو بیرون روندن و من به تماشای رفتنشون.... 

زنعمو کنارم نشست:بهش حق بده،حتی از کسی توضیح هم نخواست.بارها خواستم بهش بگم خانجون نذاشت.وقتی میدیدمش بالای اون قبر،وقتی با چشمای سرخ برمیگشت خونه هزار بار خودمو نفرین میکردم، اما خانجون قسمم داده بود حرف نزنم اونم بخاطر جون تو بود که میترسیدیم به خطر بیفتی...

دست زنعمو رو گرفتم:من ناهار ببرم واسشون؟؟

رنگ از صورت زنعمو پرید وگفت:با شناختی که از عموت دارم میدونم همون دیروز خبر رو رسونده به عابد خان و الان اهل ایل همه خبر دار شدن از برگشتت،حرف کسی واسم مهم نیست چون زن نشستن ومتلک گفتن نیستم، اما اجازه هم نمیدم تنها بری صحرا....

لبخندی زدم که پیشونیم رو بوسید ،بلندم کرد وگفت:خودت برو از دل خانجون دربیار بی مهری آراز رو...

با بستن چشمام چشمی گفتم ورفتم پیش خانجون....در اتاق باز بود خانجون داشت تسبیح مینداخت وزیر لب ذکر میگفت...رو به روش نشستم:خانجون همه میدونن آراز چقدر دوستت داره...

خانجون لبخند نشست روی لبهاش وگفت:همه هم میدونن آراز بند دل منه،مگه کسی از بند دلش دلگیر میشه؟؟

چهار زانو نشستم که تسبیح رو توی دامن لباسش گذاشت وگفت:میخوام باهات حرف بزنم اونقدر بزرگ شدی که خوب از بد تشخیص بدی....

با دقت نگاهش میکردم وخانجون به در نگاه کرد وادامه داد:شاید لازم باشه برگردی تهرون چون فعلا اینجا مناسب موندن نیست...

دستام مشت شد وگفتم:اونجا خیلی خوبه، خاله وعمو هم هستن اما من اینجا رو دوست دارم نمیخوام از شما دور بشم، من صحرا وبوی گله رو با تموم دنیا عوض نمیکنم ،صبح که بلند میشم صدای پسرا رو میشنوم وشبا کنار شما وزنعمو میخوابم خوشی یعنی همین....

خانجون خواست ادامه بده که لج کردم وگفتم:اگه بخواید بخاطر جونم منو بفرستین هم نمیرم هم به پسرا میگم بازم میخواید دورم کنید...

خانجون با انگشتش به پیشونیم زد وگفت:من حریف این زبون نمیشم....

باخنده گفتم:دیشب از خوشی خواب به چشمام نمیومد، هی میچرخیدم زنعمو رو میدیدم ،هی میچرخیدم شما رو نگاه میکردم اونقدر خوشحالم که نگو...

خانجون از ظرف مسی کنار دستش بادام توی دامنم ریخت وگفت:مگه نگفتم با پسرها حرف نزن و... استغفراللهی گفت و...

خانجون چپ چپ نگاهم کرد که گفتم:از بچگی پیشش قد کشیدم،از همون موقع اراز رو بیشتر از همه دوست داشتم، چون خیلی هوامو داشت جای تموم نداشته هامو پر میکرد، دلتنگ پدرم نمیشدم چون آراز بود، هوای مادرمو نمی‌کردم چون آراز بود حتی یه بار هم ننشستم از پدر ومادرم بپرسم چون همیشه خدا آراز دور و ورم بود و مغرور بودم به خودم که یکی رو دارم همه حواسش به منه،حتی به دخترای هم سن وسال خودم بی توجهی میکردم هرگز با کسی دوست نشدم، نمیذاشتم هم بهم نزدیک بشن اما انگار روزگار سرناسازگاری باهام داشت که اونجور توی کاسه ام گذاشت تا به اینجا برسم...

خانجون تسبیحشو دستش گرفت وگفت:عشق نبود وابستگی بود تو آراز رو دوست داشتی وما اونقدر توی گوشتون خوندیم که جز هم کسی به چشمتون نمیومد، اراز راست میگه من هم مقصرم ،هم گذشته وهم الان اما درستش اینه که تو یه مدت با خانواده مادرت باشی ...اونجا هرچند ادمهایی هستن که دل خوشی ازت ندارن، اماهرگز توان صدمه زدن هم ندارن...پاهامو جمع کردم توی شکمم:اما من با اینکه 

نه سال تهرون بودم باز هم بهشون عادت نکردم، راستشو بخواید دوستشون دارم همون شب اول که خان رو دیدم دلم میخواست فقط نگاهش کنم



ادامه دارد.....



✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾


✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_سیونه



 انگار سالهاست میشناختمش،ایلدا رو دوست داشتم،وقتی نشمین بهم میگفت عروس،دلم میخواست ببوسمش از بس پیشم شیرین وعزیز بود ،درسته شناختی ازشون نداشتم ودشمن میدونستمشون، اما کنارشون ارامش خاصی داشتم که از هیچ چیز نمیترسیدم با این حال من اینجارو دوست دارم میخوام با شما وکنار شما باشم....

خانجون از صندوقچه دم دستش یه بقچه باز کرد وگفت:این طلاها رو از آب گرفتن اینا یادگار مادرته یادم رفت اینا هم با لباسات بفرستم برای ایلدا، البته دلمم نیومد چون میخواستم توی این خونه همیشه یادی از تو باشه که دلم اروم بگیره....

