2777
2789

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_چهلوپنج




دستشو سمت چادر گرفت:اجباری توی کار نبوده ونیست بهتره برگردیم چون دارن غذا میکشن مهمونها رسیدن باید باشیم کنارشون ....باهم برگشتیم که چشمم به زنعموزیور افتاد کنار ایلدا نشسته بود که دانیار گفت:نزدیک ایلدا بشین ،مطمئن باش مادرم از بودنت خوشحاله فقط دلگیره...

بانگاهم ازش قدردانی کردم که سمت مردها رفت، اما تاخواستم برگردم چشم توی چشم شدم با ارازی که دستهاش مشت وچشمهاش ریز شده بود....

همیشه همین بود ،خوشش نمیومد پسری دور و‌ورم باشه...لب پایینمو گاز گرفتم...

خانجون و عروسها کنار هم نشسته بودن ،همه ازشون فاصله میگرفتن ،از دلم نیومد کنار ایلدا بشینم وخانجونم تنها باشه ،اونم توی این ایل که همه به چشم خواهر عابد خان بهش نگاه میکردن....

چارقدم رو دستی کشیدم همه سکه دوزی شده بود ،هدیه خانم جان بود، مادر تیمور خان به مادرم سیدا،خانجون میگفت وقتی مادرمو میخواست به ایل بیاره ،خانم جان هم خبر داشت و این چارقد و از زر رو، سر مادرم بست وحالا تموم یادگارهای مادرم برای من بود ،منی که همه نگاهم میکردن وبا تعجب زیر گوش هم چیزایی میگفتن...

کنار خانجونم نشستم که دستشو روی شونه ام گذاشت ولبخند زد...با محبت جواب لبخندشو دادم که گفت:برو پیش ایلدا بشین، بذار همه ببینن دختر سیدا برگشته ایل...

دست پینه بسته اش رو گرفتم:میخوام پیش شما باشم ،منو شما بزرگ کردین وزندگی کردن رو یادم دادین پس من دختر شمام...

نرگس نگاهم کرد که چشمکی بهش زدم ،اونم لبخند نشست روی لبش...

چقدر شلوغ شده بود ،از همه جا اومده بودن .خانجون میگفت تیمور خان مردمیه و ریش سفید همه ایل ها به حساب میاد، توی همه موارد مردم اول با ایشون مشورت میکنن چون هم منصفه هم دانا و زبونزد عام...

به تیمور خان نگاه میکردم که آروم نشسته بود ،تسبیحش دستش بود وبالخره لب باز کرد:دختر از خودمون،پسر هم از خودمونه،هر دو رضایت دارن به این وصلت، شیربها هر به عرف ایل گرفته میشه ،اما تحویل خودشون داده میشه ،مهریه ده رأس گوسفند همراه چادری در نزدیکی چادر اقا پرویز ،این دو جوون دلشون باهمه و امشب جمع شدیم دستشون رو توی دست هم بذاریم، اگه سخنی دارید درخدمتم در غیر اینصورت با ذکر صلوات کامتون رو شیرین کنید‌...

وقتی مردها صلوات فرستادن خانمها هم شروع کردن دست زدن وکلل کشیدن....

توی بشقابهای چوبی میوه وشیرینی چیده بودن، با چای گرم که بخار ازش بلند میشد جلوی مهمونها میچیدن و اولین بارم بود همچین بشقابهایی میدیدم، چون فقط بشقاب روحی بود که همیشه داشتیم...

خانجون لبخند نشست روی لبش وگفت:اینا کار پسر اقا پرویزه،هم خودش هنرمنده ،هم پسرش..

نگاهم کرد:حامین دلش پیش گلی دختر آقاپرویزه،یه یه پسر داره به اسم حسن که الان داریم شیرینیشو میخوریم، یه دختر داره به اسم گلی،مادرشون عمرش به دنیا نبود و آسیه خاله ش بزرگشون کرده ،حتی خودش بچه نخواسته چون میترسیده نتونه خواهرزاده هاشو درست بزرگ کنه ،الحمدلله دو دسته گل تحویل داده...

حسن پیش پدرش نشسته بود وگلی پیش خاله ش،هر دو چهره آروم وزیبایی داشتن...با صدای زنی طرفش برگشتم که با تعجب نگاهم کرد و رو به ایلدا گفت:این دختر سیداست؟؟

ایلدا اول بغض کرد ،ولی زود به خودش اومد وبا غرور گفت:دوردونه ی سیداست...

زن با تحسین نگاهم کرد، با ابرو به زنهای کنارش اشاره کرد ،اونا هم با تحسین نگاهم میکردن...

با اجازه خان و اقا پرویز،نشمین وحسن به عقد هم دراومدن...مادرم اگه بود امشب خیلی شادی میکرد که خواهر زاده ش عروس شده...

به آسیه نگاه کردم که چطور کلل میکشید ونقل ونبات هوا میکرد....

