دارن جدا میشن
خانواده مادریم مراعات منو میکنن از مشکلات پدر مادرم پیشم نمیگن حرفی نمیزنن منو تو جریان دادگاه نمیزارن
ولی بابام زنگ میزنه به من مو به مو از جریانات میگه
نه با آرامش بااعصاب خوردی و داد و بیداد چندبار جلو من خودزنی کرده
میگه تو دلت برای من نمیسوزه چرا با خانواده مادری حرف نمیزنی😐توقع داره بعد هر جریان من بشینم بااطرافیانم حرف بزنم
بابا بسه دیگه این همه سال زندگی رو زهرمارم کردید بس نیست؟
چرا ولم نمیکنن؟
همه ی بدنم از استرسایی که بهم داده به لرز افتاده
شب و نصفه شب با شوک یهو سرجام میشینم خودم متعحب میشم چرا اینجوری میخکوب شدم
دچار مشکلات روحی روانی و جسمی دارم میشم
چی میخاد از جون من 💔
چیکار کنم بنظرتون