بقچه رو جمع کردم توی صندوق گذاشتم:پس بذار بمونه...

خانجون لبخندی زد وگفت:امشب میخوام مثل مادرت باوقار وشیرزن باشی ،میخوام دست راست تیمور بنشینی،چشمات به زبون خان باشه اما با قدرت به دیگران نگاه کن باید جایگاه مادرتو پس بگیری،جایگاهی که مادرت دلتنگی میکرد واسش،اونقدر قدرت بگیر که هیچ کدوم از دخترای ایل قلبشون تکه تکه نشه ،که دیگه دختری به حال مادرت دور از خانواده اش نیفته،امشب با اقتدار قدم بردار ویادت باشه پدر ومادرت با عشق زندگی کردن ،اما مادرت همیشه غم دوری خانواده ش توی دلش بود وریشه میزد....

با صدای گرفته گفتم:یعنی دیدن خان نمیرفت؟اونا هم نمیومدن؟؟

خانجون خندید:ننه اینجوریا هم نبوده که همو اصلا نبینن ،خان وایلدا میرفتن از صحرا دیدنش اما خیلی کم چون زن سهراب خان عزادار بود ومن خواهر عابد خان بودم، ولی خدا رو شاهد میگیرم من هرگز برادری به اسم عابد خان نداشتم، هر چی بوده از دید مردم بوده وعابد خان بعد پدرم منو هم بیرون انداخت،اگه هاشم اقا، پدربزرگت که نور به قبرش بباره نبود ،خدا میدونه چی بهم میگذشت ،ولی باز هم همه مارو با یه چشم میدیدن ومیگفتن من خواهر خان هستم همه جوره به ریش خان بسته بودم و همین هم باعث عذاب زیور خانم شده بود، چون آوازه ایل بود که سهراب خان دختر برادرشو روی شونه هاش میذاره،تیمور خان فقط سه دختر داشت همه برادرهاش پسر داشتن ،ولی سیدا دختر سوم خان، از تموم پسرهای ایل شجاعتر بود و زبونزد ،تا اینکه رحیم دلشو باخت به دختر ریزه میزه خان،وقتی دیدمش بچه بود ،ولی با انگشت کوچیکش ایل رو می‌چرخوند ،خان جوری بارش آورده بود مردتر از هرچه مرده،یادمه گوهر رو مادرت نشون هاشم اقا داد،هاشم اقا همیشه به خان سر میزد، ما گله دار بودیم اول تا آخر،وقتی قرار شد برای رحمت زن بگیریم ،مادرت بود که به هاشم اقا گفت گوهر بهترینه،مادرت هم رفیق گوهر بود، ولی گوهر سن وسالی داشت ومادرت خیلی کوچیک بود ،اما خیلی به هم وابسته بودن....سالها گذشت هاشم اقا هم به رحمت خدا رفت وعمرش به دنیا نبود .هر وقت میخواستم به دیدن تیمور خان برم یه عطسه میومد و یا یکی از بچه های گوهر مریض میشد، تا اینکه اونروز شوم از راه رسید وهمه مارو به خاک سیاه نشوند..

به خانجون نگاه کردم:زنعمو زیور از مادرم بدش میومد؟؟

خانجون اهی کشید:زیورخانم هم مثل شوهرش جون میداد برای سیدا،سیدا هم خیلی دوستشون داشت وبعد از اون روز لام تا کام حرف نمیزد، فقط به یه گوشه خیره میشد تا اینکه تیمور خان یه روز اومد صحرا وبا رحیم حرف زد ،رحیم خاطر سیدارو میخواست وبدون اطلاع کسی یه روز خودش رفت سراغش،سیدا دختر نبود که،یه جواهر دست نیافتنی بود که خودمم نفهمیدم رحیم چطور دلشو به دست آورد...اینطوری شد که خان به هر دری میزد تا دخترش لب باز کنه وغصه هاشو بیرون بریزه،رحیم و سیدا به دور از چشم هم محرم شدن و وقتی به گوش بقیه رسید هر دو ایل مخالفت کردن ،اما رحیم دستبردار نبود و روز روشن دست زنش رو گرفت وآورد به این خونه،اینجا رو پدرت با دستای خودش آباد کرد، مادرتو مینشوند زیر درخت بادام وخودش دست به کار میشد، مادرت هم کم کم به زبون اومد وبالخره عشق هم بی تاثیر نبوده توی زندگیشون،رحیم خیلی هواشو داشت، گاهی تعجب میکردم که این پسر واقعا رحیم من باشه..

رحیم وسیدا واقعا همو میخواستن ،اما با رفتن پدرت،مادرت هم بعد از اینکه تو رو به دنیا آورد اول سیر نگاهت کرد بعد برای همیشه چشماشو به دنیا بست..

خانجون نم چشمهاشو گرفت و ادامه داد:ما موندیم و تو که همه زندگی و دلخوشیمون بودیی،جای پدر ومادرت با تو سبز شده بود وکمتر غصه میخوردم با دیدنت.آره از حق نمی‌گذرم وتا زنده ام خودمو از بابت دور کردنت وسکوتم نمیبخشم ،اما ترسیدم از اینکه به تو به پسرام صدمه برسه ،چون تو هرروز که میگذشت بیشتر به مادرت شبیه میشدی ،مثل غنچه ای که در حال باز شدن بود ومن از نگاه دیگران میخوندم بغض وکینه شون رو ،یکیش همین رحمت پسر خودم..