مجمع مجمع غذا آوردن و شام همه مهمون

ها سر سفره خان نشستن....

عروس و داماد دست توی دست هم به چادرشون رفتن تا زندگیشون رو از امشب شروع کنن...

خان به نشمین نگاه میکرد و واسه ش سنگ تموم گذاشته بود...نشمین دختر نارین بود ومن دختر سیدا....

مهمونها رو راهنمایی کردن و به هر کدوم چادری دادن تا شب رو در رفاه باشن...

وارد چادر که شدیم عروسها جا انداختن که بهرود گفت از کنار خانجون تکون نخور، خوش ندارم توی این شلوغی کسی سراغت بیاد ،منظورشو فهمیدم وکنارشون نشستم،دستی به سرم کشیدم :این همه نگران من نباش مگه یادت رفته من چقدر قوی ام؟؟.

خانجون خندید وایاس گفت:از جای دندون گرگ روی دستت معلومه...

به دستم نگاه کردم:نامردا گروهی حمله کردن، یکی یکی میومدن خودم حریفشون بودم....

آراز لیوان آبی سر کشید و سرشو روی بالش گذاشت:نزدیک خانجون باش مهمون دارن شلوغه اینجا...

دستامو روی چشمام گذاشتم که لحاف رو روی خودش کشید....

‌همه خوابیده بودن البته چشماشون بسته بود عادت نداشتن به جای غریب....

به پهلو شدم اما خوابم نمیبرد، بلند شدم بیرون زدم اتیش به پا بود وجوونهای ایل داشتن قالی هارو جمع میکردن....با دیدن من سرشون رو پایین انداختن...







✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_چهلوشش



کنار اتیش وایسادم به چادرهایی نگاه میکردم که برای مهمونها در نظر گرفته بودن....عمو جان جلو اومد که خواستم به احترامش بلند بشم ،اما دست روی شون ام گذاشت مانع شد وکنارم نشست...

دستش اول بی حرکت بود ،اما یهو منو به خودش کشید شروع کرد روی سرمو بوسیدن مثل یک پدر...

بغض کرده توی آغوشش ،گفتم:چرا همه مادرمو تنها گذاشتن، وقتی میدیدن داره اب میشه جلوی چشماشون؟؟مادرم بخاطر مرگ عموسهراب خودشو مقصر میدونست، اما شما که دوستش داشتین چرا دور شدین ازش؟چرا من اینجا غریبم در صورتی که همه از مادرم میگن ،همه از شجاعتش میگن، از اینکه چقدر شما تا قبل اون اتفاق دوستش داشتین،عمو مادرم تنها شد، تنها مرد ومن ناخواسته به این ایل پناه آوردم ،ایلی که فکر میکردم دشمنه اما خانواده من بود...

عمو سرشو روی سرم گذاشت...سکوت کردم که گفت:هیچ کدوم از ما نمیخواستیم سیدا از این ایل بره،نه ما ونه مردم ایل،سیدا برکت اینجا بود، یه زن به تموم معنا،اونقدر شجاع بود که هرگز خان طئنه نشنید از پسر نداشتنش ،چون همه سر و دست برای سیدا خورد میکردن، البته کسی هم جرات خواستگاری کردن نداشت،خان زودتر زن گرفت، من زن نداشتم ،مختار وحداد هم زن نداشتن، فقط سهراب بود و رشید که تازه حرفش بود واسشون زن بگیرن، اما پیربابا با انتخاب خان داداش به عنوان خان ایل ،زود آستین بالا زد وایلدارو به عقدش درآورد ...

ما هم خونه زندگی درست کردیم، تا اینکه مادرت دنیا اومد و شد نفس ما....

عمو آهی کشید:ما همیشه دوستش داشتیم، مگه تاحالا رفتی سرخاک مادرت که ببینی خاک نشسته روش؟ما نمیتونستیم دوستش نداشته باشیم ،چون از پوست وگوشت واستخون خودمون بود ،اما اون لحظه که فهمیدیم خان بدون درنظر گرفتن ما سیدا رو داده ایل عابد خان ،قیامت به پا کردیم تا مدتها باهاش چشم تو چشم نمیشدم ،چون نمیخواستم بی احترامی کنم ،حال زیور از همه بدتر بود ،هم سهراب رو از دست داده بود هم سیدا رو که بوی سهراب میداد، ولی عمر زندگی مادرت اونقدر کوتاه بود که وقتی پر کشید همه ما باز هم کمرمون شکست، باز هم از چشم خان داداش میدیدیم ،خان داداشی که خودش شوک زده به سنگ قبری نگاه میکرد که باورش نداشت...

اونروزا برای همه جهنم بود اونقدر که کسی نمیخواد درموردش صحبت کنه....

سرمو بالا آوردم که صورتمو با دستاش قاب گرفت:چقدر خوبه که هستی...

