2777
2789

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_هفتم




خان فقط نگاهش کرد که دستاش شل شد...خان بلندم کرد اما به صورتم نگاه نمیکرد...با اشاره خان مردی وارد چادر شد...هیکل بود وچهار شونه،شباهت خاصی به خان داشت وخان با صدای گیرایی گفت:با خودت به طهرون ببرش، اما مراقب باش نذار کسی بهش نزدیک بشه....

ایلدا خودشو به مرد رسوند:دانیار نذار اخم به ابروش بیاد، نذار اذیت بشه،مثل ناریا هواشو داشته باش....

دستمو از دست خان کشیدم:من با این مرد هیچ جا نمیرم ،من خانواده دارم، الان چشم به راه من نشسته ان،آراز بفهمه دعوام میکنه، من خودم برادر دارم اونا مراقب من هستن به کسی دیگه نیاز ندارم...

خان با چشماش چیزی به ایلدا گفت :که ایلدا فوری بیرون زد...

خان نشست واشاره کرد بنشینم....

سر به زیر وبا ابهت گفت:خانواده ات در امان هستن، اما همونطور که میدونی برگشتت به ایل نه تنها برای خودت بلکه خانواده ات هم به خطر میفتن، اونطور که شنیدم عموت ومیرزا سَروسِری با هم داشتن که به نفع هیچ کدوم نیست که تو برگردی،خانجونت برای همین از من کمک خواست،هدفش از دادن این دستمال به تو در واقع دور کردن تو از ایل بوده، پس بهتره با دانیار به شهر بری،نه در ایل خودت ونه اینجا در امان نیستی،باید بی سروصدا بیرون بزنی تا شناخته نشی....

بغضم گرف که بلند شد اما دو قدم بیشتر برنداشت که خم شد و‌روی سرمو بوسید، دستش روی سرم نشست اما لرز دستش رو احساس کردم آروم گفت:فقط برو....

روی زمین وا رفتم...بیحال شدم وبه یه نقطه نگاه میکردم ،من حالا بدون خانواده ام قرار بود چطور زندگی کنم و دوریشون رو با کدوم دل تحمل کنم؟؟.

خان رو به دانیار گفت:بیصدا وپوشیده باید بیرون بزنه ،میخواستم شبانه راه بیفتی اما خطر احتمالی بیشتره ،پس همین الان راه بیفت ،فقط این دختر نباید نشونی از خودش دست کسی بده، یادت باشه خیلی باید مراقب باشی وچطور باهاش رفتار کنی که کسی شک نکنه....

خان بیرون زد و دیگه ندیدمش...

ایلدا با مجمع غذا اومد....دانیار شروع کرد خوردن ،اما من نه میلی به خوردن داشتم ونه سر و وضع درستی که راحت غذا بخورم...ایلدا واسم لقمه های کوچیک گرفت وگفت:به زور بخور، راه طولانیه بین راه اذیت میشی....

دستاشو توی دستم گرفتم:خانجونمو اگه دیدی سلامم رو بهشون برسون بگو من رفتم تا شما در امان باشید....

بغض چنگ میزد به گلوم و‌اشک تار میکرد دیدم رو....

ایلدا حالش بد بود ،اما به روی من لبخندی زد:خانجونت خبر داره که حالت خوبه،خان خیالش رو راحت کرده...

به زور ایلدا تونستم با لب زخمی چند لقمه بخورم وبلند شدیم...

دانیار بود وچند پسر دختر که از لباس ولهجه شون معلوم بود همه شهرین....

دانیار بود وچند پسر ودختر که از لباس ولهجشون معلوم بود شهرین...

ایلدا دستمال رو دور صورتم پیچید وگفت:حتی توی شهر هم دستمال رو از صورتت کنار نزن،نمیخوام مشکلی پیش بیاد.. رو به دانیار ادامه داد:مراقبش باش اما هویتش نباید معلوم بشه هیچ وقت...

دانیارگفت:خیالتون راحت ....