خانجون پاهاشو مالید وگفت:من مادرم دیگه نمیخوام بچه هامو با دستای خودم به خاک بسپرم، برای همینه که گناه رو به گردن خریدم تا تو آسیب نبینی....

دستامو گذاشتم روی دست خانجون:غصه نخور که من هم غصه ام میشه...







✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

 

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_چهل



خانجون همه وجودش غم بود وبرای خوشحال کردن من لبخند زد....

ناهار که آماده شد پیچیدم لای بقچه اما تا خواستم بیرون بزنم زنعمو گفت:مگه نگفتم تنهایی حق بیرون زدن نداری؟؟؟

بقچه رو بالا گرفتم که گره چارقدشو از پشت گردنش باز کرد دستی به لباسش کشید وراه افتاد...دستم توی دستش بود وتا صحرا باهم رفتیم، وقتی رسیدیم بچه ها در حال کشتی گرفتن بودن آراز زیر درخت دراز کشیده بود چشماشو بسته بود...زنعمو بقچه رو سمتم گرفت :برو پیش آراز تا من هم بیام....

اراز چشمهاشو بسته بود، حتی با شنیدن صدای پای من هم واکنشی نشون نداد، بقچه رو باز کردم سینی رو پر از برنج کردم، خورشت مرغ رو توی قدک بزرگ ریختم که بالخره به زبون اومد وگفت:چرا اومدی؟؟

کلمن آب رو کنار گذاشتم وگفتم:چون دلم خواست...

چشماشو باز کرد که مثل خودش به درخت تکیه داد و آستینامو کشیدم بالا:اینا جای دندون وچنگالهای گرگه،اونشب وقتی تیمورخان بهم گفت نمیتونه کمکم کنه تک وتنها برگشتم که بین راه گیر گرگها افتادم، خیلی صدات کردم اما نشنیدی،اگه آقا دانیار به موقع نرسیده بود زیر چنگالهاشون جون میدادم...

فقط یه خبر بهم میدادی که زنده ای همین کافی بود نه اینکه اینهمه سال زجرم بدی با رفتنت...

به نیم رخ آفتاب سوخته ش نگاه کردم: نمیتونستم خبر بدم چون میترسیدم به خطر بیفتین ،اما هر وقت ایلدا از ایل میومد تهرون از شما خبر میگرفتم، اخه ایلدا به زنعمو وخانجون گفته بود که من حالم خوبه،چه میدونستم اینجا چه خبره....

 توی چشماش نگاه کردم:با من قهر نکن مگه جز شما کی رو دارم که بخاطرشون سختی بکشم و دوری تحمل کنم؟؟؟

پس چیکار کنم؟؟من غم دلمو به کی بگم؟؟اگه از تو از خانجون ومادرم شاکی نباشم از کی شاکی باشم؟؟من نه سال با پدرم صحبت نکردم، چون همیشه مقصر این بدبختی های ماست،نه سال بالا سر سنگی نشستم که پیرم کرد ،ولی خوشحالم زنده ای،خوشحالم میبینمت،دیگه کمتر سر دلم میسوزه و درد میکنه....

دستشو عقب کشید که زنعمو و بچه ها اومدن...دور هم ناهار میخوردیم ،دوباره شادی برگشته بود ،اما اینبار شادیمون غمگین بود انگار برای دل همدیگه میخندیدیم و با صدای بلند حرف میزدیم، شایدم صدای بلندمون میخواست مانع شنیدن غصه های دلمون بشه....

بعد ناهار به آراز گفتم:امشب اقا ساوش میاد دنبالم که باهم بریم عروسی نشمین....

زنعمو سرشو پایین انداخت وآراز گفت:فقط رفتن به عروسیه؟؟؟

حامین لیوان ابشو سر کشید:خودم باهاش میرم نهایت اگه دیر وقت بود شب اونجا میمونیم و سپیده صبح حرکت میکنیم سمت خونه....

زنعمو با انگشت های دستش بازی میکرد که آراز گفت:این همه سال دوری فقط همین نمیتونه باشه مگه نه دا؟؟؟

همه به زنعمو نگاه کردن وزنعمو به گلهای له شده زیر پاهامون ....

ایاس با تعجب گفت:یعنی چی؟؟از چی حرف میزنی آراز؟؟

آراز پوزخندی زد:این همه سال آساره دور بوده ،اون هم خونه پسر سهراب خان خدا بیامرز به نظرتون چرا؟؟؟

به اراز نگاه کردم:چون تیمورخان اونموقع گفته بود باید از ایل دور بشم تا به وقتش،اقا دانیار هم میخواست راه بیفته سمت تهرون که تیمورخان ازش خواست من هم باهاش ببره البته درخفا ،حتی نذاشت اهالی ایل هم بفهمن از بودن من....

آراز چشم از زنعمو برنمیداشت وزنعمو سرشو بلند کرد:این دشمنی باید تموم بشه برای هر دو ایل...

بهرود خودشو جلو کشید:اگه یکی از اونا کشته شده، تقاصش هم داده شده ،جون در برابر جون ،دیگه چی باید بشه که نشده؟؟

زنعمو بلند شد:ما دیگه باید بریم شما هم امروز گله رو زودتر برگردونید که مهمان داریم...

اراز بلند شد:مهمانمون که پسرسهراب خان نیست؟؟؟

زنعمو محکم گفت:چرا خودشه‌‌‌

آراز عصبی جلو اومدم که رو به روش وایسادم:دانیار پسر خوبیه،این مدت هرگز ازش بدی ندیدم باور کن اگه حتی ذره ای ازش بی احترامی میدیدم نمیموندم خونه ش.....