دوستشون داشتم اما هنوز هم باهاشون غریبگی میکردم...ساواش کنارمون نشست:عمو اینجوری نبینش یه زبونی داره که نگو...

عمو منو بین دستاش قرار داد وگفت:اگه زبون نداشته باشه که همین خودت دست از سرش برنمیداری...

ساواش خندید وبه چشم زدنی کل خانواده دور آتیش جمع شدن، اما خبری از زنعمو زیور نشد، خوب میدونستم من مقصر این غیبتم....

نارین وگیسیا دستی به چارقد سکه دوزی شده ام زدن که ایلدا گفت:خوب نگهش داشتن...

با شوق گفتم: خانجونم برداشته بود عصری سرم کرد، بهم گفت یادگار مادرمه....

همه سرشون رو پایین انداختن، جز خان که نگاهم کرد وبلند شد،رفتنش رو نگاه کردم که که وارد چادر شد و دیگه نتونستم ببینمش....

گیسیا دستمو گرفت:امشب بیا پیش من،حالا که دیگه میدونی من ونارین خاله ات هستیم....

دست روی دستش گذاشتم:نمیتونم آخه زنعموم بدون من بدخواب میشه..

ایلدا سری تکون داد وشبخیر گفت...کم کم همه بلند شدن وبه چادرهاشون رفتن جز عموها که چوب دستشون بود با زغالها بازی میکردن...هزاران حرف داشتن ولبهای دوخته به هم مانع میشد، من دختر سیدا بودم، سیدایی که هنوز دوستش داشتن و دلتنگش بودن ،اما از دلتنگی و نبود مادرم فرار میکردن... عمو جهان راست میگفت وقبول نداشتن مادرم دیگه توی این دنیا نیست و من فقط شبیه دختری هستم که با دیدنش خوشحالی میکنن و آرامش میگیرن...

بلند شدم که عمو مختار گفت:باید با بچه ها برگردی تهرون....

به چادر نگاه کردم:اما خانواده ام دلتنگ میشن دیگه نمیخوام بخاطر من اذیت بشن، دیگه نمیخوام دور باشم ازشون...

عمو بلند شد:اما باید برگردی ،جز این نشنوم ازت ،چون اینبار با سکوت غم دیگه ای به دل نمیخرم....

با تعجب نگاهش کردم اما بیتوجه به من به چادرش رفت...

عمو ها بلند شدن ،عمو جهان پیشونیم رو‌بوسید:این یعنی نگرانی....

همه رفتن ومن روی سنگ نشستم که آراز کنارم جا گرفت...میدونستم بیدار بود وهمه حرفهارو شنید،برای همین گفتم:میخوام مثل تو باشم که همه خانواده بهت تکیه میدن وکنارت نمیترسن....چوبی توی اتیش انداخت وگفت:من از همه ضعیفترم ولی اونا باور دارن که من قوی ام...

نگاهش به شعله ی آتش بود و گفت:این مدت توی شهر چکار میکردی؟؟

چشم ازش برنمیداشتم وگفتم:هویتم رو از همه مخفی کردم،حتی از خودم،با هویت دیگه ای درس خوندم همه منو به اسم ستاره میشناسن واینکه فکر میکنن فامیل خاله پریچهرم،چون پدرمادرمو از دست دادم اومدم با خاله زندگی کنم.



✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_چهلوهفت



خاله وعمو خیلی خوبن ،این دوری رو واسه من آسونتر کردن،درس خوندم و یه روز هم توی شرکت به عنوان منشی کار کردم...

:دوست داری برگردی؟؟؟

:دوست دارم بمونم پیشتون،دلم میخواد هر دو ایل دوباره روابط خوبی با هم داشته باشن، جوونهاشون بتونن با هم وصلت کنن دیگه دشمنی نباشه،دلم میخواد زنعمو به خاطر تنها بیرون رفتنم نترسه،تو وقتی منو میبینی غرق فکر نشی،آراز من خیلی چیزها دوست دارم باشه و نیست ..از وقتی برگشتم همه چی تغییر کرده،یهو تیمورخان شد پدربزرگم،عامل دشمنی شد برادرزاده خانجون،مادرم چشم انتظار چشماشو برای همیشه بست ومن...آهی کشیدم:ومن وسط دنیایی وایسادم که هیچ ازش نمیدونم ،همه هم منو مقصر میدونن،همه از چشم من میبینن،تو به خاطر اومدنم به این ایل،اونا هم به همین دلیل ملامتم میکنید‌.سرگردونم، همه یه جوری حرف میزنن که نمیفهمم منظورشون رو،عمو مختار میگه باید برم وگرنه خودش منو میبره تهرون،تو و برادرهام میگید باید کنار خانواده باشم و من هم ایل رو دوست دارم اما تو کمکم کن، تو که همیشه بهت تکیه دادم بهم بگو چی به چیه؟بگو چرا هنوز همه هراس دارن؟میرزا که مرده،ادمهاش هم رفتن پی خونه زندگی خودشون، پس دیگه چه خبره؟

آراز پاهاشو کشید:عابد خان،اونه که همیشه حواسش به تو هست ،تو شبیه زنعمو  هستی،شبیه که نه بلکه خودشی،عابد خان بذر کینه توی دلش کاشته و بودن تو توی ایل خطر داره ،اونقدر که خانجون برای من آستین بالا زد وبینمون فاصله افتاد....

