من اولها به شوخی اذیتش میکردم مثلا میگفتم اجازهاش دست منه تا من نگم نمیتونه باهات بیاد بیرون ولی خب واقعا که جدی اینجوری نبود که من نذارم و اونم نره شوخی میکردم
من میگفتم ولی وقتی میخواست بره که واقعا نمیرفتم بگم نرو
ولی بعدا خودم متوجه شدم دیگه خیلی هم درست نیست از این حرفا بزنم هی به خودم میگه بسه دیگه خودت هم بودی از یه جا به بعد خوشت نمیومد ولی انگار دست خودم نیست از پسره خوشم نمیاد برعکس دوستمو دوسش دارم هی میبینم باز یه جا حال پسره رو گرفتم
درحدی که امروز رفتن بیرون به دوستم گفته با هرکی میاد با من نیاد
اعصابم از دست خودم خورده که اینقدر زیاد نسبت به این آدم واکنش نشون دادم
اصلا حس بدی بهش دارم حس میکنم داره دوستمو بازی میده همه حرفاش دروغه
ولی دلم نمیخواد واقعا اینجوری رفتار کنم ولی انگار دست خودم نیست همین یه جا میبینمش یه جوری حالشو میگیرم پوووف نمیدونم تاثیر دوری خانوادهاس چیه اینقدر رفتارهام بچگونه شده