ارا گفت: اسم هیچ پسری رو‌جلوی من نیار واز خوبیشون حرف نزن،اون خان بابای....دندوناشو روی هم فشرد ..

زنعمو داد زد: تو زن داری میفهمی؟؟اون دختری که چسب لالی زده به دهنش دلش با توئه که حتی نگاهش هم نمیکنی...

آراز خنده عصبی کرد وگفت:حالا فهمیدی؟؟اونموقع که گفتم نه چطور نشنیدی و رفتی در خونه مردم رو زدی؟؟اونروز که رفتم سرخاک چطور که فقط آبروی مردم واست مهم بود؟بنا به صلاح دیدتون زنمو ازم جدا کردین،از سلامتش خبر داشتی وسنگ قبر گذاشتی واسه ش،حالا که بیخبر اومده از دل دختر مردم داری حرف میزنی؟؟دختری که میدونه پاشو کجا گذاشته ،حتما توی خودش چیزی رو دیده پس شما نگران حال واحوال خودت باش مادر نمونه،من پسرتم دردمو میدیدی ودم نزدی، نکنه انتظار داری باور کنم اون دختره واست مهمه؟؟؟

زنعمو دستشو روی دهنش گذاشت واراز ادامه داد:بنا به همون صلاح دید وآبرو الان دیگه وقتشه دست دختر مردمو بگیری برگردونی خونه پدرش 




ادامه دارد....



✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

 

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_چهلویک


وگرنه بلایی که این نه سال سرم آوردین بدترشو سر تو واون مادرشوهرت میارم

 تو اگه مادری بلد بودی خرج بچه خودت میکردی نه مال مردم....

انگشت اشارشو طرف من گرفت:اون تیمور خانه پنبه رو از گوشش دراره تا خوب بشنوه تا الانش هم که اونجا بودی به دور از چشم ما بودی ،ولی اگه بشنوم یه بار دیگه اون ایل بری،آساره فقط یه بار دیگه اونورا پیدات بشه بلایی سرت میارم که تموم عمرتو قبرستون خون گریه کنی از درد و بیکسی....

چوب دستی که دستش بود رو پرت کرد، اونقدر توی هوا دور خورد که نفهمیدیم کجا افتاد حتی صداش هم نشنیدیم...

زنعمو خواست چیزی بگه که آراز گفت:میری خونه تا بیام فقط ببینم خلاف حرفم عمل کنی اونوقت همه دردهامو یه جا باهات تسویه میکنم، هم باتو هم با اونایی که تو رو دور کردن وبرای خوشحالی و آرامشم آستین بالا زدن....

آراز دور شد وحامین گفت:حق داره من هنوز باورم نمیشه شما از زنده بودن آساره خبر داشتین وبه زور برای اراز زن گرفتین ،همه ما میدونیم اراز از نرگس دوره، حتی به چشم مهمان هم نگاهش نمیکنه از بس که باهاش بی تفاوته....

ایاس گفت:شما وخانجون در حقش بد کردین، کاش فقط به اراز میگفتین که الان اینجور اتیش نگیره.....به نظر شما آراز حق داره اینجور عصبی باشه یا نه؟؟شما جای آراز بودین چه میکردین؟؟؟

بهرود دستاشو محکم به هم زد وبا پوزخند گفت:لابد قسمت هم نبودن بالخره قسمت خیلی مهمه توی زندگی...

زنعمو روی زمین افتاد وبا گریه گفت:خدا منو از روی زمین برداره که راحت بشم از این همه بدبختی ودرد وعذاب....

کنار زنعمو نشستم:چرا آراز اونقدر عصبی شد با شنیدن اسم دانیار؟؟داشت مهربون میشد مثل همون موقع ها ،اما با شنیدن مهمونی دوباره به هم ریخت....

حامین روی تخته سنگ نشست:چون به احتمال زیاد میخوان تو بشی عروس ایل خودشون،از اونجا که تو رو دیدن و دوباره مهرشون به جوش اومده، یادشون رفته گذشته وتنهایی زنعمو رو، حالا میخوان جبران کنن....

بهرود به درخت تکیه داد:جبران که نه،فقط میخوان دخترشون برگرده به اصلش، به هرحال هیچ کدوم موافق ازدواج عمو وزنعمو نبودن،خان هم از موافقت کرد و اجازه داد به باهم بودنشون، فقط بخاطر اوضاع روحی زنعمو بود ،حالا دیدن سنگ مفت گنجشک هم مفت،آراز رو کنار زدن حالا هم دارن کم کم مقدمه چینی میکنن آساره هم ببرن، دیگه رگ خونی وفامیلی میجوشه، به قولا گوشت همو بخورن استخون همو که دور نمیندازن.....

به پسرا نگاه کردم:اصلا اینجوری نیست چرا دارید با حرفهاتون دل همه رو به درد میارید؟اگه شما اینجا درد کشیدین من هم اونجا سختی کشیدم.شما اینجا همدیگه رو داشتین ومن اونجا غریب بودم،من رفتم کمک بیارم اما اگه دانیار نبود همون شب موقع اومدن با حمله گرگها حتما میمردم،حق ندارید خانجونم ومادرمو مقصر بدونید ،شما حق ندارید به دو مادر زندگی من حرفی بزنید که اشکشون رو دربیاره،فقط ماها که درد نداشتیم اوناهم از این دوری صدمه بدتر از ما دیدن،دیگه نه به شما ونه به آراز اجازه توهین نمیدم...دست زنعمو رو گرفتم بلندش کردم

و گفتم:به حرفهاشون گوش نده اینارو اونقدر دوست داری اینجوری پررو شدن...