سرمو بالا گرفتم:عابدخان هم از من متنفره؟؟.

آراز دندوناشو روی هم سایید:تنفر از چهره اش توی اینه داشته باشه ،پسرش یه اشنباهی کرده تقاصش هم پس داده،کم در حق خانجون ظلم نکرد، همه اموالشو بالا کشید وبی حرمتش کرد با بیرون کردنش ،باز خدا بیامرزه آقاجون رو که دستشو گرفت و عقدش کرد وگرنه یه دختر تنها وبی پناه کجا رو داشت بره؟ اونم دختری که همه به اسم خواهر عابد خان میشناختنش و ازش دوری میکردن....

به چادر نگاه کردم:دیگه نمیتونم از خانجون وزنعمو دور باشم ،نمیخوام باز هم اون دردها رو تجربه کنم آراز،هم دلم میخواد ازتون دور باشم تا در آرامش باشید، هم میخوام با شما باشم چون تنها کسایی هستین که حال دلم باهاشون خوبه،دوستتون دارم، خیلی بیشتر از اونکه خودمم بفهمم وبتونم به زبون بیارم...

:چقدر بزرگ شدی...

غمهام یادم رفت:نه همون خودمم ،هنوز قدم به اینه نمیرسه....

آراز خندید:اون که هیچ وقت نمیرسه منتظر نباش...

:بزار برگردیم ایل ،اونوقت حرفهای امشبتو به زنعمو میگم...

میخندید وخوشحال گفتم:نرگس خیلی دوستت داره میدونستی؟؟

خنده هاش یهو پر کشید وگفت:اما ما اشتباهی زیر یک سقف رفتیم، ناخواسته بوده....

گفتم:اما خاله پریچهر میگه هیچ چیز این دنیا بی حکمت نیست ،فقط ما بعدها متوجه میشیم...

آراز چقدر آروم شده بود یهویی،انگار دیگه اون آراز عصبی نبود...

بلند شد من هم همراش تا چادر رفتیم که گفتم:آراز میخوام برای نرگس مرد باشی، تو دیگه مثل عمو نشو که زنعمو یه عمر تنهایی کشید وزندگی رو نفهمید، نذار نرگس بشه گذشته زنعمو، چون من خوب میدونم همه شبها رو با اشک صبح میکرد چون عمو مرد بدی بود...

آراز توی صورتم نگاه کرد وارد چادر شد...

کنار خانجون دراز کشیدم وتا صبح نخوابیدم...

صبح زود بلند شدیم ،خانجون هدیه ای برای نشمین آورده بود و شب توی اون شلوغی نتونست به خودش بده...

ایلدا همراه مجمع بزرگی وارد چادر شد ،همه چی آورده بود خانجون تشکر کرد که ایلدا گفت:میشه اجازه بدین آساره بمونه پیشم، خودم غروب نشده راهیش میکنم که قبل تاریکی پیشتون باشه.....

خانون با لبخند همراه ایلدا بیرون رفت...

ایاس ابروهاش گره به هم گفت:آساره زیاد نمیمونی اینجا،قبل غروب افتاب خونه باشی، یادت باشه دختر فقط خونه پدرش و روی سفره خودش باید بشینه ،حقیقتش اگه الان یه دل سیر تنبیهت نکردم بابت این دوری، فقط برای اینه که تو هم مثل ما درد کشیدی واین دوری رو رو برای سلامتی ما خواستی، اما دیگه به هیچ وجه حاضر نیستم دور از ما باشی، حتی اگه زندگیم به خطر بیفته،تو فقط باید پیش خونوادت  سرتو روی بالش بذاری،دختر عموم نیستی از خواهر بیشتر میخوایمت، پس آویزه گوشت کن اینجا خونه تو نیست وخانواده ات چشم به راهت هستن...

همراهشون بیرون زدم:این حرفها رو هم نمیزدی من از چشماتون میخوندم خان داداش بداخلاق....

خندید و گفت:مراقب خودت باش، منتظرتیم، طوفان هم بیاد همینجا میمونی تا بیام دنبالت...

اونقدر دوستشون داشتم که گفتم:دیگه به دور ازتون مگه دوام میارم؟

آروم گفتم:اراز ونرگس؟؟...ایاس سری تکون داد که ازش فاصله گرفتم، آراز داشت زین اسب رو میبست...روبه روش وایسادم که توی خودش بود کارش که تموم شد،گفت:زودبرگرد اصلا از اینجا خوشم نمیاد حس بدی دارم هم از اینجا و هم از آدمهاش...








