نمیدونم دیگه من چقدر بدبختم! خوندن این پستها غصه ام رو هزار برابر کرد
پدر منم بیشتر از سه ساله که فوت شده. ولی طوری با ما تا کرد که من هیچوقت این حسهایی که میگید رو تجربه نکردم. نمیگم بد بود ولی خیلی خوردمون میکرد. اونم در رفتار. همش باید به همه باج میدادیم تا راضی بشه و کاملا اعتماد به نفس و غرورمون رو از بین برد.
به نظرم آدم حس میکنه بهش ظلم میشه. اهل محبت هم نبود. بخصوص وقتی پا به سن گذاشت . من کمی دلم براش تنگ میشه ولی گاهی... نه زیاد. راستش تو مراسمها هم بخاطر حفظ آبرو گریه میکردم. خاطره آنچنانی نداشتم که دلم بسوزه. بعد سه سال هم نظرم عوض نشده. تازه انگار شخصیت پیدا کردم. فوووووق العاده واسه غریبه ها مهربون و مبادی آداب بود. حتی اگه بدترین آدمها بودن.
مادرمم دیگه بدتر!!! بعد فوت بابام بجای تقسیم ارث و تعیین تکلیف تو یک خونه هزار متری بی در و پیکر مونده و خونه رو نمیفروشه . هر آن میترسیم دزد بره سرشو گوش تا گوش ببره و حیثیتمون بره. از دیوار اون خونه قدیمی بالا رفتن عین آب خوردنه. همه متعجبن که چطور اونجا میخوابه؟؟؟؟؟ دزد هم وقتی رفته بوده یک ساعت مسجد رفته تو خونه . شانس آوردیم وقتی رفته که ایشون تو خونه نبودن!! خواهرهاش باهاش قهر کردن. خسته کرده همه رو. دنبال سود بیشتر کردنه!!! باورتون میشه؟؟؟؟ نمیفروشه که یکی با قیمت بالاتر از قیمت عرف بیاد بخره! هر کاری میکنیم خودشو میزنه به دیوانه بازی و قبول نمیکنه جونش در خطره.