حامین چپ چپ نگاهم کرد که خندیدم...

زنعمو دستمو فشرد وبه آراز که دورتر میشد‌نگاه کرد وگفت:مواظبش باشید بچه ام هیچی نخورده....دست زنعمو رو کشیدم:فعلا که بچه ت همه ما رو تهدید کرده زبونش باز شده زورگو شده...

دلم همون جمع خندونمون رو میخواست، همونموقع ها که از دور عمو رو نگاه میکردم وهمه فکرم این بود که چرا از من بیزاره...

پسرا سمت گله رفتن ما هم برگشتیم خونه...

نرگس داشت نون میپخت،عادت داشتن نون گرم وتازه بخورن...پشتش به من بود، اونم یکی مثل من که دوست داشتنشو فقط میتونست توی دلش نگه داره...

به اتاق رفتم چشمم به لباس مهمونیم افتاد، اما حرفهای اراز توی گوشم پیچید،لباسو از میخ جدا کردم وتوی کمد گذاشتم، شاید بهتر این بود که حتی عروسی هم نرم تا اول دل خانوادمو به دست بیارم چون همه زندگیم همین ادمهاییی هستن که الان با دیدنم هم خوشحالن هم غمگین...

اتاق تمیز بود وبیرون زدم که خانجون از اشپزخونه صدام زد، یه آشپزخونه کاهگلی که یه چاله داشت پر از ذغال...خانجون آش بار گذاشته بود وگفت:آراز گفت نرو؟؟

بیخیال پیش چاله نشستم:نمیرم چون اول باید دل عزیزای خودمو به دست بیارم، درسته با من خوب رفتار میکنن،اما از نگاه وکلامشون دلخوری میباره ،پس نمیریم ایل بالا ،تا خود پسرا راضی بشن ،اگه راضی نشدن هم نمیرم چون دیگه نمیخوام غم چشمهاشونو ببینم.هر چی فکرشو میکنم میبینم اونا حق دارن 

شاید من هم اگه جای اونا بودم هیچ وقت نمیبخشیدمشون، چون واقعا درد داره فکر کنی عزیز دلت ،زبونم لال طوریش شده،من دور بودم واین همه بیقراری میکردم واشک میریختم ،خدا میدونه این مدت سر سنگ قبری که برای من زدین چقدر بغض قورت دادن




 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

 

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_چهلودو



که حتی منی که به خیالشون زیر خروار خاک خوابیدم ،خنده هاشون رو ببینم‌ و غمگین نشم .دیگه نمیخوام بخاطر من اذیت بشین،

تیمور خان میگه مادر منو توی همه مجالس کنار خودش مینشونده ،حتی توی مراسم سران خان های بزرگ،چون میخواسته مادرم اونقدر قوی باشه که از عهده ایل بربیاد، میگفت زن ضعیف نداریم، مگه اینکه خودش بخواد ضعیف باشه وگرنه زن باید همپای مرد تلاش کنه وخودشو بالا بکشه تا به بالاترین مرتبه یک شیرزن برسه ،که همه کنارش احساس امنیت کنن.الان میبینم درست میگفته،من اگه قوی بودم عمو نمیتونست اذیتم کنه، میرزا با اون سن وسالش جرات نزدیک شدن به من رو نداشت و حتی ادمهاش هم نمیتونستن به من صدمه بزنن، اما من راه رو اشتباهی رفتم، همیشه تکیه زدم به زور بازوهای اراز،به اخم ابروهای ایاس وحامین و از همه مهمتر دلنگرونی های بهرود.من اونقدر توی ناز ونعمت بزرگ شدم که اگه یکی از شما بهم بی محلی کنه زندگی به کامم تلخ میشه، با صدای بلند شروع میکنم گریه،دلم پر میشه از درد ونفسم قطع میشه از بغض...

خانجون با تکه چوبی که دستش بود ذغالها رو زیر و رو کرد:هر چقدر هم قوی باشی باز هم حریف گله گرگ زاده ها نمیشی...

دستامو روی زانوهام گذاشتم سرمو به دستام چسبوندم:نه دیگه،حریفشون میشدم، چون عزیزایی مثل شما دارم که باید تا عمر دارم هرروز ببینمتون...هرروز ببینمتون تا زندگی کنم تا از ته دل بخندم.این مدت بدون شماخیلی تنها بودم دیگه نمیخوام تکرار بشه اون سختی ها...

خانجون خودشو جلو کشید سرمو به سینه ش چسبوند:برای قوی شدن باید بزرگ‌بشی،بزرگ شدن یعنی راه درست رو بری،پسرا نمیذارن تنها بمونی ،چون می‌ترسن صدمه ببینی،همین الان اگه هیچی بهت نگفتن فقط واسه خاطر زنعموته که همراهت اومد، وگرنه اگه تنها میرفتی دوباره اشوب راه مینداختن و این یعنی نگرانتن،خودشون خوب میدونن بودنت اینجا خطرناکه، چون چشمهای ناپاکی دنبالته که باید دور باشی،میخوای قوی باشی؟؟باشه من که از خدامه اما قبلش باید در امان باشی،پسرهارو راضی کن به رفتن، اونا با حرف تو بهتر کوتاه میان تا ما که همه چی رو از چشممون میبینن....