همه سوار اسب شدن که ایلدا نگران گفت:نکنه نمیتونی؟لبخند زدم وسوار اسب شدم، من چهار برادر داشتم واز بچگی بین پسرها قد کشیده بودم، حامین همیشه میگفت باید مرامت مردونه باشه وایاس با اخم وتَخم میگفت باید شیرزنی باشی که اسم وحرفت سند باشه برای همه...

ایلدا دایه رو فرستاده بود که مواظب باشه...

بیصدا از ایل بیرون زدیم وبه راه افتادیم....همه با هم حرف میزدن وتنها بودم، مدام سرمو به عقب برمیگردوندم و به صحرا نگاه میکردم من داشتم از جایی دور میشدم که همه زندگیم بود....با گریه چشمامو بستم تا به شهر رسیدیم....وارد خونه ای شدیم که سر وتهش معلوم نبود ،ناهار اماده بود وسفره انداختن، اما من دلتنگ خانجونم بودم ،الان حتما بوی غذای زنعمو پیچیده بود توی دشت وپسرها منتظر بودن واسشون غذا ببرم ،اما حالا کی رو داشتن که به شوقشون پرواز کنه؟...

سرمو روی پاهام گذاشتم که دستی روی شونه ام نشست یکی از دختر ها بود وگفت:بلند شو باید ناهار بخوریم راه بیفتیم....دستمو کشید وبیتوجه به حال زارم پای سفره نشستیم....

دو تا دختر بودن ،یکیشون چشماش آبی بود سفید با موهای قهوه ای روشن که صداش میزدن شیرین،اون یکی دختر لاغر قدبلندی بود که صورت کشیده وسبزه ای داشت ،بهش میگفتن پوپک...

چهار پسر بودن یکیش دانیار واون سه تای دیگه احمد ،افشین ومجید که هر سه از حرف زدنشون معلوم بود خیلی با دانیار راحتن...مجید که حرف میزد شیرین همه نگاهش به صورتش بود و لپاش گل مینداخت...با غذا بازی کردم وبی میل عقب کشیدم ،اونا حرف میزدن ومن توی دشت به دنبال خانواده ام بودم....

اسبهارو همونجا جا گذاشتن و سوار ماشینها شدن ،دو ماشین بود که شیرین ومجید همراه افشین سوار یه ماشین،دانیار،احمد وپوپک هم سوار ماشین بعدی شدن من هم کنارشون...





✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_هشتم



پشت سرهم راه افتادن وهمه چی به سرعت از جلوی دید من میگذشت، اولین باری بود که ماشین سوار میشدم واین سرعت منو میترسوند....بالخره به طهران رسیدیم، به شلوغترین وپر هیاهوترین جای دنیا،من دختر ایل بودم ،کل چادرهای ایل به بیست تا هم نمیرسید، اما اینجا تا چشم کار میکرد خونه بود وادمهایی که توی کوچه بازار در رفت وامد بودن...

ماشین مجید توی خم جاده ای پیچید.... احمد وپوپک جدا جدا هر کدوم جایی پیاده شدن و رفتن...

دانیار جلوی درب بزرگی ایساد وبا بوق اول پیرمردی در حیاط رو باز کرد... یه حیاط کوچیک بود ویه ساختمون جلوش...توی ماشین نشسته بودم که دانیار پیچید سمتم:خوب گوش کن ببین چی میگم،اول اینکه تو اینجا خدمتکاری،اسم ورسمت هر چی بوده همونجا میمونه ،خوش ندارم کسی درباره تو بدونه ،حتی پریچهر وابراهیم...به ساختمون اشاره کرد:از این به بعد اینجا زندگی میکنی، یه اتاق در اختیارته، سرتو گرم کن وگذشته رو از یاد ببر،زیاد با ادمهایی که با من در رفت وامدن جیک تو جیک نمیشی ،کاری به کارهای من نداری وسر کشیدن وفضولی موقوف ،سرت توی کار خودت باشه، همین برای من کافیه چون کلی مکافات دارم ولبریزم، جا برای دردسر اضافی ندارم، حالا که مجبورم نگهت دارم به نفعته با من وشرایط من بسازی ،در ضمن من وتو هیچ نسبت واشنایی با هم نداریم....پیاده شد ورفت....