✾࿐༅🍃🌹🍃

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_چهلوهشت



افسار رو از دستش گرفتم:مادرم اهل اینجا بود پس چجوریه که همه میگن خیلی دوستش داشتی؟؟

خواست افسار رو از دستم بگیره که جلوتر رفتم:میشه مراقب نرگس باشی؟من میبینم که چقدر حواسش به تو هست اما تو نگاهش هم نمیکنی...افسار رو از دستم گرفت:خودت هم توی این اجبار شریکی،من قبلا حرفهامو بهش زدم ،سنگهامو وا کردم، اونم قبول کرد که الان شده هم اتاقی من، پس بهتره دیگه درموردش حرفی نزنیم...

هم قدمش شدم:اما گناهه،گناهه که زنی دلش پیش شوهرش باشه اما شوهرش....

آراز وایساد توی چشم هام نگاه کرد:گناه به حرف سخته، اما به عمل نه،تو اگه از دل نرگس خبرداری ؟پوزخندی زد:راستی اگه به گناه باشه، پس یه فکری برای اون دختری کن که میدونه طرفش دلش با کس دیگه ای هستش، اما به خواست خودش وارد زندگیش میشه....

آراز دورمیشد ومن قفل زمین شده بودم...

خانجون و بچه ها راهی ایل شدن ومن موندم....با ایلدا که وارد چادر شدیم ،خان نشسته بود لبخند مهمون لبهاش شد که با فاصله ازش نشستم ....

خان سرشو بلند کرد وگفت:فردا دانیار برمیگرده،تصمیمت به موندنه؟؟

سرمو پایین انداختم:میخوام پیش خانواده ام باشم،من دیگه شهر کاری ندارم درستش هم اینه که بمونم...

خان به ایلدا نگاه کرد وتسبیحش لای انگشتهاش جا به جا شد وگفت:بودنت اینجا فعلا صلاح نیست...

نگاهش کردم:اما برادرهام اجازه نمیدن من به تهران برم، زنعموم وخانجونم نگرانم میشن، ومهمتر از همه آراز که اگه تا امشب برنگردم میدونم که چقدر عصبی میشه،من هم دلم اینجاست پیش خانواده ام....

ایلدا دامن گلدار لباسش رو مرتب کرد وگفت:ما میدونیم پسر عموت دلش با توئه واینکه الان زن داره....

لبخند تلخی زدم:اما من میمونم وکاری میکنم که زنش رو دوست داشته باشه، چون نرگس واقعا دختر برازنده ایه،میخوام توی ایل بمونم، دیگه بخاطر آدمهایی که دوستشون دارم فرار نمیکنم بلکه میجنگم تا کنارشون باشم.مادرم با تموم سختی هایی که کشید اما خوشبخت بود، چون عمویی داشت که حتی جونش هم واسش داد.من اشتباه کردم نه سال پیش به تهران رفتم، باید میموندم حتی اگه جونمو میدادم ،اما در عوض کنارخانواده ام بودم.وقتی برگشتم به خونه هیچ کس منتظرم نبود ،پسرعموهام دیگه شاد نبودن،زنعموم موهاش سفید شده ،دیگه با صدای بلند نمیخنده،من روزهایی رو نبودم کنارشون که همیشه آرزوشو داشتم، اما حالا میخوام باشم، به هرقیمتی که شده....

باصدای یاالله به طرف گوشه بالا زده چادر نگاه کردیم...عمو حداد سلام کرد کنار خان نشست، اما وقتی ایلدا گفت تصمیم به ماندنه عمو عصبی گفت:موندنی در کار نیست ،دیگه هم اجازه نمیدم بابت عزیز بودنش، هم خودش صدمه ببینه هم ما...با انگشت اشاره شو جلوی چشمام تکون داد:تو با دانیار میری شهر جز این حرفی بخوای بزنی به زور میفرستمت...

حق به جانب بلند شدم:من هیچ جا نمیرم ،اگه واستون عزیز بودم ،اگه یادگار سیدای شما بودم یه بار توی زندگیم میومدین سراغم،یه بار پیغوم میفرستادین تا طعم پدر داشتن رو بچشم،کجا بودین اونروزا که عمو به دور از چشم بقیه منو اذیت میکرد و نمیتونستم کلامی به کسی بگم؟کجا بودین وقتی شبانه غریب اومدم اینجا و از ترس شما به خودم میلرزیدم؟کجا بودین تموم لحظه هایی که باید میبودین ونبودین؟شما فقط چون چهره من شبیه پیرباباست نگاهم میکنید فقط همین،اگه این چهره نبود، اگه به هر دلیلی این چهره نابود بشه ،شما دیگه به من همین نگاه هم نمیندازین ،پس بهتره من پیش کسایی زندگی کنم که دوستم دارن، نه شماهایی که تازه فهمیدین سیداتون یه دختر داره شبیه خودش...