شونه خانجون رو بوسیدم:شما وزنعمو عزیز دل منید، میدونم اگه این همه سختی رو به جون خریدین فقط واسه خاطر من بوده وبس...

خانجون روی سرمو دستی کشید:به دور از من قد کشیدی،ندیدم رعنا شدنت رو ،چون میخواستم به سلامت باشی،هم من هم زنعموت....

صدای زنعمو بود که گفت:چشمم روشن حالا من شدم زنعمو؟؟؟

باخنده سرمو از روی سینه خانجون بلند کردم:تو مادر منی،فقط مال منی...

چشماشو درشتشو ریز کرد که خانجون هم خندید وگفت:حالا بهش سخت نگیر ،دیگه دختر خوبی میشه...

زنعمو سبزی توی اش ریخت وگفت:تازه چیدم از تپه،مگه میتونه دختر بدی بشه؟ دختر من؟؟

فقط خدا میدونست که چقدر دوستشون دارم وحالا چه حسی دارم از دیدن روی ماهشون وشنیدن صدای قشنگشون....

عصر شده بود ،گله زودتر از همیشه از راه رسید ،حامین کیسه پر قارچ اورده بود ومن از خوشحالی برگشتنشون بالا پایین میپریدم .باهاشون آرامش داشتم وسن وسال حالیم نبود...

 حامین گفت:تو چرا هنوز رشد نکردی؟؟

زنعمو کاسه های آش رو پر میکرد وملاقه رو توی هوا دور داد:دخترم خیلی هم قدش بلنده....

ایاس بلند زد زیر خنده که زنعمو لنگ دمپاییشو طرفش پرت کرد وگفت:یه روز دخترم قدش از همه شما بلندتر میشه حالا ببین کی میگم....

بهرود دستی به گردنش کشید:دخترت که بچه نیست، به گمونم دیگه نزدیکه بیسته باید ترشی بذاریش....

عروسها میخندیدن از کلکل زنعمو وپسرا، اما نرگس چشمش به آراز بود که داشت گله رو توی قاش میفرستاد...

آراز رو دوست داشتم خیلی زیاد، اما دیگه مال من نبود حق نداشتم حسی بهش داشته باشم یا ناخواسته سمت خودم بکشونمش،نرگس دختر خوبیه، اونقدر که حتی حاضره برای خوشحالی آراز منو به عنوان هوو بپذیره،زنی با این روحیه بدون شک برازنده مردی چون ارازه که همه جوره خوبه....

لبخند کم جونی‌ زدم خانجون راست میگفت باید برای قوی شدن اول از خودم شروع میکردم....

سفره پهن شد زیر درخت بادام وهمه دورش نشستن که گفتم:شماها زن گرفتین به من غذا ندادین...

همه خندیدن وایاس گفت:شام عروسی مارو فقط مردم خوردن وبه دلشون نشست، ما مسافری داشتیم که از دوریش اون شب بدترین شب زندگیمون بود، وقتی توی اون جمع وشلوغی خبری از آساره کوچولوی ما نبود که صدای خنده هاشو بشنویم....

بغضمو قورت دادم:الان که اومدم تازه بزرگ هم شدم، نرگس هم یه لباس واسه من دوخته خیلی قشنگه، فقط باید توی تنم ببینید....

بهرود خندید:از ما که گذشت اما میتونی برای حامین استین بالا بزنی....

حامین کنارم بود، با همه احساسم نگاهش کردم:هر دختری رو که بخواد خودم میرم در خونشو میزنم، اونقدر دم درشون میشینم تا خودشون دست دختره رو بذارن توی دستم بگن فقط بگو...




✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

 

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_چهلوسه




حامین سرشو پایین انداخت، برعکس بقیه که فقط میخندیدن اصلا نخندید شاید غم دل منو داشت، چون میدونستم به خاطر مشکلات دو ایل رسیدن به دختری که خاطرشو میخواد غیر ممکنه ،چون هر دختری خانواده ش واسش عزیزه و حاضر نیست ازشون بگذره....اینو بهت قول میدم که قوی بشم تا خودم بشنوم صدای خنده هاتون رو،دیگه جا نمیزنم دیگه برای ارامش عزیزانم ازشون دور نمیشم، بلکه میجنگم تا خودم ببینم ارامش وشادی هاشون رو...

حامین سرشو بالا اورد:همین که هستی خودش بالاترین نعمته،حاضرم یه عمر سختی بکشم اما وقتی میام خونه صداتو بشنوم، این دو روزه دیگه نمیتونیم صحرا بمونیم ،از بس شوق برگشت و دیدنت رو داریم....

چرا باید خانواده من غمگین باشن؟؟حق خوب ومهربون بودنشون این نیست...

خودمو محکم گرفتم وبرای خوشحالیشون ادا

ایی به چشمام دادج وگفتم:من ماه و خورشید این خونه ام، پس چی فکر کردین آقایون؟؟هیچ عروسی به پای من نمیرسه ،حالا بهترین دختر ایل هم که باشه...

خانجون با گوشه چارقدش چشمای اشکیشو پاک کرد که سرمو جلو کشیدم:اراز خانجون رو بو‌‌س کن !نمیکنی؟؟

آراز شروع کرد خوردن آش که خندیدم:حالا جلوی ما بوسش نمیکنی ،اما من که دیشب دیدم اومدی بالا سر خانجون...

خانجون دست روی زانوهاش گذاشت که فوری گفتم:اگه بخوای بری ما هم آش نمیخوریم...