گیج نگاهش میکردم وحتی بلد نبودم چطور در ماشین رو باز کنم بیرون بزنم...وقتی پوپک پیاده شد ،کاش نگاهش میکردم ویاد میگرفتم، اما حواسم پیش آراز بود که مطمئنم الان پی من دشت رو زیر ورو میکنه....

توی خودم مچاله شدم که با صدای شیشه، ترسیده سرمو بالا گرفتم ،همون پیرمرد بود ودر ماشین رو باز کرد:دخترم بیا پایین....

پیاده شدم که گفت:تازه استخدام شدی؟؟؟

نمیفهمیدم چی میگه وگفتم:استخدام چیه؟؟با دست سرشو خاروند وگفت:چرا اومدی؟اهانی گفتم و ادامه دادم: اومدم خدمت کار آقا باشم....

لبخندی زد وبه لباسهام نگاهی کرد:بیا بریم بالا تا خونه رو نشونت بدم ،بیا با پریچهر هم آشنا شو....

دنبالش راه افتادم که اتاقی نشونم داد وگفت:تا تو استراحت کنی شام هم آمادست....

شب شده بود وگفتم میل ندارم....سری تکون داد ورفت....هرچه حیاط کوچیک بود، ساختمون بزرگ وجادار....توی اتاق بزرگی که تاریک هم بود نشستم...یه تخت داشت ولحاف وبالشی که روش پهن بود...چشمامو روی هم گذاشتم وتا صبح خوابیدم...با تکون های دستی چشم باز کردم که زن جونی کنارم بود وبا لبخند گفت:تو باید ستاره باشی، بلند شو دخترجان دیشب هم که شام‌نخوردی که....

ترسیده روی تشک نشستم و تازه یادم اومد کجا هستم که گفت:من پریچهرم، زن ابراهیم،صبحونه آماده کردم که آقا گفت خبرت بدم وواست توضیح بدم چه کارها باید انجام بدی....

به چارقدم دستی کشیدم، هنوز هم محکم پشت سرم گره زده بود...از تخت پایین اومدم که دستمو گرفت وپشت وبه دنبال خودش کشید....

روی صندلی نشوندم وگفت:تو صبحانه بخور ...خودش روبه روم نشست وگفت:آقا فقط صبحانه اینجا میخوره،صبح‌میره شب میاد ،فقط گاهی که مهمون داره اونم از قبل خبر میده که همه چی آماده باشه....

وقتی دید فقط نگاهش میکنم یه لقمه دستم داد:بخور دیگه...چه با شوق نگاهم میکرد وگفت:من پریچهرم زن ابراهیم که دیشب دیدیش...

با تعجب نگاهش کردم ،اخه خیلی جوون بود وابراهیم پیر بود، اما هیچی نگفتم ترسیدم ناراحت بشه....دلم لقمه های خانجون و زنعمو رو میخواست و دوباره بغض چنگ زد به گلوم...لبام به لرزه افتاد که پریچهر بلند شد وکنارم نشست:هیس دخترم،تازه اومدی غریبی می‌کنی،من هستم، من جای مادرتو نمیتونم بگیرم اما توی جای بچه من باش، چند روزی بمونی عادت میکنی....

صورتمو با دستاش گرفت وبالا آورد:چه خوشگلی هر کسی اسم ستاره رو واست انتخاب کرده درخششتو دیده....

خجالت کشیدم بغضمو به زور قورت دادم گفتم: مگه شما بچه ندارین؟؟

ابروهاشو بالا انداخت:نه،خدا بهم نمیده، یعنی دو بار داد اما زود ازم گرفت .اونوقتها گریه میکردم اما خیلی وقته که دیگه بچه نمیخوام، زوری که نیست نمیده ،زورم هم بهش نمیرسه، منم دیگه بیخیال شدم داد ،داد نداد هم نداد، دیگه منتظر نمیشینم دکتر به دکتر هم نمیگردم....

چه زن مهربونی بود ولپامو کشید:ناهار چی دوست داری؟؟به لقمه دستم نگاه کردم:دستتون درد نکنه که مهربونید...

صورتمو غرق بوسه کرد وبا شعر گفت:دست تو طلا که اومدی تو زندگیم،بیا گذشته رو فراموش کنیم، چون بهش فکر کنیم اذیت میشیم گریه مون میگیره..

بلند شد وبرنج خیسوند که گفتم:آقا گفته من باید خدمتکارش باشم این یعنی چی؟؟

یه ابرو بالا داد وگفت:نمیدونی؟؟؟

سری تکون دادم که گفت:چندسالته؟

با خوشحالی گفتم ده سالمه...

اخمی کرد: هیچ کاری نمیخواد بکنی،تو هنوز بچه ای باید بازی کنی ،من خودم همه کارهارو انجام میدم..




ادامه دارد....



✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾


✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_نهم



لقمه رو زمین گذاشتم که انگشت اشاره شو توی هوا چرخوند:دیشب شام نخوردی اگه تا سه شمردم ومیز رو خالی نکردی اونوقت من میدونم وتو...چقدر بوی زنعمو رو میداد وناخواسته گفتم:چشم زنعمو....

خودشو بهم رسوند وسرمو توی بغل گرفت:حتما خیلی دوستش داری....

تند تند سرمو تکون دادم که آهی کشید وگفت:اینجا هم جای خوبیه فقط باید کمی مراقبت باشم، آقا مرد خوبیه اما نباید عصبانی بشه...چای توی استکان ریخت وگفت:آقا روی تمیزی خیلی حساسه،حتی من ومش ابراهیم هم باید تمیز باشیم ولباسهای زیبا تنمون باشه،تو هم باید لباس اینجا رو بپوشی،راستی بهت نمیاد طهرانی باشی، پس چطوره که فارسی رو راحت صحبت میکنی؟؟

با ذوق گفتم:پسر عموم یادم داد ،اون هر روز میومد شهر،با همه در ارتباط بود به خاطر شغلش،وقتی میومد خونه من هم با شوق پای حرفهاش مینشستم تا زبون بقیه رو بفهمم...

پریچهر خندید:چند کلاس سواد داری؟؟

من دختر ایل بودم ومدرسه نداشتیم، ما فقط کوچ میکردیم وخانجون از شاهنامه واسمون میخوند وقران رو یادمون میداد، برای همین فقط تونستم بگم من خوندن ونوشتن بلد نیستم چون ما مدرسه نداشتیم...

آهانی گفت وخندید:پس باید خیلی چیزهارو یادت بدم ،بیا بریم خونه من...

صبحانه خوردیم وباهم وارد باغ بزرگی شدیم، به پشت سرم نگاه کردم که خندید:اره اون در حیاطه ،ولی باغ پشت ساختمونه چون اقا خودش طراح ساختمونه،روی گل و درختها خیلی حساسه همه میدونن چون حتی توی شرکت هم پر شده از گل...

یه باغ بزرگ بود که پر بود از درخت وگلهایی که بین درختها خودنمایی میکردن...پشت سر پریچهر وارد خونه ای شدم که دو اتاق داشت ویه هال کوچیک....در کمد رو باز کرد وبقچه ای بیرون آورد ،پر از پارچه های گلدار بود وگفت:بیا اندازه هاتو بگیرم لباسهای عروسکی واست بدوزم،به لباسهام دستی کشیدم که گفت:اینا هم قشنگن اما مناسب خونه نیستن....

صداشو پایین اورد وگفت:این رفیق های آقا که میان اینجا یکی دوتاشون بچه دارن اونا فرنگ دیده ان،عروسک فرنگی دست بچه هاشونه که‌من نگاه کردم ،دوخت لباسشون اسونه...بلندم کرد اندازه هامو گرفت وپای چرخ دستیش نشست...چرخ رو نخ کرد وپارچه ها رو یکی یکی برش داد...

بین خیاطیش ناهار درست کرد ویکی از پیراهنارو آماده تنم کرد، زیبا بود وپر چین،

دستاشو به هم کوبید وگفت:فقط میمونه شلوار وجوراب،باید عصری بریم خرید که کلی کار داریم توی بازار...

فقط نگاهش میکردم که چارقدمو در آورد وبافت موهامو باز کرد ،موهام دورم ریخت وبا حیرت نگاهم کرد وگفت:از فرنگ برگشته ها هم قشنگتری،خدا سر فرصت نشسته گِل تو رو قاطی کرده بهمش دمیده...

کنارش نشستم:اما من بزرگ شدم خانجونم میگه کسی نباید موهامو ببینه،جوراب هم نمیپوشم چون باید دامن بلند بپوشم....

پریچهر به خودش اومد وگفت:باشه عصر توی بازار میگردم تا یه چیز خوب واست پیدا کنم...

سفره پهن شد وپریچهر صدای ابراهیم زد، با دیدنم خندید وسیبی دستم داد که گفتم:ممنون عمو ابراهیم...با این حرفم گل از گلش شکفت وگفت:بفرما پریچهر خانم این هم گلی که همیشه از خدا میخواستی...

پریچهر غدا کشید وبشقابهای پر برنج خورشتی رو جلومون گذاشت:آره میبینی مثل ماهه...

عمو خندید:فقط کارهای آقا رو بده دستش، خودت هم کمک کن اذیت نشه، وقت های مهمونی هم دستش توی دستت باشه....

وقت های مهمونی هم دستش توی دست

با خوشحالی ناهار میخوردیم وبا دیدن مهربونیشون کمتر غصه میخوردم...

عصر با دیدن بازار به اون بزرگی جا خوردم، ما مثل سوزنی بودیم در انبار کاه...همه چسبیده به هم بودن...چشم میچرخوندم به دنبال حامین،همیشه از بازار وشلوغیاش میگفت،دلم میخواست امروز ببینمش بین این ادمها،کاش میشد بهش بگم من خوبم، بیا منو ببر اما هرچقدر هم که سر میچرخوندم وروی نوک انگشت پا بلند میشدم باز هم خبری نبود که نبود ،اصلا نمیشد درست ببینم ،من قدم کوتاه بود وهمه بلند وهیکلی،خانمها با کفشهای پاشنه دار دست توی دست مردها خرید میکردن وموقع حرف زدن چقدر صداشون رو میکشیدن...چارقد سرشون نبود وجوراب نازکی پا میکردن خیلی ها هم همون جوراب هم نداشتن .چقدر اینجا با ایل فرق داشت، چقدر همه چی رنگ باخته بود، حتی چیزایی که مردهای ایل بهش میگفتن غیرت وتعصب داشتن روش، اصلا اینجا خبری ازش نبود که نبود...با تکونهای دستم به خودم اومدم که پریچهر گفت:یه ساعته دارم صدات میزنم کجایی دختر؟؟...

لبخندی به لبم نشوندم که گفت:بیا این کفشهارو پات کن ببینم اندازته یا نه...

کفشها درست اندازه ام بود،سه جفت کفش خرید و دوجفت دمپایی....

توی بازار هر چی میدید فوری جلوی من میگرفت وبا خوشحالی برمیداشت...

خجالت کشیدم چون هیچ پولی نداشتم بابتش بدم.

حامین و اراز همیشه خرید های خونه رو انجام میدادن وزنعمو لباسهامو از صولت میخرید، 






✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾


✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_دهم



اما حالا داشتم به شوق زنی نگاه میکردم که 

خودش هم خدمتکار خونه اقا دانیار بود ،شاید دستشون تنگ باشه ومن حالا سربارشون بودم وخجالت میکشیدم از خودم...دلم میخواست برگردم، حتی اونقدر شرم داشتم از اینکه پریچهر دست توی جیبش میبره، برای من که کمرم خیس عرق میشد ،حتی حاضر بودم زن میرزا بودم ولی این لحظه هارو نبینم...

آراز هرگز اجازه نمیداد حتی غذا وخیرات کسی خونه ما بیاد ،جوری خرید میکرد که ما از همه بی نیازتر بودیم واهل ایل هر چی لازم داشتن سراغ ما میومدن، اما حالا داشتم ذوب میشدم از شرم....

پریچهر اما بیخیال من کیسه هارو پر میکرد ولبخند از لبش کنار نمیرفت....

سرمو پایین انداختم ودستم توی دستش تموم بازار رو زیر و رو کرد، تا بالخره با غروب افتاب رضایت داد به خونه برگردیم....

وقتی رسیدیم عمو ابراهیم آش گذاشته بود توی باغ وپریچهر خندید:باز هم که اتیش وآشت به راهه....

عمو ابراهیم خندید:ما شمالی ها هر کجا هم که باشیم اشمون همراهمونه ،درست مثل چای زغالی....

به اتاقم رفتیم وپریچهر لباسهامو جمع کرد وگفت:دیگه از این لباسها استفاده نکن، چون مناسب اداب ورسوم اینجا نیست...لباسهایی که خریده بود رو توی کمد چید وگفت:برو حمام یه دست از لباسها هم با خودت ببر تا من سفره بندازم آماده باشی....

توی حمام اشکهام رونه صورتم شد، من اینجا رو دوست نداشتم ،من ایل خودم،دشت سرسبز وبوی گله گوسفند رو به این خونه وزندگی اعیونی که چشمک میزد ترجیح میدادم ...من خنده های خانجونمو میخواستم وچشم غره های زنعمو رو وقتی اذیتش میکردم ،حتی زبون تلخ عمو هم به این دوری می ارزید...

خودمو شستم ولباسهایی که باهاشون غریبه بودم تنم کردم که اصلا راحت نبودم باهاشون....

دور سفره نشسته بودیم که عموابراهیم یه کاسه آش جلوم گذاشت وگفت:بخور ببینم دستپختمو قبول داری یا نه...

قاشق اول رو توی دهنم گذاشتم وبا لذت گفتم:معرکه است...

پریچهر خندید که عمو ابراهیم گفت:افرین ستاره خانم...شام خوردیم وعمو گفت:اگه تنهایی میترسی بمون پیش پریچهر ،من شبها روی تخت توی حیاط میخوابم راحت باش بابا....

نگاهش کردم وپر از دوست داشتن شدم،این مرد همه ش یک روز بود که منو میشناخت، هرچند که نمیشناخت هم،حتی به من میگفت ستاره و از معنی اسمم استفاده میکرد....بلند شد وگفت:اتاق اقا تمیزه ،پارچ اب هم پر میکنم اخر شب میاد وکاری نداره ،شما بخوابید که صبح زود بیدار بشید...

عمو رفت و پریچهر جا انداخت،کنارم دراز کشید وگفت:آقا صبح قبل از اینکه بیرون بره گفت هرکی از تو پرسید من بگم از اقوام ما هستی وبعد مرگ پدر ومادرت ما آوردیمت پیش خودمون،گفت اسمت ستاره است ونباید کسی از گذشته ات بپرسه وبدونه...

دستی به صورتم کشید وادامه داد:گذشته هرچی بوده تموم شده ،هرچند که میدونم دلت پیش ادمهایی که در گذشته کنارت بودن جا مونده، اما فعلا اینجایی پس بهتره خو بگیری با اینجا...چشماشو بست وآروم زمزمه کرد با اومدنت دلم منم شاد کردی، خیلی وقته دلم یه همدم از جنس تو میخواست...دستش روی شونه ام بود وبه خواب رفت، درست مثل خانجونم...

چشمامو بستم ونمیخواستم به چیزی فکر کنم ،زنعمو راست میگفت که سرنوشت برای هر ادمی قلمشو جور دیگه ای چرخونده...

صبح زود بیدار شدیم و به ساختمون اقا رفتیم...هنوز خواب بود ،استخر کوچیکی داشت توی اتاق بزرگی....با کمک پریچهر که حالا خاله صداش میزدم پر شد از آب گرم...

حوله اقا رو اویزون کردم به دیوار وبیرون زدیم ،میز صبحانه پر شد از همه چی، اما از هر کدوم شاید یه قاشق...

با تعجب گفتم کم نیست خاله؟؟

 خندید:همینم نمیخوره، اما باید میز رنگارنگ باشه...

با صدای آقا دانیار بیرون رفتیم که حوله به تن گفت:امروز خونه میمونم برای شب مهمون داریم، هر چی لازمه لیست کن راننده رو از شرکت میفرستم ...

با دیدن من ابرویی بالا انداخت وگفت:وقتی مهمونا اومدن تو بیرون نیا،در اتاقت هم از داخل ببند...

خاله پریچهر ابروهاشو توی هم کشید وهیچی نگفت ،من هم سرمو پایین انداختم که آقا دانیار رفت....توی آشپزخونه بودیم که خاله تحمل نکرد وگفت: ستاره یه سوال میپرسم درست جوابمو بده...

چشمی گفتم که شونه هامو گرفت وتوی چشمام نگاه کرد:آقا تو رو خریده یا پیدات کرده؟؟؟

نمیدونستم گفتنش درسته یا نه، اما دلمو به دریا زدم وگفتم:داره به من کمک میکنه، چشم رو من هم نداره، از من بدش میاد، چون ما دشمن هستیم وبنا به درخواست کسی قبول کرده منو بیاره طهرون....

خاله روی صندلی افتاد:یعنی چی که دشمنید؟؟

سر به زیر گفتم:نمیدونم اما از وقتی یادم میاد دو طایفه با هم جنگ وستیز داشتن تا به امروز....

خاله آهی کشید ومشغول شد...دیگه سوالی نپرسید...ناهار که آماده سینی پر از غذا رو دستم داد:ببر اتاق آقا،اون در قهوه ایه که نشونت داده بودم...



ادامه دارد ....



✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

قسمت_یازدهم#  



سرتکون دادم وبا سینی سمت اتاق رفتم، دستام بند بود ونمیتونستم در بزنم، برای همین گفتم آقا اجازه هست؟؟

صداشو شنیدم، اما نیومد در رو باز کنه، سرمو خم کردم که دستگیره در رو پایین بکشم که سینی داشت از دستم می افتاد،آقا جلوم بود ..‌

با چشم های بسته دندوناشو روی هم میسایید که خجالت زده گفتم :ببخشید براتون ناهار اوردم..

.کنار وایساد وسینی غذا رو گذاشتم روی میز کوچکی که توی اتاق بود...خیره شدم به یه قسمت از اتاق که پایین تا بالا قفسه زده بود وپر از کتاب بود، اما من سوادی برای خوندن نداشتم...

با سرفه آقا چشم برگردوندم وخواستم بیرون بزنم که گفت:از گذشته با پریچهر هم حرف نمیزنی،اسم تو از امروز ستاره است  درباره ایل کلامی به لب نمیاری،هر چی بوده رو دفن میکنی تا در امان بمونی، من اینجا آشنا زیاد دارم ،نمیخوام واسم دردسر درست بشه با برملا شدن هویت تو...

به چشمای هزار رنگش نگاه کردم که هر لحظه رنگ عوض میکرد وگفتم:منم نمیخوام برای شما دردسر درست بشه، اگه میدونید با بودن من اینجا ممکنه آسیب ببینید ،منو بفرستین ایل خودم....

با انگشتاش روی میز ضرب میرفت وگفت:اونوقت چرا به ایل ما پناه اوردی؟؟؟

دستمال دست ایلدا مونده بود و یادم رفت ازش بگیرم شرمنده گفتم:چون برادرهام در خطر بودن وخانجونم منو فرستاد پیش تیمور خان...

آقا دانیار بلند شد:و خان تو رو سپرده به من،من برادرزاده خان هستم بهم گفته باید...

دور باشی از ایل ،این یعنی اگه برگردی ممکنه سر اون آدمها بلایی بیاوری که جبران ناپذیره....

چشمام گرد شد وگفتم:اما من فقط پیش خانجونم بودم با کسی هم کاری نداشتم...

روی صندلی نشست:همچین هم اسون نبوده، خودت خوب میدونی عموت یه کارهای انجام داده که این مربوط به تو وایل شماست واما اومدن تو به ایل ما خودش خطر بزرگی در پی داره ،بخصوص که بهت جا ومکان هم دادیم، پس بهتره احتیاط کنی ،چون جای هیچ سهل انگاری نداری متوجهی که چی میگم؟؟؟....

غم نشست توی چشمام وگفتم:اما من نمیخوام خدمتکار باشم، خانجونم اینجوری بزرگم نکرده ،من حتی اگه زن اون پیرمرد هم بشم، بهتره از اینه که دستم توی دست خاله پریچهر باشه ،از پول خودش واسم خرید کنه، من تموم دیشب رو‌ به ظاهر خواب بودم وتا صبح از خودم وبرادرهام خجالت کشیدم ،کاش میذاشتین اون شب گرگها جونمو میگرفتن اما اینجور خوار وخفیف نشم، نمیگم که خدمتکار بودن عیب وعاره نه، اما اینکه ببینم یه نفر دیگه از دسترنجش برای من خرج میکنه خجالت میکشم شرم دارم‌ نگاهش کنم....

با تعجب نگاهم میکرد وبا پایان حرفهام دستی به صورتش کشید:خرج تو رو خان پرداخت میکنه...

دستمو بالا گرفتم:من از خان هم پول نمیگیرم، چون نمیشناسمشون، اما عوضش قالی بافی بلدم ،میخوام خودم کار کنم تا دستم توی جیب خودم باشه ،نمیخوام این مدت که اینجام از لباس تنم خجالت بکشم....

دستاشو قلاب کرد پشت سرش گذاشت با هیجان به حرفهام گوش میداد،درست مثل وقتی که من به کشتی آراز وبهرود نگاه میکردم....وقتی دید سکوت کردم پلکی زد وگفت:میدم یه دار توی اتاقت به پا کنن، هر چی لازم داری لیست کن بده راننده پولش هم بعد از دستمزدت کم میکنم...

لبمو گاز گرفتم من که نوشتن بلد نبودم و گفتم:نمیتونم...میخواست قاشق برداره که با این حرفم گفت:مگه نمیگی قالی،خوب ببین این قالی چیا لازم دارن ....

بده راننده واست بخره...

دست دست کردم اما زبونم نچرخید که بگم خوندن ونوشتن نمیدونم...

فقط با اجازه ای گفتم‌و از زیر چشمهای پر از سوالیش بیرون اومدم....

با خاله وعمو مشغول خوردن بودیم وگفتم:خاله میخوام برای دار قالی نخ سفارش بدم، اما کاغذ وقلم ندارم، نوشتن هم بلد نیستم، فقط من همیشه پسرعموهام خودشون دار رو الم میکردن و همه وسایل لازم رو میخریدن الان موندم همه رو باید بگم بخرن یا خودشون میدونن من چیا میخوام...

خاله با خوشحالی نگاهم کرد وعمو از پارچ دوغ توی لیوان ریخت وگفت:خودم با راننده میرم همه چی واست میخرم ،اونوقتها مادرم دار قالی داشت، چه خوبه باز نقش ونگارهای قالی رو دست بکشم،دار هم خودم واست میبندم، هر کمکی خواستی به خودم بگو....

خوشحال شدم از مهربونیش از اینکه غریب بودم وخدا دو تا از فرشته هاش رو گذاشت کنارم تا تنها نمونم....

بعد ناهار با خاله دست به کار شدیم...سالن بزرگی که توی باغ پشتی بود رو تمیز کردیم،

خاله میوه وشیرینی هارو روی میز بزرگی چید وسینی سینی لیوان و وسایل پذیرایی میاورد میچید روی میز وگفت:اینا همه چی رو در هم میخورن...

انگار از مهمونی امشب دل خوشی نداشت، اما با وسواس همه چی رو سر وسامون میداد...

شام اماده شد ومهمونها یکی یکی وارد باغ میشدن، خودشون راه بلد بودن یکراست میرفتن توی سالن....

خاله به خورشتی که جا افتاده بود نگاهی انداخت وگفت:برو اقا رو صدا بزن بگو مهمونها اومدن همه چی هم آماده است...







✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز