#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_دهم
اما حالا داشتم به شوق زنی نگاه میکردم که
خودش هم خدمتکار خونه اقا دانیار بود ،شاید دستشون تنگ باشه ومن حالا سربارشون بودم وخجالت میکشیدم از خودم...دلم میخواست برگردم، حتی اونقدر شرم داشتم از اینکه پریچهر دست توی جیبش میبره، برای من که کمرم خیس عرق میشد ،حتی حاضر بودم زن میرزا بودم ولی این لحظه هارو نبینم...
آراز هرگز اجازه نمیداد حتی غذا وخیرات کسی خونه ما بیاد ،جوری خرید میکرد که ما از همه بی نیازتر بودیم واهل ایل هر چی لازم داشتن سراغ ما میومدن، اما حالا داشتم ذوب میشدم از شرم....
پریچهر اما بیخیال من کیسه هارو پر میکرد ولبخند از لبش کنار نمیرفت....
سرمو پایین انداختم ودستم توی دستش تموم بازار رو زیر و رو کرد، تا بالخره با غروب افتاب رضایت داد به خونه برگردیم....
وقتی رسیدیم عمو ابراهیم آش گذاشته بود توی باغ وپریچهر خندید:باز هم که اتیش وآشت به راهه....
عمو ابراهیم خندید:ما شمالی ها هر کجا هم که باشیم اشمون همراهمونه ،درست مثل چای زغالی....
به اتاقم رفتیم وپریچهر لباسهامو جمع کرد وگفت:دیگه از این لباسها استفاده نکن، چون مناسب اداب ورسوم اینجا نیست...لباسهایی که خریده بود رو توی کمد چید وگفت:برو حمام یه دست از لباسها هم با خودت ببر تا من سفره بندازم آماده باشی....
توی حمام اشکهام رونه صورتم شد، من اینجا رو دوست نداشتم ،من ایل خودم،دشت سرسبز وبوی گله گوسفند رو به این خونه وزندگی اعیونی که چشمک میزد ترجیح میدادم ...من خنده های خانجونمو میخواستم وچشم غره های زنعمو رو وقتی اذیتش میکردم ،حتی زبون تلخ عمو هم به این دوری می ارزید...
خودمو شستم ولباسهایی که باهاشون غریبه بودم تنم کردم که اصلا راحت نبودم باهاشون....
دور سفره نشسته بودیم که عموابراهیم یه کاسه آش جلوم گذاشت وگفت:بخور ببینم دستپختمو قبول داری یا نه...
قاشق اول رو توی دهنم گذاشتم وبا لذت گفتم:معرکه است...
پریچهر خندید که عمو ابراهیم گفت:افرین ستاره خانم...شام خوردیم وعمو گفت:اگه تنهایی میترسی بمون پیش پریچهر ،من شبها روی تخت توی حیاط میخوابم راحت باش بابا....
نگاهش کردم وپر از دوست داشتن شدم،این مرد همه ش یک روز بود که منو میشناخت، هرچند که نمیشناخت هم،حتی به من میگفت ستاره و از معنی اسمم استفاده میکرد....بلند شد وگفت:اتاق اقا تمیزه ،پارچ اب هم پر میکنم اخر شب میاد وکاری نداره ،شما بخوابید که صبح زود بیدار بشید...
عمو رفت و پریچهر جا انداخت،کنارم دراز کشید وگفت:آقا صبح قبل از اینکه بیرون بره گفت هرکی از تو پرسید من بگم از اقوام ما هستی وبعد مرگ پدر ومادرت ما آوردیمت پیش خودمون،گفت اسمت ستاره است ونباید کسی از گذشته ات بپرسه وبدونه...
دستی به صورتم کشید وادامه داد:گذشته هرچی بوده تموم شده ،هرچند که میدونم دلت پیش ادمهایی که در گذشته کنارت بودن جا مونده، اما فعلا اینجایی پس بهتره خو بگیری با اینجا...چشماشو بست وآروم زمزمه کرد با اومدنت دلم منم شاد کردی، خیلی وقته دلم یه همدم از جنس تو میخواست...دستش روی شونه ام بود وبه خواب رفت، درست مثل خانجونم...
چشمامو بستم ونمیخواستم به چیزی فکر کنم ،زنعمو راست میگفت که سرنوشت برای هر ادمی قلمشو جور دیگه ای چرخونده...
صبح زود بیدار شدیم و به ساختمون اقا رفتیم...هنوز خواب بود ،استخر کوچیکی داشت توی اتاق بزرگی....با کمک پریچهر که حالا خاله صداش میزدم پر شد از آب گرم...
حوله اقا رو اویزون کردم به دیوار وبیرون زدیم ،میز صبحانه پر شد از همه چی، اما از هر کدوم شاید یه قاشق...
با تعجب گفتم کم نیست خاله؟؟
خندید:همینم نمیخوره، اما باید میز رنگارنگ باشه...
با صدای آقا دانیار بیرون رفتیم که حوله به تن گفت:امروز خونه میمونم برای شب مهمون داریم، هر چی لازمه لیست کن راننده رو از شرکت میفرستم ...
با دیدن من ابرویی بالا انداخت وگفت:وقتی مهمونا اومدن تو بیرون نیا،در اتاقت هم از داخل ببند...
خاله پریچهر ابروهاشو توی هم کشید وهیچی نگفت ،من هم سرمو پایین انداختم که آقا دانیار رفت....توی آشپزخونه بودیم که خاله تحمل نکرد وگفت: ستاره یه سوال میپرسم درست جوابمو بده...
چشمی گفتم که شونه هامو گرفت وتوی چشمام نگاه کرد:آقا تو رو خریده یا پیدات کرده؟؟؟
نمیدونستم گفتنش درسته یا نه، اما دلمو به دریا زدم وگفتم:داره به من کمک میکنه، چشم رو من هم نداره، از من بدش میاد، چون ما دشمن هستیم وبنا به درخواست کسی قبول کرده منو بیاره طهرون....
خاله روی صندلی افتاد:یعنی چی که دشمنید؟؟
سر به زیر گفتم:نمیدونم اما از وقتی یادم میاد دو طایفه با هم جنگ وستیز داشتن تا به امروز....
خاله آهی کشید ومشغول شد...دیگه سوالی نپرسید...ناهار که آماده سینی پر از غذا رو دستم داد:ببر اتاق آقا،اون در قهوه ایه که نشونت داده بودم...
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