خانجون لبخندی زد:باید آماده بشی تیمورخان نوه هاشو میفرسته دنبالت....

آراز قاشق رو توی کاسه رها کرد:جایی نمیره...

خانجون یه لیوان اب جلوی آراز گذاشت:ما نمیتونیم توی این خونه حبسش کنیم، به اسم دوست داشتن،تیمورخان پدربزرگشه و تو خوب میدونی تموم این سالها مراقب آساره بود از دور....

حامین سکوت کرد وایاس گفت:اما دلیل نمیشه که بخواد به اون ایل برگرده و من هم این اجازه رو نمیدم که آساره جایی جز اینجا شب رو به صبح برسونه....

آراز بلند شد که گفتم:اراز برای عروسی نشمین اجازه بده من برم، اما شما هم بیاید که شب برگردیم ،من همون موقع هم شب رو خواستم برگردم اما گیر گرگها افتادم که این همه سال طول کشید، اما شما که باشید من به دل شب هم میزنم ،ترسی از چنگال گرگ هم ندارم...

آراز توی صورتم نگاه کرد که گفتم:خانجون میگه باید برم تا روح مادرم شاد بشه، میگه باید رابطه دو ایل رو درست کنم تا همه به خوشی با هم رفت وآمد کنن، ولی من بدون کمک شما نمیتونم چون همیشه به شما وابسته بودم وقدرتمو از خنده های شما میگرفتم...

اراز پلک زد وگفت:آماده شو خودمون میبریمت....رو به خانجون ادامه داد:شما هم اماده باشین ،چون بدون بزرگتر رفتن به مهمانی کار درستی نیست...

دستامو به هم کوبیدم:پس حالا که راضی شدی بشین آش بخور...

لبخندی زد ورفت ،میدونستم دلش راضی به رفتن من نیست، اما به خاطر خودم قبول کرده...خوشحال به نرگس گفتم:برو واسش آب گرم کن میخواد حمام کنه....

کاسه های آش تموم شد، همه به خودشون رسیده بودن جز زنعمو وحامین که موندن مراقب خونه زندگی باشن....

وقتی به ایل رسیدیم اول به چادر زیور زن سهراب رفتم،بلکه بتونم دلشو به دست بیارم....

اذن ورود خواستم که گفت:چرا از من اجازه میگیری؟

دو قدم جلو رفتم و گفتم: این جا خونه شماست...

عصبی سرشو بالا آورد:فعلا که شما هستین، من قبلا حرفهامو زدم تو بمونی،تو وفامیل هات راه اینجا رو یادبگیرین ،من میرم،از هر جاده ای که بیاین من از جاده دیگه بیرون میزنم....

دست بردم زیر چارقدم،یه گردنبند بزرگ بوداز گردنم باز کردم خم شدم روی متکا گذاشتم:شما بمونید، ما حق اومدن نداریم، نمیدونم شما چی در من میبینید که اینهمه از چشمهاتون تنفر میباره ،اما میرم تا با خوشی اینجا زندگی کنید...چرخیدم وادامه دادم:اونشب اگه دانیار خان نبود من اسیر گرگها شده بودم ،ولی پسرعمو مثل پدرش مرد بود و نذاشت بمیرم ،لطفا باهاش بد رفتار نکنید، چون من بهشون پناه اورده بودم، جونمردی کردن راه دادن،قسم میخورم که هرگز به این ایل پا نذارم، حتی اگه بمیرم هم بهتره تا اینکه مثل مادرم زنده بمونم و در فراق کسایی که دوستشون دارم غریبانه جون بدم وغریبتر خاک بشم....

گوشه چادر رو بالا زدم که گفت:اون گردنی هدیه به مادرت بود ،ما رسم نداریم هدیه رو پس بگیریم.....

با لبخند برگشتم طرفش:مادرم نیست وبعد خودش فهمیدم خیلی گردنی رو دوست داشت، خانجونم از این امانت به خوبی نگهداری کرد تا اونشب که گردن من انداخت، اما من امانت دار خوبی نیستم و حتی نمیدونم چرا مادرم این گردنی رو حتی از طلاهایی که پدرم واسش خریده بود بیشتر دوست داشت، من از مادرم نه خودشو دارم ونه خانوادشو ،حتی برای خوشی خانواده ش دیگه نمیتونم به این ایل بیام ،چون بودن من اون هم اینجا همه رو ناراحت میکنه ،پس بهتره خاطرات مادرم دستنخورده بمونه همینجا....بیرون زدم که چشمم افتاد به ایلدا وتیمورخان،





✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

  

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_چهلوچهار



عموها همه بیرون بودن کنار چادر قالی پهن کرده بودن و فانوسهارو از الان پر از نفت میکردن که روشن باشه...

ایلدا دستاشو برای من باز کرد....دوستش داشتم ،تموم مدت تنهاییم کنارم بود بدون اینکه بدونم مادربزرگمه....

تیمور خان با من دست داد ،اما عمو ها فقط نگاه کردن....سلام کردم ،سرد جواب دادن، درصورتی که چشم از من برنمیداشتن....کنار خانجون نشستم وحرفهامو بهش زدم که گفت:چون تازه اومدین خوبیت نداره فوری بلند شیم ،کمی میشینیم وبه بهانه راه ،زود بلند میشیم....

چای وشیرینی آوردن که خانجون اصرار کرد بخورم....عروسها هم کنارمون نشسته بودن سربه زیر.....

خانجون با تکون سر بهمون فهموند که بلند بشیم....ایلدا مجمع دستش بود فوری سمتمون اومد ومجمع رو زمین گذاشت:چرا بلند شدین؟؟

خانجون به اسمون اشاره کرد:هوا داره تاریک میشه، باید برگردیم که به گرگها نخوریم....

ایلدا منو نگاه کرد وگفت:شما مهمون مایید نمیشه که نیومده برگردین، چادر الم کردیم، امشب اینجا رو کنار ما بمونید....

نزدیک ایلدا شدم که دست روی شونه ام گذاشت:میخوام آسارهِ سیدا، امشب بالاسر نشمین باشه...

دستمو روی دستش گذاشتم که با بستن چشماش خانجون نشست و ایلدا دست منو کشید...پشت چادر رفتیم که گفت:چرا رفتی چادر زیور؟؟؟

سرموپایین انداختم که با دست سرمو بالا گرفت توی چشمام نگاه کرد:زیور حامله بوده که شوهرشو از دست داده ،درسته قصاص شد مقصرش، اما ازدواج سیدا با پسر عمه قاتل همه چی رو به هم زد و زیور بیشتر داغون شد ،چون سیدا رو خیلی دوست داشت، هم خودش هم شوهر مرحومش واین خیلی سخت بود برای ایل،مطمئن باش اگه در موقعیت دیگه بودیم من هرگز اجازه نمیدادم سیدا عروس اون ایل بشه ،اما حال سیدا اونقدر بد بود که مجبور شدیم بی خبر از همه کارهایی انجام بدیم که تا مدتها هیچ کدوم با ما حرف نزدند ،حتی بعد از خبر فوت سیدا هم همه چیز بدتر شد و همه از چشم ما میدیدن،آساره موندن اینجا به همین اسونی نیست، اونقدر بزرگ وفهمیده شدی که درک کنی بعضی مشکلات زمان میبره،بعضی دوری ها هرچند درداور ،اما باز هم وقت لازمه تا خیلی رابطه ها بهتر بشه...

روی تکه چوبی که زمین افتاده بود نشستم:اما بودن من اون هم امشب توی مراسم باعث میشه زنعمو زیور توی چادرش بمونه ومن اینو نمیخوام، شاید بهتر باشه من هم مثل مادرم از دور شما رو ببینم تا روزی که زنده ام...

ایلدا انگشت اشارشو توی هوا تکون داد:یه بار دیگه فقط یه بار دیگه از این حرفها بزنی اونوقت من میدونم وتو،مادرتو به خاطر حال روحیش مجبور شدم دور کنم از ایل، اما تو یکی رو خودم میدونم چیکار کنم....

دستامو مشت کردم:اما من نمیخوام اینجا بمونم ،من نمیخوام عامل حال بد بقیه بشم، نمیخوام عموها با دیدنم ناراحت بشن به خاطر شباهت من به مادرم و اینکه از دلشون نمیاد بگن برو، ولی میخوان که برم، چون هیچ کس نمیخواد من اینجا باشم حتی خانواده خودم...

ایلدا به روبه روش نگه کرد که با صدای دانیار برگشتم که گفت:پس تلاش کن دلشون رو به دست بیاری‌.....

نگاهش کردم:میشه تلاش کرد اما نه امشب که زنعمو با بودن من میخواد کنار نشمین نباشه ،خیلی ها از شبهات من به مادرم حرف میزنن و هنوز منو نمیشناسن، اما زنعمو روی دستای خودش نشمین رو بزرگ کرده، حق مادری به گردنش داره پس بهتره امشب برگردم تا مراسم با شادی برگزار بشه...

دانیار بهمون رسید وگفت:ساده ترین راه رو انتخاب کردی ،فکر میکردم مثل مادرت با همه فرق داری....

بلند شدم:من مادرمو ندیدم توی خانواده ای قد کشیدم که حتی نمیخواستن روی زمین راه برم که خاک به کفشهام بشینه ،شما دیگه منو با مادرم اشتباه نگیر من اساره ام....

ایلدا دستی به چارقدش کشید وگفت:خوبیت نداره مهمان دعوت کردیم خودمون اینجاییم....

همونجوری وایساده بودم که ایلدا سری تکون داد ورفت...

دانیار دست به سینه گفت:حالا رفتی پیش مادرم، رفتی، ولی چرا یادگاری مادرتو پس دادی؟؟

‌جای خالیش رو لمس کردم:آخه زنعمو از من خوشش نمیاد، با دیدنم عصبی میشه رفتم دلشو به دست بیارم ،زدم همه چیو خراب کردم....

دانیار به ماه نگاه کرد و گفت:اتفاقا همه خوشحال شدن که برگشتی، اما یه کدورت هایی هست که کم کم از بین میره....

بهش نزدیک شدم:وقتی فهمیدی من کی هستم چطور راضی شدی توی خونه ات از من مراقبت کنی؟؟

چشم از ماه گرفت ونگاهم کرد:چون من میدونم خان بابا هیچ وقت تصمیم نادرست نمیگیره،وقتی از سیدا گذشت و رضایت داد دور باشه ولی حالش خوب باشه، اولین نفر خود خان بابا شکست هم برادرشو از دست داده بود هم دختری که سوی چشماش بود، داشت پرپر میشد، من هیچ وقت گله نکردم وقتی هم از تو شنیدم خودم خواستم که با من بیای تهران تا دور باشی از یه سری آشوب....

نور ماه توی صورتش افتاده بود که لبخند زدم:همیشه فکر میکردم به خاطر خان حاضر شدی تحمل کنی...

.




✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز