#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهل
خانجون همه وجودش غم بود وبرای خوشحال کردن من لبخند زد....
ناهار که آماده شد پیچیدم لای بقچه اما تا خواستم بیرون بزنم زنعمو گفت:مگه نگفتم تنهایی حق بیرون زدن نداری؟؟؟
بقچه رو بالا گرفتم که گره چارقدشو از پشت گردنش باز کرد دستی به لباسش کشید وراه افتاد...دستم توی دستش بود وتا صحرا باهم رفتیم، وقتی رسیدیم بچه ها در حال کشتی گرفتن بودن آراز زیر درخت دراز کشیده بود چشماشو بسته بود...زنعمو بقچه رو سمتم گرفت :برو پیش آراز تا من هم بیام....
اراز چشمهاشو بسته بود، حتی با شنیدن صدای پای من هم واکنشی نشون نداد، بقچه رو باز کردم سینی رو پر از برنج کردم، خورشت مرغ رو توی قدک بزرگ ریختم که بالخره به زبون اومد وگفت:چرا اومدی؟؟
کلمن آب رو کنار گذاشتم وگفتم:چون دلم خواست...
چشماشو باز کرد که مثل خودش به درخت تکیه داد و آستینامو کشیدم بالا:اینا جای دندون وچنگالهای گرگه،اونشب وقتی تیمورخان بهم گفت نمیتونه کمکم کنه تک وتنها برگشتم که بین راه گیر گرگها افتادم، خیلی صدات کردم اما نشنیدی،اگه آقا دانیار به موقع نرسیده بود زیر چنگالهاشون جون میدادم...
فقط یه خبر بهم میدادی که زنده ای همین کافی بود نه اینکه اینهمه سال زجرم بدی با رفتنت...
به نیم رخ آفتاب سوخته ش نگاه کردم: نمیتونستم خبر بدم چون میترسیدم به خطر بیفتین ،اما هر وقت ایلدا از ایل میومد تهرون از شما خبر میگرفتم، اخه ایلدا به زنعمو وخانجون گفته بود که من حالم خوبه،چه میدونستم اینجا چه خبره....
توی چشماش نگاه کردم:با من قهر نکن مگه جز شما کی رو دارم که بخاطرشون سختی بکشم و دوری تحمل کنم؟؟؟
پس چیکار کنم؟؟من غم دلمو به کی بگم؟؟اگه از تو از خانجون ومادرم شاکی نباشم از کی شاکی باشم؟؟من نه سال با پدرم صحبت نکردم، چون همیشه مقصر این بدبختی های ماست،نه سال بالا سر سنگی نشستم که پیرم کرد ،ولی خوشحالم زنده ای،خوشحالم میبینمت،دیگه کمتر سر دلم میسوزه و درد میکنه....
دستشو عقب کشید که زنعمو و بچه ها اومدن...دور هم ناهار میخوردیم ،دوباره شادی برگشته بود ،اما اینبار شادیمون غمگین بود انگار برای دل همدیگه میخندیدیم و با صدای بلند حرف میزدیم، شایدم صدای بلندمون میخواست مانع شنیدن غصه های دلمون بشه....
بعد ناهار به آراز گفتم:امشب اقا ساوش میاد دنبالم که باهم بریم عروسی نشمین....
زنعمو سرشو پایین انداخت وآراز گفت:فقط رفتن به عروسیه؟؟؟
حامین لیوان ابشو سر کشید:خودم باهاش میرم نهایت اگه دیر وقت بود شب اونجا میمونیم و سپیده صبح حرکت میکنیم سمت خونه....
زنعمو با انگشت های دستش بازی میکرد که آراز گفت:این همه سال دوری فقط همین نمیتونه باشه مگه نه دا؟؟؟
همه به زنعمو نگاه کردن وزنعمو به گلهای له شده زیر پاهامون ....
ایاس با تعجب گفت:یعنی چی؟؟از چی حرف میزنی آراز؟؟
آراز پوزخندی زد:این همه سال آساره دور بوده ،اون هم خونه پسر سهراب خان خدا بیامرز به نظرتون چرا؟؟؟
به اراز نگاه کردم:چون تیمورخان اونموقع گفته بود باید از ایل دور بشم تا به وقتش،اقا دانیار هم میخواست راه بیفته سمت تهرون که تیمورخان ازش خواست من هم باهاش ببره البته درخفا ،حتی نذاشت اهالی ایل هم بفهمن از بودن من....
آراز چشم از زنعمو برنمیداشت وزنعمو سرشو بلند کرد:این دشمنی باید تموم بشه برای هر دو ایل...
بهرود خودشو جلو کشید:اگه یکی از اونا کشته شده، تقاصش هم داده شده ،جون در برابر جون ،دیگه چی باید بشه که نشده؟؟
زنعمو بلند شد:ما دیگه باید بریم شما هم امروز گله رو زودتر برگردونید که مهمان داریم...
اراز بلند شد:مهمانمون که پسرسهراب خان نیست؟؟؟
زنعمو محکم گفت:چرا خودشه
آراز عصبی جلو اومدم که رو به روش وایسادم:دانیار پسر خوبیه،این مدت هرگز ازش بدی ندیدم باور کن اگه حتی ذره ای ازش بی احترامی میدیدم نمیموندم خونه ش.....
ارا گفت: اسم هیچ پسری روجلوی من نیار واز خوبیشون حرف نزن،اون خان بابای....دندوناشو روی هم فشرد ..
زنعمو داد زد: تو زن داری میفهمی؟؟اون دختری که چسب لالی زده به دهنش دلش با توئه که حتی نگاهش هم نمیکنی...
آراز خنده عصبی کرد وگفت:حالا فهمیدی؟؟اونموقع که گفتم نه چطور نشنیدی و رفتی در خونه مردم رو زدی؟؟اونروز که رفتم سرخاک چطور که فقط آبروی مردم واست مهم بود؟بنا به صلاح دیدتون زنمو ازم جدا کردین،از سلامتش خبر داشتی وسنگ قبر گذاشتی واسه ش،حالا که بیخبر اومده از دل دختر مردم داری حرف میزنی؟؟دختری که میدونه پاشو کجا گذاشته ،حتما توی خودش چیزی رو دیده پس شما نگران حال واحوال خودت باش مادر نمونه،من پسرتم دردمو میدیدی ودم نزدی، نکنه انتظار داری باور کنم اون دختره واست مهمه؟؟؟
زنعمو دستشو روی دهنش گذاشت واراز ادامه داد:بنا به همون صلاح دید وآبرو الان دیگه وقتشه دست دختر مردمو بگیری برگردونی خونه پدرش
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