عمو خواست بلند بشه که خان دستش رو گرفت...بیرون رفتم....قاش ها خالی بود وچوپون ها با گله توی صحرا از دور دیده میشدن...از بین چادرها وزیر نگاه های زنان ایل گذشتم....زنعمو زیور مشک توی دستش بود کره ودوغ میریخت توی دیگ....اون هم مثل من سختی های زیادی کشیده بود ،شاید حق داشت که از من متنفر باشه، چون شوهرشو به خاطر مادر من از دست داده بود....

ساواش اومد کنارم...گفتم:حرفم همونه،من میمونم پیش خانواده ام، اینجوری برای همه بهتره،فعلا از اینجا واین ادمهای زخمی باید دور باشم ،تا به وقتش دلشون رو به دست بیارم...

ساواش به زنعمو نگاه کرد:خیلی دوستش دارم ،یعنی همه دوستش دارن یه شیرزنه توی ایل....به زنعمو نگاه کردم:اما بودن من اینجا ناراحتش میکنه....

ساواش خندید:اتفاقا برعکس تصورت خیلی هم خوشحاله ،ولی به روی خودش نمیاره، چون با خودش هنوز کنار نیومده و تو هم حالا حالاها اینجا کار داری....

چرخیدم سمت ساواش:دلم واستون تنگ میشه این مدت خیلی اذیتتون کردم اما همیشه هوامو داشتین، از طرف من به عمو وخاله سلام برسون بگو خیلی دوستشون دارم تا زنده ام لطفشون رو فراموش نمیکنم...



ادامه دارد....



✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_چهلونه



ساواش مثل همیشه دستی به موهاش کشید:کاش میومدی...

خندیدم:اونوقت طلایه منو بیرون میندازه...باهم خندیدیم که ساواش بلند گفت:زنعمو یه لیوان از دوغ بریز واسم....

به زنعمو گوهر ،مادر ساواش نگاه کردم که چطور با خوشحالی برای ساواش دوغ میریخت دستش میداد.دوغ دوست نداشتم اما یاد زنعموی خودم افتادم که چطور به زور بهم دوغ میداد و اخم وتخم میکرد اگه نمیخوردم....سرمو پایین انداختم تنها به دور از هیاهوی ایل زیر درخت بادوم نشستم....باقرار گرفتن لیوان دوغی جلوی صورتم ،سرمو بالا گرفتم دانیار بود که با لبخند گفت: خودش بهت دوغ نمیده، اما به من گفته حتما به خوردت بدم چون مادرت دوغ خور نبود....

لیوان رو از دستش گرفتم:مادرم خیلی خوشبخت بود، کاش هیچ وقت اون اتفاق نمیفتاد کاش این همه فاصله نبود....

دانیار به درخت تکیه داد:هیچ چیز دنیا بی حکمت نیست...به زنعمو نگاه کردم که همراه ساواش به چادر میرفتن....

لیوان دوغ رو سرکشیدم خ،وشمزه بود یه طعم خاصی میداد...

آهسته گفتم:من میخوام بمونم ایل ،اما خان و عمو ها مخالفت میکنن....

دانیار از درخت فاصله گرفت:پسر عموت همه نگاهش به توئه ،درصورتی که زن داره، درستش هم اینه که اونجا نمونی، قبول داشته باش زن جماعت حسوده، حتی اگه خودش نخواد باز هم حرف دیگران تاثیرگذاره و‌یه جایی سرریز میشه....

باهاش هم قدم شدم:اما من میدونم آراز زن داره و باید خواهرش باشم، بجز اراز بقیه هم هستن که هیچ کدوم راضی به دور بودنم نیستن، این مدت هم فکر میکردن من مُردم که دنبالم نگشتن....

عمو مختار از چادر خان بیرون زد، با دیدنمون گفت:حرفم دوتا نمیشه، تو فردا از اینجا میری....

دانیار خواست حرفی بزنه که عمو گفت:همون که گفتم تمام....

ساواش گفت:وقتی خودش میخواد بمونه این چه کاریه که به اجبار بفرستینش تهرون؟؟

عمو چنان ابروهاش کشید توی هم که خودمم ترسیدم و گفت:بمونه تا به روز مادرش بیفته؟یه بار غفلت کافی نبود؟؟؟

ساواش سرشو پایین انداخت....

عمو رفت پشت سرش هم نگاه نکرد....کنار چادر خان وایساده بودم وگفتم:من میخوام برم ایلمون....

ساواش دستی به گردنش کشید:عابدخان هنوز هم قرب داره توی ایل؟

شونه بالا انداختم:من هیچ وقت درباره ش نشنیدم ،حتی تا حالا ندیدمش ،همیشه زنعمو وخانجون کنارم بودند، من فقط با پسرعموهام نشست وبرخواست داشتم، اوناهم هرگز از عابدخان نمیگفتن چون خانجون خاطره خوبی ازش نداره....

