#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_بیستودو
بلند شد وبا نگاه پر از غصه رو برگردوند از راهرو وگفت:دلم نمیخواد ازشون خداحافظی کنم اما قول بده مراقبشون باشی...با قدمهای محکم وسریعی بیرون زد ،باورم نمیشد اینقدر به اینجا وابسته باشه....
آقای بهادری از اتاقش بیرون زد وبا دیدنم گفت:سهیلا هنوز نیومده؟؟با هم اومدیم که...
به در اشاره کردم:گفت نمیتونه خداحافظی کنه وناراحت رفت...
دستی بهموهاش کشید وبه دنبال سهیلا بیرون زد، اما خیلی زود برگشت وگفت:تنهایی رفت؟
با تعجب نگاهش کردم که لبخند زد:زن و شوهریم....
بلند شدم:ایشالا سلامت باشید...
تشکری کرد وارد اتاقش شد...به ابدار خونه که نزدیک شدم صدای ظرف وظروف میومد وبوی آش پیچیده بود...
وارد اتاق شدم که پیرمردی با دیدنم گفت:بابا برو به سهیلا بگو، با کی کار داری؟
سینی های صبحانه ش به راه بود وکنار کشیدم:من منشی جدید هستم به جای خانم یوسفی اومدم....
ناراحت آهانی گفت و از کنارم رد شد...
روی صندلیم نشستم ومیدیدم دونه دونه اتاق هارو صبحانه میبره وبا خنده از اتاقها بیرون میاد ،اما برای اتاق ساواش نبرد و سینی به دست وارد اتاق اقا شد که ساواش خان بیرون زد با دیدنم گفت:بلند شو بیا صبحانه... دفتر رو کنار گذاشتم:من صبحانه خوردم نوش جانتون....
چینی به دماغش داد:بیا صبحونه اینجا کارمندیه ،این یعنی تا ظهر از هیچی خبری نیست...
بابامحمود سینی رو روی میز کوچکی گذاشته بود وبیرون زد...
کنار اقا وساواش خان نشستم که ساواش خان لقمه ای دستم داد:بخور جون بگیری، شنیدم سیکلت هم عالی گرفتی...
لبخند زدم که خیره به چشمام گفت:چقدر خوبه که هستی یه ارامش خاصی داری...
خجالت کشیدم از حرفش که اقا با سرفه به موقعش به دادم رسید...
ساواش خان گاهی با دیدنم غم تموم صورتش رو میگرفت ،اما سعی میکرد خودشو شاد نشون بده...
صبحانه که خوردیم اقا بلند شد که ساواش خان گفت:اخر هفته میرم ایل...
اشک توی چشمام جمع شد، با این حرفش و فقط تونستم بلند بشم ،اما هنوز قدم اول رو برنداشته گفت:میرزا مرده ،حالا راحت میتونی برگردی پیش خانواده ات...
اشکهام روی گونه ام سرازیر شد وآقا گفت:نمیتونه برگرده، تو که خوب میدونی چه حرفهایی پشت سرشه...
بدون اینکه اشکهامو پس بزنم برگشتم سمت اقا:خانجونم بهم اعتماد داره ،زنعموم هم دوستم داره ،داداشام هوای منو دارن به حرف مردم هم اهمیت نمیدن...
آقا دستاشو روی میز گذاشت:چقدر میتونن اعتماد داشته باشن و جواب در وهمسایه روندن؟؟
بهش نزدیکتر شدم توی چشماش نگاه کردم:اونقدر که به خاطر من حتی ایل رو ترک کنن...
ساواش خان پفی کشید:تا کی باید از خانواده ش بیخبر باشه؟دانیار وقتشه که برگرده....
دانیارخان نفس عمیقی کشید:مگه دست منه؟؟تو که خیلی حرفها شنیدی تو چرا؟؟
دلم لک زده بود برای خانواده ام وگفتم:برای من مهم نیست میخوام برگردم حالا که میخواید برید من هم ببرید اونقدر بزرگ شدم که شاید فقط خانجونم منو بشناسه...
آقا بلند شد پنجره رو باز کرد درحالی که دستشو توی جیبش میبرد اروم زمزمه کرد:مشکل ما هم همین چهره است که هر چه میگذره واضح تر میشه...
این بار به خودم جرات دادم وگفتم:درباره چی حرف میزنید؟؟...
دانیار جا خورد وبا خشم به ساواش خان نگاه کرد:تحویل بگیر...
ساواش خان خواست حرفی بزنه که گفتم:دلم براشون تنگ شده ،میدونید چند ساله ندیدمشون؟میدونید هیچ عکسی ازشون ندارم، حتی نمیدونم حالشون خوبه یا نه...
ساواش خان لیوان آبی دستم داد و بیرون زد...
دانیار روی صندلی نشست:اگه بخوای برگردی باید بگی این مدت کجا بودی، باید از من حرف بزنی، این ماجرا اونقدر پیچیده به هم، که بازکردن گره هاش امکان پذیر نیست یعنی به این راحتی که میگی نیست ...کلافه موهاشو عقب کشید:تو الان چند ساله داری کنار من،توی خونه من زندگی میکنی و این به راحتی به زبون آوردنش نیست...
لیوان رو روی میز گذاشتم تا لرزش دستم بیشتر از این حالمو نشون نده و گفتم:تا کی؟چقدر دیگه باید صبر کنم؟این همه مدت ترسیدم که با رفتنم بهشون صدمه بزنم، اما حالا که میرزا مرده دیگه ترسی ندارم چون آراز همه رو حریفه...
با انگشت روی میز ضرب رفت وگفت:آخر هفته باهم میریم ،فقط باید صورتت پوشیده باشه چون از ایلدا شنیدم خیلی شبیه مادرتی واین از چشم هیچ کس دور نمیمونه...
لبخند نشست روی لبم وگفتم:ممنونم که این همه سال برای من زحمت کشیدید، مطمئن باشید جبرانش سخته، اما هیچ وقت این همه لطفی که در حقمکردین رو فراموش نمیکنم...
نگاه از من گرفت از چین کنار چشماش نشون از لبخند لبش داشت وگفت:یه آب به صورتت بزن برگرد سرکارت...
روزها به کندی میگذشت وبالخره روز موعود رسید...
به ساک دستی نگاه کردم لباسهایی که برای من کوچیک بود، اما از بازار لباس سنتی ایل رو خریدم دلم میخواست توی دشت با لباس اصیل خودم باشم...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