دانیار با پا زیر سنگی زد وگفت:آخرش که چی؟نمیشه که همیشه دور باشی ،خصوصا حالا که دیگه همه همه چی رو شنیدن‌ومیشناسنت...

ساواش فوتی کرد وگفت:باخودمون میمونه،صبح ها هم شرکت کنارمونه که خیالمون راحت باشه...

گفتم:هر دوی شما حریف آراز یا حتی حامین نمیشید....

دانیار لبخندی زد و رفت.. ساواش چپ چپ نگاهم کرد که حق به جانب گفتم:بچه های ما پهلوونن ،فکر کردی چرا عابد خان هرگز نتونسته خانجون رو اذیت کنه؟

ساواش دستی توی هوا تکون داد:چون چشم ما رو دور نمیدید، میدونست چه بلایی سرش میاریم...

خرسند از حرفهایی که شنیدم نگاهش کردم که گفت:وسایلت رو اماده کن باید خبر بدن ایل، که برمیگردی تهرون...

ترسیده سرمو بلند کردم...ایلدا وخان نشسته بودن وعمو رشید هم اونجا بود‌‌‌

اول چادر نشستم...عمو چشم از من برنمیداشت وگفت:یه بار گفتی ما بیمعرفتیم که این همه سال سراغی از مادرت وبعد ش هم از تو نگرفتیم ،اما ما همیشه هم هوای مادرتو داشتیم هم تو رو،مادرت زن خوشبختی بود اما عمرش کفاف نداد قد کشیدن تو رو ببینه ،که اونم ما دیدیم از راه دور،اگه میگیم باید بری چون خطر رو حس میکنیم و نمیخوایم غفلت ما دوباره تکرار بشه،عابد خان خودش وارد میدون نمیشه، اما نمیتونیم حدس بزنیم چی توی سرش میگذره پس دور باشی بهتره....

دستهامو روی دامنم گذاشتم:اما اینجا باشم بهتره،دور و ورم شلوغتره، الان که همه فهمیدن من کجا هستم...

عمو به خان نگاه کرد و ایلدا سرشو پایین انداخت...عمو گفت:شنیدم از خاطرخواهی پسرعموت، اما حالا زن داره پس یه راه میمونه ،اونم اینکه از بین ساواش ودانیار یکی رو انتخاب کنی....چنان سرمو بلند کردم که صدای گردنمو شنیدم و رگ به رگ شدنش باعث گردن دردم شد..عمو داشت چی میگفت؟من هم دانیار رو دوست دارم هم ساواش، اما نه به چشم شریک آینده،این مدت اونقدر بهم لطف داشتن که بیشتر حامی بودن واسم تا فکر وخیال دیگه ای..عمو رشید پدر ساواش بود و این حرفش منو لال کرده بود...

خان سرفه ای کرد وگفت:برادر نمیشه که بدون خواست خودشون باشه...

عمو دستشو بالا برد:چرا نمیشه؟تا بوده پدر جای فرزند تصمیم میگیره، اما از وقتی شما رسم ورسومهارو دادین دست جوونها همه چی بهم ریخته،گفته باشم آساره باید از بچه های همین ایل انتخاب کنه که بهترینشون دانیار وساواش هستن 







✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

  

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_پنجاه



دیگه صبوری کافیه ،وقتشه کمی هم ما خودی نشون بدیم تا نوه ات ببینه ما هم هستیم....

ایلدا میوه های پوست گرفته رو جلوی عمو گذاشت:آساره هنوز هم توی شوک این خبره،شما که بهتر میدونید این دختر از همه جا بیخبر قد کشید و خدا دوباره به ما برش گردوند ،حالا نیازی به این حرفها نیست ،هنوز زوده برای ازدواج....

عمو به میوه ها نگاه کرد:نوزده سال سن کمیه؟؟؟مگه نشمینی که دیشب عروس شد چند سالش بود یا بقیه اهل ایل؟آساره سن ازدواج رو رد کرده، دخترا به این سن حتی توی شهر هم صاحب خونه زندگی هستن، چه برسه به ایل....

خان دستی به سیبیل هاش کشید:تا بچه ها راضی نباشن کاری از دست ما برنمیاد، نمیخوام برای حفظ جونش،روحشو نابود کنم....

عمو دست روی زمین گذاشت وبلند شد:هم ساواش وهم دانیار هر دو اونقدر مرد هستن که این همه سال این دختر کنارشون زندگی کرده و هرگز چشم ناپاک بهش نداشتن ،اما تنها راهش همینه،اساره باید ازدواج کنه تا نام مردی توی سجلدش باشه اینطور کمی ما آسوده تر میشیم.باید دور باشه ،چون نیرنگ زیاده،خودش از دور و ورش بیخبره، اما ما که میدونیم عابد خان آساره رو دیده ،میدونیم که موندنش فعلا دردسرسازه، پس بهتره خودش باخبر باشه تا راضی بشه به رفتن...

عمو رفت وخان چشمهاشو بست....

ایلدا پاهاشو دراز کرد:خان یه حرفی بزن...

خان به من نگاه کرد:دلت با کسیه؟؟

توی چشماش فقط نگرانی بود ...

ایلدا آهسته گفت:آساره است نه سیدا که انتظار داری سفره دلشو پیشت باز کنه....

خان سرشو پایین انداخت ...چقدر پر از حسرت ودرد بودن... عشق مادری رو توی این ایل میدیدم که هیچ خاطره و حسی بهش نداشتم....به خان نگاه کردم:من از بچگی با اسم پسرعموم بزرگ شدم.اوایل نمیفهمیدم اما اون روز وقتی عمو با قولی که داده بود همه رو آشفته کرده بود ،زنعمو لباس تنم کرد که منو بیاره اینجا تا عقد آراز بشم...من آراز رو دوست دارم، بقیه پسر عموهامم دوست دارم ،اما آراز رو‌بیشتر چون خیلی خوبه،سخت میگرفت اما همه بخاطر خودم بود....

خان فقط سرشو تکون میداد وایلدا گفت:این دوست داشتن برای همه دختربچه ها هست، اونم به خاطر محبت زیاده ،ولی حالا بزرگ شدی فهمیده تر شدی....

توی خودم جمع شدم:اما من خانوادمو دوست دارم، تموم این سالها چشم به پنجره بودم که بیان دنبالم برگردم ایل...

خان بلند شد دستی به سرم کشید وبیرون زد....

ایلدا ناراحت گفت:خدا به خیر بگذرونه تازه داشتیم یه نفس راحت میکشیدیم...

نفسمو رها کردم:چرا عابد خان با شما سر جنگ داره؟؟یعنی فقط بخاطر پسرشه؟؟پسرش خطایی کرد که جبرانش شد گرفتن جونش،از سرناجوانمردی خودش زندگیش به آخر رسید...

ایلدا به گوشه چادر نگاه کرد وگفت:عابد خان آساره رو میخواست.خان هرگز اهل رفت وآمد با عابد خان نبود،چون نه خودش مرد خوبی بود ونه پدرش،زن پشت زن ، اون خونه زندگی،هردختر یا زن شوهرمرده ای رو میدیدن میخواستن و میشد سوگولیشون.. بعدش هم گرسنه تشنه رهاشون میکردن، هربلایی هم سرشون میومد عین خیالشون هم نبود...مادرتو توی جشنواره ایل بزرگ دیده بود عابد خان،همه با هم رفته بودیم، چون رسم بود خان جماعت با اهل خونه ش راهی جشنواره ایل بزرگ بره....

ایلدا به بالشت تکیه داد:خانم بزرگ نور به قبرش بباره ،مادرتو خیلی دوست داشت، پیربابا هم همیشه دستی به سر سیدا میکشید ومیگفت آفتاب ایله،مادرت عزیز همه بود، درسته من پسر نداشتم اما با وجود دخترا میتونستم سر بلند کنم ،چون زن خان باید هفت پسر داشته باشه تا خان پشتش گرم باشه ،اما خان این ایل پشتش به دختراش گرم شد وحرف مردم هرگز واسش مهم نبود، به دخترا افتخار میکرد وهرگز ضعیفه صداشون نمیکرد، دخترا رو مثل شیر زن بار آورده بود نترس وقوی ،از همه بیشتر مادرت بود که نزدیک ترین به خان بود و توی دل همه جا باز کرده بود....

اونروز ما همه بار بستیم وبه جشنواره بزرگ رفتیم همه اومده بودن شلوغ بود، مادرت هشت سالش بود، اولین مسابقه ای بود که بین مردهای ایل یه دختر جا باز کرد ،

برای مسابقه،خیلی ها مخالفت کردن اما خان ایستاد وخودش افسار اسب رو توی دست سیدا گذاشت، طوری که دهن همه بسته شد، ولی اون لحظه که مادرت همه سوار هارو پشت سرگذاشت ونفر اول شد، دهن همه برای همیشه بسته شد ،دیگه نتونستن زبون باز کنن وخان رو از بابت دختر داشتنش تحقیر کنن.....

بریز وبپاش جشنواره شروع شده بود، مادرت هشت سالش بود ریزه ،میزه بود هرچه خواهراش بلند بودن اما سیدا قدش کوتاه بود وزیبایی خیره کننده ای داشت، خصوصا که خانم بزرگ سرتاپاشو طلا گرفته بود،بهترین لباسهارو با دستهای خودش میدوخت تنش میکرد...پسرعابد خان اونجا بود که چشمش سیدارو گرفت، اما درحد دختر من نبود، یه پسر ولگرد، که شبها صدای نعره ش تا اینجا میومد ،عابد خان خودش هم مثه پسرش بود،پسرش بدتر.....



ادامه دارد....



✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز